🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب 👇👇
شهید والا مقام
🌷علی همایون پور🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_مهمان 🪑 | #سبک_زندگی
کاری که باعث میشود حضرت عزرائیل وقت مرگ برایت تلقین بخواند!
#حجت_الاسلام_رمضانی 🎙
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
✍فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمیخرند،
اشک بر سید الشهدا را مانند دانهی دری برایش نقد میکنند.
👤 آیت الله بهجت
➖➖➖➖➖➖➖➖
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری اگر هر جوری از دنیا بری شهید محسوب میشی!
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #شجاعی
➖➖➖➖➖➖➖➖
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ذکری که امام زمان علیهالسلام برای توسل به خودش آموزش داد
#توسلات_مهدوی
استاد#هاشمی_نژاد
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
➖➖➖➖➖➖➖➖
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ رفاقت با معصومین و امامزادگان و ... نمیتونه نجاتت بده مگر در یک حالت‼️
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : احیاء نیمه شعبان
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۰ 🎬 : صبح زود ، سهراب از خواب بیدار شد ، یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۱🎬 :
از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود.
سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید.
مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود ،با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد ،دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت : عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟
سهراب لبخندی زد و گفت : سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم ، حالا اجازه می دهی داخل شوم؟!
آن مرد از جا بلند شد ،افسار اسب را در دست گرفت و گفت : بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود.
سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد.
انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت . روی آن گلیمی خوش رنگ و نقش گسترانده بودند و دو نفر در حالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود ، روی تخت نشسته بودند.
هر دو لباس های یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند.
سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت : سلام ...روزتان به خیر
یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پای سهراب را نگاه کرد و گفت : انگار این داوطلبان تمامی ندارند...
آن دیگری نیشخندی زد و گفت : وعده ی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعده ی وسوسه انگیزی ست و از جا بلند شد ، نزدیک سهراب ایستاد ،دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد وگفت : اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کرده ای ،درست است؟
سهراب با دست پاچگی گفت : نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانه ای نداشت...ورزش کار هر روزه ام است..
آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت : یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟
یاورخان سری تکان داد و گفت : نامت چیست جوان ؟ از کجا آمده ای و شغل و پیشه ات چه می باشد؟
سهراب رو به او گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم و شغلم تجارت است.
یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت وگفت : به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم و بعد با نیشخندی ادامه داد : گمان نکنم این مسابقه ،لقمه ی دندان گیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی...
سهراب سری تکان داد و گفت : درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده می خواهم خودم را بسنجم ، حالا چه بهتر میدان امتحانم ، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد.
یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت : صحیح...آن جور که بر می آید مصمم به برد مسابقه است ، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید...
سهراب سؤالی نگاهی به او کرد وگفت : کاووس خان؟؟
آن مرد با اشاره ی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت : آهای شکیب، این جوان را به قصر راهنمایی کن و با این حرف ، همان مردیکه اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت :چشم الساعه قربان...
سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید..
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧