فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خس و خاشاک آوردند دریا را بسوزانند...
🎙 حاج مهدی رسولی
#فاطمیه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فاطمه زهرا سلام.mp3
3.25M
ای حضرت زهرا سلام
انسیه الحورا سلام
اُمّ الحسن اُمّ الحسین
فاطمه زهرا سلام
🎤 #مجتبی_رمضانی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
🏴 لحظاتی از حضور پیکیر هفت شهید دفاع مقدس در مسجد مقدس جمکران
⚫️ تشیع پیکر های پاک شهدای تازه تفحص شده دفاع مقدس در مسجد مقدس جمکران و قرائت دعای ندبه در جوار این شهدای گرانقدر .
#انتظار
#شهید
#صاحب_عزا
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤علی جان دل شب کفن کن مرا 🥀
🖤کفن با دو دستت به تن کن مرا 🥀
😭😭😭
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
*پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند* .
🌼شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد.
🌼شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد.
🌼شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود.
🌼شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد.
🌼شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند.
شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت.
🌼شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند.😞
🌼 شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
🌼 شهیدی که #حاج_قاسم_سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار میکنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار میکنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیتالمال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین سپاه استفاده نکرد»
🌼 شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوهشان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند.
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری🌹🍃
اللهم صل علی محمد وعجل فرجهم🌹
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌹 ارادت شهید سیدمرتضی آوینی به مادرش حضرت زهرا (س)
🔹احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پُر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا (س) بیادبی میشد.
🔹من این را فهمیدم لابد دیگران هم همینطور، ولی همه لال شدیم و دم برنیاوردیم! با جهانبینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتماً منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم، اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین میکنی؟!
🔹همه سرها به سویش برگشت در ردیفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکلی بر سرش بود و اورکتی سبز برتنش. از بغل دستیام (سعید رنجبر) پرسیدم: آقا را میشناسی؟ گفت: سیدمرتضی آوینی است.
📚منبع: کتاب «شهید فرهنگ»
#فاطمیه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 نماهنگ دل آرام
▪️زهراجان درحال رفتنی، خدا به همراهت...
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
▪️کاش هرچه زودتر بفهمیم آنچه که شیعیان مدینه نفهمیدند:
اینکه حضرت زهرا در روزهای پایانی عمر شریفش، برای دوری از پدری چون رسول الله، برای درد پهلوی شکسته؛ و حتی برای محسن از دست رفته اش گریه نمیکرد.
▪️زهرای مرضیه بر این گریه میکرد که با اینکه برای اتمام حجت بر شیعه با تمام وجود به دفاع از امامش برخاست، اما مردم بی بصیرت مدینه در دفاع از ولایت با او همراهی نکردند.
▪️حضرت زهرا گریه میکرد چرا که می دانست تا شیعه نخواهد، امامش در غربت و مظلومیت خواهد بود.
▪️مادرمان زهرا نه از آتش در، که از دیدن دست های بسته #امام_زمان خود سوخت.
▪️مادر جان ما را ببخش که سال های سال است به تماشای دست های بسته امام زمانمان، در زندان غیبت نشسته ایم.
ما را ببخش و با همان دست شکسته برایمان دعا کن که برای یار او شدن، سخت محتاج دعای مادرانه شماییم.
#فاطمیه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 ای تـاج سـر
🖤 عـالم و آدم زهـرا
🕊 از کودکیام
🖤 دل به تو دادم زهـرا
🕊 آن روز که
🖤من هستم و تاریکی قبـر
🕊جـان حسنت
🖤 برس به دادم زهـرا
🏴 شهادت بانوی دو عالم،
فاطمه(س)تسلیت باد.🏴
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سالروز شهادت
سیدةالسادات، امّ الائمة،
حضرت زهراسلام الله علیها را
محضر صاحب عصر و زمان،
آقا امام مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف
و خدمت شما بزرگواران
تسلیت و تعزیت عرض میکنیم🏴
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان🏴
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
❤️ گفتگوی شبانه با حضرت دوست ❤️
خدایا: آرامش درونم را سپاس.
خدایا: سلامتی جسمم را سپاس.
خدایا: آگاهی روز افزونم را سپاس.
خدایا: دل پر تپشم را سپاس.
خدایا: این لحظه را سپاس.
خدایا: قلب مهربانم را سپاس
خدایا: مکان مقدس را سپاس.
خدایا: دوستان خوبم را سپاس.
خدایا: نفس پر انرژیم را سپاس.
خدایا: موفقیت امروزم را سپاس.
خدایا: شایستگیم را سپاس.
خدایا: لیاقتم را سپاس.
خدایا: با تو بودنم را سپاس.
خدایا: تو را در همه حال سپاس.
خدایا: عظمتت را سپاس.
به لطف خدا من، اشرف مخلوقاتم.
به لطف خدا من، تجلی روح خدایم.
به لطف خدا من، عزیز در دانه ی آفرینشم.
شب تان غرق درآرامش
و زندگیتان آسوده
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆
🎵 ای مادر دلتنگم ...💔
🎤 کربلایی حسین_طاهری
🏴 یا_فاطمة_الزهرا (س)🖤
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت26
بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید.
همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد
- عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم.
سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت:
- چی میگی فندوق خانم،
امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد.
- عموووووو گوش کن بی بی چی میگه!
سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت:
- جانم بی بی جان
بی بی تشکری کرد و گفت:
شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟
همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند.
- آره حاج آقا را یادم هست.
چیزی شده؟
- نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد
آوردیم و نذری ها را با خانم ها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت.
نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت:
- خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟
- اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست.
- بی بی داشتیم؟
دیگر باشما قهر کردم
همان طورکه سید علی به طرف اتاقش می رفت گفت:
- خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت27
چند روزی از شب خواستگاری گذشته بود.
ولی هنوز ملوک سر سنگین رفتار می کرد. من زیاد اهمیت نمی دادم خودم را به بی خیالی زده بودم.
هر روز به بهانه ای بیرون می رفتم و برای ماهان بستنی می خریدم دیگر بد قولی ام را فراموش کرده بود.
چند باری هم سوگل و مینو پیام و زنگ زدن که من جواب ندادم.
احساس می کنم بهتره کمی این رابطه سرد شود.
بیشتر خودم را با نقاشی سرگرم می کردم، کاری که از بچگی عاشقش بودم.
امروز عصر تو اتاقم مشغول نقاشی بودم که صدای زنگ تلفن آمد بعد از چند دقیقه ملوک صدایم کرد که تلفن با من کار دارد.
با تعجب به طرف تلفن رفتم رو کردم به ملوک و گفتم:
- با من کاردارند!؟..
- آره، گفت رهاخانم را صدا می کنید؟
گوشی را که گرفتم وگفتم:
- الو بفرمایید...
صدای گرم و دلنشین بی بی آمد که من را چه زیبا صدا میزد
- رها دخترم خوبی؟
دیگر یادی از ما نکردی؟
-بی بی جان شما هستید؟
دلم برایتان تنگ شده بود.
-اگر دلتنگ ما بودی یک شب به مسجد محله ی قدیمیت می آمدی.
هرشب انتظارت را میکشیدم ولی نیامدی؟
- روم نشد بیام آخه...
-آخه نداره!
امشب دعای توسل مسجد ما باش نرگس نوه ام هم می آید.
- چشم حتما می آیم.
بعد از خداحافظی سرخوش برای خودم به طرف اتاق می رفتم که ملوک گفت:
چی شده اینقدر خوشحالی؟
لبخندی شیطونی زدم و گفتم:
- دوستم بود. برای امشب دعوت شدم.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت28
به اتاقم برگشتم.
وسایل نقاشی را جمع کردم.
به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم.
در کمد لباسهایم را باز کردم
بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلند تر بود را برداشتم به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم.
چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم
را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم.
دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم.
چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم.
بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم
ای...بدک نبود.
ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم.
سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم
بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم.
ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود.
هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که
بی بی را همراه دخترمحجبه ای دیدم.
دو دل بودم که جلو بروم یا نه
احساس می کنم چقدر با نوه اش فرق دارم.
الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید!
یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی...
در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد.
-رها جان خوبی مادر!؟...
خیلی وقته آمدی؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت29
- سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟
من خیلی وقت نیست که آمدم.
بی بی با لحن شیرینش گفت:
- الهی شکر مادر، نفسی میاد.
- ان شاالله سلامت باشید،
بی بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
- دختر گلم من هم دلتنگت بودم
یکباره یادم آمد شماره ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم.
رها خواست جوابی برای محبت های
بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد.
-منم هویج هستم!
احتمالا وجودم احساس نشده!
بی بی خنده ای بامزه کرد.
منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد.
نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت:
- بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد.
اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم.
بی بی گفت:
- برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند.
نرگس با، بامزگی گفت:
الان بی بی جان من داشتم معرفی
می شدم، جفت پا آمدی وسط سخنرانیم
بی بی، احساس می کنم به من حسادت می کنی!
راستش را بگو درکت می کنم.
آخر جذابیت من هم حسادت داره!
بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد.
- باشه عزیزم،
رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود می کنم.
بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست.
خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است.
از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت:
- برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند.
نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت:
- آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت30
به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم.
در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت می خوردم که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند.
نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیک تر کشیدم تا چادر را بپوشم.
با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم.
چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند.
بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت:
- دوست نرگس هستم.
نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد.
برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند.
اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم.
موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم.
امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد.
آرامشی از جنس نور در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی درک نمی کند مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد.
در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند .
در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی ام برگردم.
در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بسم رب فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
صلوات_فاطمی
🌷به نیابت از شهدا
هدیه می کنیم محضر نورانی
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها...🏴
✍ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
مــادر ســادات ســـلام...💞
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
امروز سر چهار راه کتک بدی
از یه دختربچه هفت ساله خوردم
کمی حوصله کنید تا براتون تعریف کنم
پشت چراغ قرمز داشتم با تلفن حرف میزدم
و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم
که نابودت میکنم، به زمین و زمان میکوبمت
تا بفهمی با کی در افتادی، زور ندیدی
که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی
خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه دسته گل دستش بود
و چون قدش به پنجره ماشین نمیرسید
هی میپرید بالا و میگفت آقا گل
آقا این گل رو بگیرید
منم در کمال قدرت و صلابت و عصبانیت
داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم
به این بچه مزاحم
اما دخترک سمج اینقدر بالا پائین پرید
که کاسه صبرم لبریز شد سرمو آوردم
از پنجره بیرون و با فریاد گفتم
بچه برو پی کارت من گل نمیخرم
چرا اینقدر پر روئی!
دخترک ترسید کمی عقب رفت
رنگش پریده بود وقتی چشماشو دیدم
ناخودآگاه ساکت شدم
نفهمیدم چرا یه دفعه زبونم بند اومد؟
البته جواب این سؤال رو چند ثانیه بعد
فهمیدم
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی
که برداشتم دخترک اومد جلو و گفت
آقا من گل نمیفروشم آدامس میفروشم
دوستم اونور خیابون گل میفروشه
این گل رو برا شما ازش گرفتم
که اینقدر ناراحت نباشین
اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره
و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان
دخترتون گناه داره!!!
دیگه نمیشنیدم خدایا چه کردی با من
این فرشته چی میگه؟
حالا علت سکوت چند ثانیه قبلم رو
فهمیده بودم کشیدهای که دخترک
با نگاه مهربونش بهم زده بود
توان بیان رو ازم گرفته بود و حالا
با حرفهاش داشت خوردههای غرور
بی ارزشم رو زیر پاش له میکرد
یه صدائی در درونم ملتمسانه میگفت:
رحم کن کوچولو، آدم که از همه قدرتش
برای زدن یه نفر استفاده نمیکنه
اما دریغ از توان و نای سخن گفتن
تا اومدم چیزی بگم دخترک بی ادعا
ازم دور شد حتی بهم آدامس هم نفروخت
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد
روی قلبم مونده
مواظب باشید با کی درگیر میشید
ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید
✧✾════✾✰✾════✾✧
🕊⃟🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاددانلود💯💯
التماس دعا🤲🤲😭😭
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴