eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
894 دنبال‌کننده
88.6هزار عکس
113.6هزار ویدیو
561 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرا رسیدن هفته‌‌ی سربازان گمنام ولی‌عصر (عج) گرامی‌ باد ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۵) رستم گره های بقچه را گشود. اوراق کوچک و بزرگی که شیرازه ای نداشت ، نگاه کشیش را به خود جلب کرد . ورق های کاغذ پاپیروس مصری ، قلب کشیش را لرزاند صندلی اش را جلوتر کشید و خودش را روی میز خم کرد و با چشم هایی که هر لحظه ریز و ریزتر می شد به ورق های پاپیروس نگاه کرد. با دو انگشت دست و با احتیاط بسیار، ورق رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آنچه می بیند یک رؤیا نیست ، بلکه شاید یک معجزه باشد. طاقت نشستن نداشت. از جا بلند شد و ایستاد و روی میز خم شد. از جیب بغل قبایش عینکش را درآورد و به چشم زد. حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنهٔ اوراق را ببیند. رنگ صورت کشیش قرمز شده بود. رستم پرسید: حالتان خوب است؟ کشیش گفت : بله فکر کنم فشارم بالا رفته. سپس با صدایی پر از خش خش که از گلوی خشکش بیرون می زد پرسید : «تو این کتاب را از کجا آوردی؟» با فروپاشی شوروی مثل اینکه خاک ها شخم می خوردند، همهٔ آن کتاب های قدیمی از دل خاک بیرون می آمدند. این کتاب اما با همهٔ آنها فرق می کرد ؛ اوراق کاغذ پاپیروس مصری داد می زد که باستانی اند. با اینکه هنوز کلمه ای از نوشته ها را نخوانده بود، حسی به او می گفت این کتاب گنجی است که آشکار شده و معجزه ای آن را به دست او رسانده است. کاغذهای پاپیروس و اوراق پوست آهو ثابت می کرد که قدمت این نسخهٔ خطّی بیشتر از آن است که بشود تصوری از آن داشت. کشیش جانِ تازه ای گرفت، شروع کرد به ورق زدن اوراق. ادامه دارد... ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ❓چه کسی را انتخاب کنیم؟ شخصی از امام صادق (ع) پرسید: بین دو حاکم در تردیدم؟ امام فرمود: عادل، صادق، فقیه و باتقواترین را انتخاب کن. شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟ امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند. شخص گفت: اگر نفهمیدم؟ امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین 📚 منبع: اصول کافی جلد 1ص 68 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جوانى پاك بودن شیوه پیغمبریست ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزگار.. 🌺ولادت حضرت علی اکبر (ع)بر تمامی جوانان مومن و پیرو راه آن حضرت، تبریک و تهنیت باد🌺 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرفها سـه دستـه انـد؛ دستـه اول : گفتنـی ها ... دستـه دوم : نوشتنـی ها ... و دستـه سوم : قورت دادنـی ... دو تاے اول سبکت مـی کنند ... امـا سومـی سنگینـت میکند.💔 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش یاد میگرفتیم عصبانیتمون از دست دیگران رو سر کسی که از همه جا بی خبره و واسه خوشبختی ما داره تلاش میکنه ؛ خالی نکنیم ...! ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🧡زندگی فقط ⚪️رسیدن به اهداف نیست 🧡زندگی مسیرِ آرامش است ⚪️آرامشت را بساز 🧡در راهِ رسیدن‌های بی‌جا نجنگ ⚪️گاه کوتاه بیا و آرام بگیر 🧡و در خلوتِ خویش ⚪️چایِ آرامش را خوش طعم بنوش ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی گفت : چه دنیای بدی ! حتی شاخه‌هاي‌ گل هم خاردارند…! دیگری گفت : چه دنیای خوبی ! حتی شاخه‌هاي‌ پرخار هم گل دارند…! عظمت در تفکر ماست نه در آن چیزی کـه بـه آن مینگریم . ‌ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
اگر زلال باشی دنیا با زیبایی هاش در وجود تو منعکس می شود ‌ ‌ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
دوری از ماست وگرنه تو به ما نزدیکی ما که مُردیم؛ جدایی زِ تو آقا تا کی ؟؟ 🌹 جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام صلوات! ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی و ششم در حیاط و باز کردیم ،یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم  رضا: نا سلامتی ما عروس و دوماد بودیماا ،چه استقبالی شد از ما... - خوب ،تو کلید داشتی دیگه ،کسی که خبر نداشت ما داریم میایم ،به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن رضا: چشم - چشمت بی بلا  درو باز کردیم وارد خونه شدیم  همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن  نرگس: کجا بودین تا حالا - رفته بودیم گلزار  نرگس:ععع میگفتین منم میاومدم دیگه ،خیلی لوسی - انشاءالله دفعه بعد همراه آقا مرتضی، ۴ تایی میریم نرگس: هییییسسسسس ! لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان - ععع بی ادب ،عشق ادبم ازت گرفته هااا... یه دفعه یکی از خانوما گفت: نرگس جان ،این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش  نرگس: ببخشید ،رها جان برو  رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم  بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن  خیلی خسته بودم  عزیز جون: رها جان ،دخترم برو تو اتاق رضا ،خسته شدی - چشم  نرگس: زنداداش ،ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم - دستت درد نکنه نرگس جون  در اتاق و باز کردم ،باز همون اتاق ،باز همون آرامش  یه دفعه رضا زیر گوشم آروم گفت: دنبال کسی میگردی؟ (خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد ) نرگس: داداش ،دایی یوسف کارت داره  رضا: الان میام  رضا رفت و منم چادرمو برداشتم  لباسای راحتی و از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم  موهامو باز کردم  لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا  بعد روی تخت نشستم و این بار با دقت به اطرافم نگاه میکردم  دراتاق باز شد و رضا اومد داخل ،با چشمام براندازش میکردم اومد کنارم نشست  موهامو نوازش کرد رضا: چقدر موهای قشنگی داری... راستی لفظی سر عقدت و باز کردی ببینی چی بود؟ - نه  رضا : عع چه بی ذوق ... - وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه ،چیز دیگه ای نمیخوام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی و هفتم رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش...  رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم  بازش کردم ،خیره شده بودم بهش  باورم نمیشد  همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه - از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟ رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم - یعنی رفتی همونجا خریدی ؟ رضا: اره - واااییی خیلی ممنونم  رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا - چه کاری ؟  صورتشو آورد جلو  رضا: ماچ ( داشتم از خجالت آب میشدم ) رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو - آروم صورتشو بوسیدم  رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی - من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم  با صدای در بیدار شدم  نرگس: رها خانم ،بیدار نمیشی ؟ ( چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم ،رضا نبود) - چیزی شده ؟ نرگس: خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد - وااییی نرگس تو رو خدا یه امروزه هم مرخصی باشم ،قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم ،قول قول نرگس: مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای ،اخراجی - چشم ،رییس بد اخلاق 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی و هشتم با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم - سلام  رضا: سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی - مدیرمون بیدارم کرد رضا:( صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی )نرگس و میگی؟ - اره  رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس - تو کجا رفتی؟ رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون - ناهار میای؟ رضا: برای دیدن یار حتمن میام - خیلی ممنونم  رضا: خیلی دوستت دارم رهای من - منم خیلی دوستت دارم  رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه - باشه مواظب خوت باش  رضا: تو هم همین طور،یا علی دیگه خوابم پریده بود ،تخت و مرتب کردم  موهامو شونه زدمو گیس کردم  رفتم از اتاق بیرون  دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه  عزیز جون داشت غذا درست میکرد - سلام عزیز جون: سلام به روی ماهت ،بیا بشین برات چایی بریزم - نه نمیخواد خودم میریزم  عزیز جون: باشه ( عزیز جون سفره رو پهن کرد روی زمین ،وسایل صبحانه رو روی سفره چید ،منم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم به عزیز جون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه ) بعد از خوردن صبحانه ،سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم  و به گلای کنار حوض نگاه میکردم  کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم  واقعن کسی از حکمت خدا سر در نمیاره  خدایا به خاطر همه چی شکر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی ونهم عزیز جون: رها مادر - جونم عزیز  عزی جون: رها جان گوشیت زنگ میخوره - چشم الان میام  بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان جون خوبی مامان: سلام رهاجان ،خواب بودی؟ - نه ،رفته بودم تو حیاط نشسته بودم  مامان: آها ،خودت خوبی؟ آقا رضا خوبه ؟ - شکر خوبیم  مامان: رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقا رضا بیاین اینجا - بزارین ، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم،شاید تا دیر وقت سر کار باشه  مامان: باشه ،باز خبر بده بهم - چشم  مامان: فعلن ،میخوام برم بازار ،تو چیزی نمیخوای؟ - خوش بگذره نه مامان جون ،به همه سلام برسون  مامان: تو هم سلام برسون ،خدا حافظ حوصله ام سر رفته بود ،رفتم سمت قفسه کتابها،کتاب شهید مرتضی آوینی رو برداشتم  روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن  بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد  با صدای اذان گوشیم بیدار شدم  واییی خدای من چقدر خوابیدم من شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر... رفتم وضو گرفتم ،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه ای افتاد ،لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن  دو رکعت نماز شکرانه هم خوندم  بعد از خوندن نماز  رفتم سمت ساک لباسام  یه دست لباس بیرون آوردم  رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم توی اتاقم  موهامو خشک کردمو گیس کردم  رفتم توی پذیرایی  بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود - ببخشید عزیز جون ،کمکتون نکردم  عزیز جون: این چه حرفیه دخترم  صدای زنگ در اومد  چادرمو سرم کردم رفتم دم در دروباز کردم  نرگس بود  نرگس: سلاااام ، عروس تنبل - سلام مدیر بد اخلاق وارد خونه شدیم  نرگس: به به چه بویی میاااد،عزیز جون ،عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیز جون: نرگس جان ،رها رو اذیت نکن  نرگس: چشم عزیز جون  منم یه لبخندی زدم براش نرگس: بخند ،بخند ،فردا تو کانون جواب این خنده اتو میدم - بد جنس ،تلافی نداشتیماااا نرگس: باشه بابا ،تو درست میگی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد  رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت  نرگس: سلام داداشی - سلام رضا: سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه  نرگس: داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه رضا: ععع نرگس خندم گرفت رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون  عزیز جون: دستت درد نکنه مادر  بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم  نرگس هاج و واج مونده بود نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم رضا: نمک نریز دختر ،بگیر  نرگس: دستت درد نکنه  بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم  تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد  رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه  بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم  بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق  رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش - ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم  رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم  حالا خوشت اومد ؟ - زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود - رضا جان؟ رضا: جانم - مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟ رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه - دستت درد نکنه (به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم ) اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا