eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
814 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
جای همه بزرگواران خالی بهشت زهرا و از دوران دفاع مقدس
هوای #مشهدم آرزوست... ...السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام... #روز_زیارتی_امام_رضا_علیه‌السلام @syed213
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹چشمانم میسوزد. ای کاش امروز زودتر تمام شود.😔 🔹این تاسوعا من را یاد تاسوعای سال ها پیش می‌اندازد. دلشوره آن روز هم همین طوری بود. آن وقت‌ها خانه‌ ما، نزدیک خانه مادرم ،توی خیابان مهران در اهواز و بالای یک نانوایی بود. 🔹مادرم دهه اول محرم، صبح ها روضه داشت. 🔹مرتضی را باردار بودم. آن روز هر چه کردم که مصطفی را راضی کنم تا با من راهی شود، زیر بار نرفت. پایش را توی یک کفش کرده بود که «می خوام با داداش محمد حسین برم دسته ببینم.» 🔹قبول کردم. به عادت همیشه برایشان آیت الکرسی خواندم و رفتم. 🔹توی مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی با وحشت آمد پیش مادرم و هراسان گفت: «بی بی! چه نشستی که موتوری مصطفی رو کشت!»😱 🔹زن ها وسط روضه دویدند توی خیابان تا ببینند چه شده. اما من از ترس نمی‌توانستم از روی زمین بلند شوم.😞 فقط توی دلم گفتم: «، مصطفی نذر خودت. سالم بمونه و بشه سرباز خودت.» 🔹وقتی مصطفی را آوردند سالم بود؛😊 فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود. 🔹بعدا متوجه شدم که موتوری🏍 پرتش کرده آن دست خیابان، اما به لطف خدا و حضرت عباس (ع) سالم ماند.😊 🔹تا قبل از ۱۴ سالگی، حتی خود مصطفی هم از نذرم خبر نداشت. 🔹از آن روز، هر سال روز تاسوعا توی روضه‌ی مادرم شیر می‌دادم. امسال هم وقتی به مادرم سر زدم پول شیر را دادم و برگشتم تهران. 🔺مرتضی یکسال و خرده ای داشت و مصطفی هم عاشق این بود که برایش بزرگ‌تری کند.😊 🔺مدام می خواست او را بغل کند یا بخواباند. اما من از ترس اینکه بلایی سر مرتضی نیاید هر دفعه به بهانه ای نمی‌گذاشتم.🍃 🔺یک بار خیلی اصرار کرد و من هم مقاومت کردم.✨ 🔺همانطور که مرتضی را گرفته بودم پاهایش را کشید و موهایش توی دستم ماند.😱 دعوایش کردم و گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟»😡 🔺با ناراحتی گفت: «اگه مرتضی رو بهم ندی خونه رو آتیش میزنم!»😔 🔺حرفش را جدی نگرفتم و رفتم اتاق طبقه بالا تا لباس بچه را عوض کنم. 🔺مصطفی همان‌جا ماند.😔 🔺آن وقت ها یک اتاق پایین بود که به جای آشپزخانه از آن استفاده می کردیم. 🔺بعد از چند دقیقه دیدم خانه را دود گرفته😱 سریع پایین رفتم و دیدم کنار گاز نشسته و با کبریت فرش کف آشپزخانه را آتش زده است.🔥 🔺بعد از اینکه آتش را خاموش کردم، او را توی بغلم گرفتم و بوسیدم.💕 🔺همان‌طور که روی پایم نشسته بود گفتم: «مامان چرا اینکارو کردی؟»😳 🔺با خونسردی گفت:«من که بهتون گفته بودم!»😊 🔺آن‌قدر نگران شیطنت‌های بی اندازه‌اش بودم که او را پیش یک متخصص مغز و اعصاب بردم. 🔺دکتر بعد از کلی سوال و جواب و حرف زدن با مصطفی گفت: «خانم این بچه سالمه. فقط یک ایراد داره؛ روحش برای این جسم خیلی بزرگه. لطفا بچه را از این دکتر به آن دکتر نبرید.» 🔺 یک روز با بچه های عمویش مشغول بازی در حیاط بودند که یک کرم کوچک از میان‌شان رد شد. 🔺 مصطفی بچه‌ها را کنار کشید و گفت: «برید کنار له نشه.» 🔺 بعد خودش کرم را آرام برداشت و برد سمت دیگر حیاط. 🔺 آمد داخل خانه و یک ظرف آب هم از من گرفت تا به کرم آب بدهد.😊 🔺 خیلی مواظب بود پایش روی مورچه‌ها و حشرات نرود. 🔺 حتی دل این که یک سوسک را بکشد، نداشت. 🔺 آن‌ها را توی حیاط می انداخت. 🔺 می‌گفت: «اینا هم مثل ما حق زندگی دارن.»😊💗 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح @syed213
✨ سلام رفقا... 🏴 عزاداری‌هاتون انشاالله قبول باشه... 🙏🏻 انشاالله مزد عزاداری‌هاتون زیارت سیدالشهدا (ع) باشه... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 قراره کتاب (زندگینامه ) رو با کمک شما بخونیم... ✅ کتاب رو قرار هست به صورت با اعضای محترم و رفقای سیدابراهیم داخل کانال قرار بدیم... 🔺هر کسی تمایل داره تو طرح "قصه‌ی " شرکت کنه به آیدی زیر پیام بده... 👇🏻👇🏻👇🏻 @zrn_6791