eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
810 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان بزرگوار اگر مطلبی(عکس،فیلم،متن و..)از شهید مصطفی صدرزاده دارید به ایدی Hazrat213@ ارسال کنید تا در کانال قرار بگیرد جزاکم الله خیرا...
زیارت قبور شهدای مدافع حرم #کهنز_شهریار شهید مصطفی صدرزاده،شهید سجاد عفتی،شهید محمدآژند #ارسالی از دوست عزیز شبتون مهدوی🌹
خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس به نام تو آغاز می‌کنم روزم را صبح تون بخیر کاربر @syed213
❤️روایتی ناب به قلم آسیه سادات جلالی که به بیان دیداری کوتاه با شهید بزرگوار "مصطفی صدرزاده "می پردازد: 🔹قسمت اول... شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم در روزهای اخیر در سوریه به شهادت رسید. . . : صبح جمعه از خواب برخاستم. بوی نم آنچنان شامه ام را پر کرده بود که بی اختیار به راه افتادم. غرق در پرسش و پاسخ های ذهنم بودم که ناگهان سر برآوردم و دیدم نوشته اند مزار شهدا، قطعه ... اشک های بر زمین ریخته «سید ابراهیم» مرا به آنجا کشانده بود؛ فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون سوریه.. سلام کردم و کنار سفره صبحانه سید نشستم.از او خواستم اطرافیانش را برایم معرفی کند. همگی از بازماندگان گردان عمار در 8 سال دفاع مقدس بودند.کبوتران جامانده ای که با خانواده هایشان دور سفره سید ابراهیم نشسته بودند. سید، جوان بیست و هفت هشت ساله ای بود که چهره اش شبیه جوان های امروزی نبود. ریش های کم پشتش مرا به یاد شهید همت می انداخت. این روزها بیشتر عمرش را به نبرد علیه دشمن تکفیری در مرزهای سوریه و رژیم صهیونیستی می گذراند. ادامه دارد.. @syed213
🔶بانوی مصطفی (مدافع حرم بسیجی شهیدمصطفی صدرزاده)🔶 از ماشین پیاده شدم.کوچه خلوت خلوت بود. ومن خبردارم که دیشب در شام غریبان طفلان حسین ( علیه السّلام) چه قیامتی بود مقابل منزل مصطفی و بانویش. در باز بود.وارد شدم وآهسته آهسته از پله ها بالا رفتم.هیچ صدایی نمی آمد.سکوت بود و سکوت.در خانه هم باز بود.وارد شدم و به امید دیدن یک آشنا ، چشم گرداندم. بالای مجلس حاج خانم صدر زاده نشسته بود.همان پیرزن مهربان با چهره نورانی که معلم بازنشسته است.اویی که سال هاست منزلش محفل قرآنی زنان محله است.مثل همیشه مفاتیح کوچکی دردست دارد و مشغول دعاست. و عروسش، مادر شهید،درکنارش نشسته. وآن قدرساکت و آرام که گویی که هیچ دردی در دل ندارند. مادر بانوی مصطفی، با چشمانی اشکبار به استقبالم می آید.اینقدر بیقرار دیدن بانوی مصطفی بودم که فراموش کردم تسلیت بگویم. _سلام خانم... -سلام مادر،خوش آمدی... _بانوی مصطفی کجاست؟ -اتاق... بی درنگ به سمت اتاق رفتم.منتظر بودم ،بانویی گریان که توان ایستادن بر پاهایش را ندارد،خودرا در آغوشم بیاندازید و با هم های های گریه کنیم.هنوز وارد اتاق نشده بودم که دیدم بانویی استوار چون کوه،با لبخندی حاکی از رضایت به استقبالم آمد و گفت: سلام.خوش اومدی... چه بگویم خدایا! محکم در آغوشش گرفتم، نه....، خودم را درآغوشش انداختم! نه یک آه،نه یک ناله،نه یک قطره اشک... عنان اشک در دست من نبود، ولی او آرام و صبور... به چشمانش خیره شدم،تمام وجودش می خندید. اشکم را پاک کرد و گفت: "چرا ناراحتی؟! مصطفی به آرزوش رسید. تصادف می کرد خوب بود؟! می سوخت خوب بود؟! مصطفی شهید شد! چه چیزی بهتر از این؟ خدا را شکر که شهید شد و به آرزوش رسید." خدایا به دادم برس.این بانوی مصطفی است... باخجالت گفتم: خب... بسه دیگه... من و دلداری نده... من خیره به او و دستش در دستم... نه... قلبم دردستش! "گفت: منتظرت بودم،خیلی منتظرت بودم..." وبغض راه گلویم را بسته بود.اگر لب می گشودم اشک جاری می شد و باز آبرویم می رفت. نتوانستم بگویم، از صبح عاشورا تا حالا (که هنوز بیست و چهارساعت هم نشده که خبر را شنیده ام) چقدر بی قرار دیدنش بودم. را ستی تا کنون واژه مصطفی را بدون پیشوند آقا از زبان بانوی مصطفی نشنیده بودم،اما حالا فقط می گفت مصطفی ودیگر هیچ... رفته بودم مرحمی باشم بر زخم دلش،اما او مرحم گذاشت بر درد دلم. رفته بودم تکیه گاهی باشم براشک های بی قراریش، اما او... خجالت زده از روی بانوی مصطفی، گوشه ای نشستم،حاج خانم صدر زاده چیزی زیرلب گفت که نشنیدم اما دو قطره اشکی را که بر صورت ماهش غلطید ، دیدم. حالا خانواده شهید صابری هم به جمع ما پیوستند،فرزند آنها در ایام شهادت بانوی دوعالم فاطمه الزهرا سلام الله علیها پرکشید. محمدعلی بیدارشده و فاطمه مهیای رفتن به مدرسه می شود. دوستی مرا دید و گفت: خیلی تنهایش گذاشتید،بانوی مصطفی خیلی تنها بود،وخداحافظی کردورفت. اوگفت ورفت، ومن شنیدم و سکوت کردم.قلبم شکست.اوچه می دانست که... بیخیال... این قصه بانوی مصطفی است نه من! مادر شهیدصابری درحال دلداری دادن به بانوی مصطفی بود،و بانوی مصطفی اینگونه پاسخ داد: "من اصلا ناراحت نیستم،مصطفی به آرزوش رسید.تاسوعا شهید شد، عاشورا پیش اربابش حسین (ع) بود. بعضی ها سرزنشم می کردندکه چرا مصطفی رفته سوریه می جنگه؟ اونجا که خاک مانیست. ولی من افتخار می کنم که مصطفی به خاطر خاک نجنگید،مصطفی به خاطر دینش جنگید. من اصلا از شهادت مصطفی ناراحت نیستم،اگر گریه می کنم به خاطر تنها شدنِ خودمه. سه هفته قبل از شهادتش گفت: تو دعا کن من شهید بشم،منم قول میدم تورو شفاعت کنم. منم گفتم: توشهید بشی،من صبر می کنم،مقام صابرین بالاتر از مقام شهدا است." ومن یاد خطابه زینب سلام الله علیها و مارایت الاجمیلا افتادم. آری! بانوی مصطفی زینب وار می اندیشد که مصطفایش را در روز تاسوعا تقدیم آستان قدس الهی می کند. آری بانو! تو خطابه می خوانی و می خندی و به من می گویی گریه نکن، وگرنه من که می دانم جانت به جان مصطفایت بند بود. ومن خوب می دانم که تاتو از مصطفی دست نکشیده بودی، زمین گیر بود.رهایش کردی که سبکبال پر کشید... آری بانو... دل بریدن خیلی درد دارد... وخانم صدرزاده (مادر شهید)آهسته از کنارم رد شد، آرام و بی صدا اشکش را پاک می کرد.شاید داشت به این فکر می کرد که چگونه مصطفایش رانذر حضرت عباس (ع)کرده است. نذرت روز تاسوعا قبول شد مادر! راستی فاطمه کلاس اول است،ونمی دانم نوشتن بابا را یادگرفته یانه،اما دیدم که چگونه بهانه بابا را می گرفت. از این به بعد فاطمه باید یاد بگیرد که بنویسد: بابای فاطمه ، مدافع حرم بسیجی شهید مصطفی صدر زاده . وگروهی ازهمسایه ها آمدند،ومن تکه های دلم را از زیر پای نگاه سنگین شان ومیان دستان پر مهر بانوی مصطفی جمع کردم،وبه خراب آباد،تهران برگشتم. @syed213
نظری کن به دلم حال دلم خوووب شود حال و احوال رفیقت بخدا جالب نیست دستمونو بگیر اقا مصطفی #ارسالی کاربر
👌ویژه و ناب.. 🌹🌹خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید سید ابراهیم که روز چهارشنبه 6 مهرماه در جمع رزمندگان لشگر فاطمیون در خط مقدم جبهه مقاومت سوریه بیان کردند... 🌹...درایام فاطمیه سال قبل بود که شهید حسین بادپا اینجا آمد. در دیرالعدس دیدم که یک صدای خیلی برجسته و مردانه تهرانی از پشت بی سیم می آید، حسین پشت بی سیم با سید ابراهیم داشت صحبت می کرد، نمی شناختمش !پرسیدم این جوان تهرانی از کجا در تیپ فاطمیون جا گرفته ؟! گفت: سید ابراهیم ! صبح که برگشتیم از حسین پرسیدم که این سید ابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد ؟! سید را نشان داد گفت : این ! ..یک جوان باریک و نحیف ! گفتم که من فکر می کردم یک آدم با هیکل بزرگ الان باید باشد با آن صدای کلفت و بلند ! یک جوان تو دل برویی بود ، آدم لذت می برد نگاهش کند من واقعا عاشقش بودم.. آن وقت این جوان چون ما راهش نمی دادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد ، زرنگ به این می گویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و ... هستیم نمی گویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بدست می آورد و بالاترین بهره را از آن می گیرد و به نحو احسن از فرصت استفاده می کند، چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله ... خدا کسی را که در راهش جهاد می کند دوست دارد ،اگر کسی را خدا دوست داشته باشد محبتش را، عشقش را ،عاطفه اش را و همه چیزش را در دلها پراکنده می کند. امثال سید ابراهیم در خیابان ها خیلی زیاد هستند،اما آن چیزی که سید ابراهیم را عزیز کرد و به این نقطه رساند همین راه بود ... @syed213
برد برد فقط بازی شما با دنیا بود.... .هنوز که هنوز است .گل می روید از گامهای استوارتان.... .دروازه های استقامت را در دقایق اول بازی فتح کردید! . .جام شهادت گوارایتان @syed213
با معرفی تنها کانال رسمی شهید شاخص سال، با نام جهادی()از کانال ما حمایت کنید. @syed213
پروردگارا... بااولین قدمهایم برجاده های صبح؛ نامت راعاشقانه زمزمه میکنم؛ کوله بارتمنایم خالی وموج سخاوت تو جاری خدایا یاری ام کن. @syed213
❤️روایت آسیه سادات جلالی.. 🔹قسمت دوم.. سید ابراهیم از جنگ و دفاع از مظلوم می گفت.از عملیات بی نقص و موفقی که داعش را بیخ گوش رژیم اشغالگر قدس زمین گیر کرده بود. از خطوط تثبیتی قلمون که بارها و بارها از داخل سنگرهایش پاسگاه های مرزی صهیونیست ها را دیده بود. از روزها و شب های جهاد و دمای زیر صفر زمستان های قلمون می گفت. از پناهگاهشان که درختان زیتون بود. از زمانی می گفت که برای پس گرفتن یک ساختمان استراتژیک با شهید حسن قاسمی راهی شد و مجروح و بی حسن از ساختمان آزاد شده بیرون آمد. اشک چشمانش و بغض گلویش از دلاوری های جوانان افغانستانی می گفت که هیچ انگیزه ای جز عشق به سیده زینب(س) نداشتند و عاشقانه در این راه می جنگیدند و پرپر می شدند. از بشیر، جوان افغانستانی که سواد خواندن قرآن را نداشت اما برای آرامش روحش آن را مقابل چهره اش می گرفت و از سر بشیر که هدف گلوله تک تیراندازها قرار گرفته بود گفت. از ابوحامد فرمانده فاطمیون که هم رزم سال‌های دور حاج قاسم بود و اکنون در بهشت رضای مشهد آرمیده است. ادامه دارد.. @syed213
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر یک انسان میتواند تا این اندازه فداکار و از خودگذشتگی داشته باشد! مرد فقط تویی بقیه حتی نمیتونن ادات رو در بیارن...! @syed213