🔴خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟
✍گفته میشود خطرناکترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه میتوانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدمها از اطراف خود را حس کنیم
پس مراقب باشیم ، هر روز فرصتی هست برای یه قدم بهتر شدن.
قرآن میفرماید: "ان الله لا یحب المتکبرین" (سوره نمل آیه 22) یعنی خداوند متکبران را دوست ندارد!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊هنگامه شادى
🌸زين العابدين است
🎊ميلاد مسعود
🌸امام پنجمين است
🎊آمد بدنيا آنكه
🌸نامش جاودانى است
🎊روشنگر ائين
🌸و راه زندگانى است
🎊پیشاپیش ولادت امام
🌸محمدباقرعلیه السلام مبارک باد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب اول رجب
🌸و شب میلاد امام
💫محمد باقر (ع) است
🌸باز امشب عــشق
💫مــــهمان دل هاست 💗
🌸یارب العالمین
💫امیدوارم اين
🌸آغاز زیبا و نــورانی
💫ماه مبارک رجب
🌸آغازی باشد برای
💫شـــادی و لبخند
🌸و گشايش در كليہ
💫امورِ مادی و معنوی
🌸دوستان و عـــزیزانم 💗
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ سلام مولای من ، مهدی جان
سلامی از ذره به خورشید ...
سلامی از فرش به عرش ...
سلامی از قفس به پرواز ...
سلامی از التهاب به آرامش ...
سلامی از طوفان به ساحل ...
سلامی از درد به طبیب ...
سلامی از رنج به نجات ...
سلامی از من به شما ...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌟هرگاه دستی را گرفتی
🌟هرگاه غرور کسی رو نشکستی
🌟هرگاه بہ بنده اے کمک کردے
🌟هرگاه غرور بیجا نداشتی
🌟هرگاه در همه حال فقط خدا را دیدے
🌟آنگاه دعایت بہ عرش میرسد.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
جز خدا کیست
که درسایه مهرش برویم
رحمت اوست
که هرلحظه پناه من و توست
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یا صاحب الزمان دوست دارمت....
ما توی زندگیمون
خیلیا رو دوست داشتیم!
خیلی بهشون فکر کردیم
خیلی دلتنگشون شدیم
خیلی براشون غصه خوردیم
اما فقط زمانی میفهمیدن که بهشون می گفتیم!
اینکه تو خودت همه چیزو میدونی
لذت بخش ترین حس دنیاست!
❤️ دوستت دارم و میدانم که میدانی... ❤️
لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @ghjariafsane 🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━
💫خدایا
🎋نعمت سلامتى مبداء
💫همه نیازها ست
🎋و عاقبت بخیرى
💫مقصد همه نیازها
🎋تو را به مهربانیت
💫این دو را به همه
🎋عزیزانم عطا فرما
💫شبتون گـرم از نگـاه خـدا
#شـب_خـوش
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت96
بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند.
- سلام رسیدم ، بیایید برویم.
- سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم...
صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم.
نگاهم به در بود که باز شد.
- بیا داخل عزیزم
باشه ای را گفتم و پیاده شدم.
حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود.
دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم.
- یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر...
- غرق این حیاط خوشکل
- تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد
بی بی بلند شود.
خواستیم باهم داخل خانه شویم که
بی بی را در چهارچوب در دیدم.
- سلام بی بی جان
- سلام دخترم
- بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟
- نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم.
با لبخند گفتم:
- بی بی خوبم
- می دانم می خواهم بهتر شوی...
نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت:
- بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت.
متوجه نشدی؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت97
سید
توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم.
بی بی داخل شد و گفت:
- سید مادر
زهرا آمد
من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود.
شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟
که برای صحبت هماهنگ کنیم.
- چشم الان تماس میگیرم.
بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم...
- سلام علیکم استاد وقت بخیر
- سلام سید خدا عاقبتت بخیر
- شرمنده مزاحم شدم
-دشمنت شرمنده خیر ان شاالله
- می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم،
چه کسی هست؟
شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند.
- خب خودت صحبت کن...
- درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند.
- مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن...
- یعنی چی استاد متوجه نشدم؟...
- یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی!
- شوخی میکنید من که ....
حرفم را قطع کرد و ادامه داد
- چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست.
سکوتم را که دید ادامه داد...
- من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم.
- التماس دعا یا علی...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت98
گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم.
خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود.
ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود.
از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟
درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد
- عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند.
همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم
- قبول کرد
- زهرا را می گویی؟
هم آره، هم نه...
- یعنی چی؟
- خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند.
- چه شرایطی؟
- نمی دونم!
حالا برویم بیرون تا بعد...
با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت:
- سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟
- بله
- خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود.
کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم:
- شرایطتان چی هست؟
بی بی پیش دستی کرد و گفت:
- نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم:
- بی بی جان
همسفرشان من هستم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت99
با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم.
اول از همه صدای داد نرگس آمد...
- ای خداااا
عمو جدی میگی؟
چرا زودتر نگفته بودی؟
بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت:
- آرام بگیر ببینم!
سید چی میگی مادر؟
سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم.
بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده.
بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد
- خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی
الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی...
نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد
- عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش
که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید.
هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود.
بی بی به مادر خانم علوی گفت:
- نظر شما چی هست؟
- نظر زهرا نظر من هم هست.
بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود.
- خب دخترم بسم الله...
قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت100
خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته!
این چه مدل خواستگاری کردن هست؟
بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت!
بلندشید ؛ بلند شید...
که گفتن این حرفها خیلی مهم است.
بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟...
- از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته
- بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم.
چه اشکال دارد.
بی بی روبه نرگس گفت:
- نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم.
- چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو
نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد.
مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم.
- به به عروس خانم آمدی
- نرگس اینجوری نگوووو
- بابا خجالت نکش.
خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم.
خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند...
نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت:
- بابا شوخی کردم.
هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند.
باهم به سالن برگشتیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۱_۲۲_۱۶_۳۳_۳۵_۱۱۴.mp3
3.75M
#بہوقتنوا
شب تولد نوه ی اربابه 😍🦋
#سرود 🎧
#میلاد_امام_محمد_باقر 🥳
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✨﷽✨
✍️ حکمت چون طلاست
🔹مردی از حکیمی سؤال کرد:
اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟
🔸حکیم گفت:
روزی در کاروانی مالالتجاره میبردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسبها را میشنوم، بیتردید راهزنان هستند.
🔹هرکس هر مالالتجارهای از طلا و نقره داشت آن را در گوشهای چال کرد.
🔸من نیز دنبال مکانی برای چالکردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم.
🔹پیرمرد گفت:
قدری جلوتر برو، زبالههای کاروانسرا را آنجا ریختهاند. زبالهها را کنار بزن و مالالتجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.
🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگتر از اهل کاروان بودند. وجببهوجب اطراف کاروانسرا را گشتند.
🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمیداد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمیشوند.
🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازهای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری میگشت و کسی به او اعتمادی نمیکرد تا مغازهاش به او بسپارد.
🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند:
از اشرار بوده و بهتازگی از زندان حکومت خلاص شده است.
🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک میکرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند.
🔹پس گفتم:
شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود.
🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت.
💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
شهادت
بہ خون و تیر و ترڪش
نیست...
آن روز ڪہ خدا را
با همہ چیز
و در همہ چیز دیدیم
شهید شده ایم...
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال👇👇
🌷شهید والا مقام🌷
🌷محمدتقی سالخورده🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴