فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نشانه های یک منتظر
🔹 تنظیم زندگی با امام زمان علیه السلام چگونه ممکن است.
استاد عالی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💢شهیدی که برات شهادتش را از آیتالله بهجت گرفت!
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند:
اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا مگه این ها باهمفرق دارند.....
اسرائیل کارفرما،داعش پیمانکار
اسرائیل کارفرما،مجاهدین خلق پیمانکار
اسرائیل کارفا،جیش الظلم پیمانکار
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 رؤیا حشمتی چطور هشتگ شد؟
💥تا همین چند روز پیش هیچ اسمی از رؤیا حشمتی در شبکه ایکس نبود؛ اما به یکباره تبدیل به هشتگی داغ شد. پروژه رؤیا با ادعای «شلاق به خاطر کشف حجاب» کلید خورد؛ اما بعد جزئیات پرونده نشان داد ماجرا فراتر از این حرفهاست.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥واکنش مجری تلویزیون به سکوت احمدی نژاد در پی حادثه تروریستی
💥کسی که برای درگذشت یک رپر امریکایی یا خواننده هندی توییت می زد الان سکوت عمیق کرده است!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فضای ولنگار اینستاگرام پر شده از میکرو بلاگرهایی که برای جذب فالور هر شبهه ای را به مخاطب القا میکنند،
اما پاسخ به این شبهات گاهی به همین سادگیست!😏😎
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان شاه مرغا غاز بودن تخمه ها توشون پسته بود
توی نارنگی ها هم موز بود😄
متاسفانه آنقدر کار رسانهای بزرگ انجام دادهاند برای زیبا جلوه دادن زمان آن شاه ملعون و از طرفی هم ایران رسانه ندارد که فضاحت آنها را به جهان نشان بدهد بخاطر این است که بعد از حدود 45سال هنوز هم عدهای جوان میگویند رضا شاه روحت شاد.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆سوال سخت از طرفداران پهلوی!
بفرستید براشون...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الگوپذیری فرزندان
قال امیرالمومنین علی علیه السلام:
🔹إِنَّما قَلبُ الحَدَثِ كَالارضِ الخاليَةِ ما اُلقىَ فيها مِن شَىْ ءٍ قَبِلَتهُ
🔸دل کودکان و نوجوان مانند زمين آماده است كه هر بذرى در آن افشانده شود، مى پذيرد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد عالی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ #شرف !!! بدون شرح....
کاری از گروه هنری #امیدومجید
#علی_کریمی
#فوتبال_ایران
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا که سرِ مارِ حماس گسستهتون کرده ، با همون مشغول باشید تا ببینیم دفعه بعد کدوم سرو رو بدیم دستتون :)
#امیدمجید
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
گاهی خودمان را به روز رسانی کنیم
به روزرسانی را که فقط برای انواع بازی ها
نرم افزارها و برنامه های کامپیوتری
نگذاشته اند …
گاهی هم آدم باید افکارش را به روز کند
طرز فکرش را ارتقا بدهد …
حال و هوایش را تازه کند …
مثلا دور بریزد تمام خاطراتی را که
تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه ندارد
رها کند بعضی وابستگی ها را که
حال و روزش را به هم میریزند
افسوس ها را …
غصه ها را …
نگرانی ها را …
و تمام تلخی هایی که بوی کهنگی گرفته اند
گاهی باید یک گوشه ی دنج نشست
زندگی را نو کرد و یک "من" تازه ساخت
با باورهایی جدید
و افکاری رو به رشد …
باور کن لازم است
هر از گاهی خودمان را هم
به روز رسانی کنیم …
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
یه جوری
درباره آدمها قضاوت کنید...
که اگه یه روزی
خلافش بهتون ثابت شد
شرمنده
خودتون نشید !!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
👤 امام صادق عليه السلام فرمودند
اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
خدا همیشه بهت یه شانس دیگه میده..
خدا وقتی زمین خوردی دستتو میگیره..
خدا بعد از سختی ها بهت شادی هدیه میده..
خدا آینده ی قشنگی رو برات میسازه..
خدا دردت رو تسکین میده..
خدا اونی که میخوای رو برمیگردونه..
خدا چیزای رو میبینه و میشنوه که تو نمیبینی و نمیدونی..
خدا شونه به شونه باهات رفیق،کافیه بهش اعتماد کنی✨
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_استوری
موقع تشییع مادر خبر آوردن دختر شهیده شد🥺
⭕️لحظه اعلام خبرشهادت فاطمه دهقان
تو رفتی دگر
ماه و آیینه خداحافظ... 😔🖤
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا امروز گفتی خدایا شکرت 😍🤲
دوست عزیز یادتون نره شکرگذاری از خداوند😍
امضای خداوند پای تک تک آرزوها و اعمالتون باشه
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامتی تک تک شما عزیزان صلوات هدیه میکنم 😍
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای آخرین آوای سرمد
کجایی مهدی آل محمد
بیا آقا همه چشم انتظارند
گل زهرا دگر طاقت ندارند
خدایا با ظهور آیه ی نور
بده شادی به دلهای پر از شور
اللهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت76
نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم
- نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟
صدای بلندش نشان می داد عصبی هم هست.
- آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه می کنم نیاز به توصیه ی شما ندارم.
خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم:
- خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمی کنم هرگز اجازه می داد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد.
یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟
حالا کمی شوکه شده بود.
صدایش ملایم تر بود.
- شما همان پسر بچه هستید؟
- بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟
- یادم نیست!
ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان می کرد ؛ می گفت:
- احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد.
سکوتش نشان از آرام شدنش می داد.
شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت.
نمی دانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت.
آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
- زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت 77
وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه می کرد
واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟
یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادر ها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه شکلی میشوم.
طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود.
- همراهتان خواستند که کمکتان کنم.
در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم.
- خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت:
- چقدر با حجاب زیباتر میشوی!
و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت
- برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست.
توی آینه به خودم یک نگاه انداختم
عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش.
چون آستین داشت خیلی راحت بودم
از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم.
به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد.
برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت:
- حساب شده...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت78
سید
وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد.
اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر راحساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود.
چون فکر نمی کنم خودش زیاد وارد باشد.
احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم.
پیش نرگس رفتم، گفت:
- کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم.
خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی...
همان طور نگاهش می کردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم ودر دل
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ؛
را برایش خواندم.
به طرفم آمد و گفت:
- حاج آقا من خودم پول چادر راحساب می کردم.
- حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم می کنند.
شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمی گردانید دیر نمی شود.
صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت:
- وااای خداااایا
چقدر عوض شدی زهرا...
چقدر بهت میاد...
چادر عربی خریدی؟!
وای من اصلا دوست ندارم از این چادر ها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم.
با خنده ادامه داد عمو همیشه می گفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمی کردم. فکر کنم اشتباه کردم.
کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم:
- نرگس خانم آرام تر
- چشم چشم عموجان
نمی دانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت79
اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم
می خواست خودم را دوباره در آینه ببینم.
از این همه ذوق نرگس تشکری کردم.
- چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟
- هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت!
برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم:
- فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت ترهست برای همین خریدم.
حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت:
- بهتره برگردیم هتل
امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم.
با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت می کرد و از خرید هایش می گفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف می کرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم.
بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود.
به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد
من هم برای استراحت به تختم رفتم
نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید:
- خوابیدی؟
- پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم.
- من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت80
برای جشن آماده شدیم.
مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم
پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم.
- به به، خانم
من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟
اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟
باخنده گفتم :
- احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند.
- بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم.
به سالن همایش هتل رفتیم.
بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد.
در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد.
نمی دانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود.
حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود.
با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم.
حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم می کردم در دل مشتاق بودم.
از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش.
نمی دانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴