چهلمین روز درگذشت مرحوم مغفور شادروان
حاج حسین اذربیگ
پدربزرگوار شهید والامقام رمضان اذربیگ
@tabasgolshantabas
✧❁﷽❁✧
#صاحب_الزمان_عج
#اعتکاف
#لذت_بی_نهایت
❇️برگزاری مراسم معنوی اعتکاف جهت دختران متوسطه اول در محل مسجد حضرت صاحب الزمان (عج) همراه با اجرای برنامه های متنوع فرهنگی و مذهبی
✍کانون فرهنگی هنری صاحب الزمان(عج)
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #گزارش_ویدیویی
ـ┇گزارشی از برنامه های برگزار شده
در روز اول اعتکاف در روستای الله آباد مسجد امام خمینی(ره)
#مستند_روز_اول
#مسجد_امام_خمینی
#روستای_اللهآباد
#شهرستان_طبس
#اعتکاف
#به_طبس_گلشن_بپیوندید👇👇👇
@tabasgolshantabas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالبِ طراح لباسهای برهنه!
داستانی از کتاب خاطرات سفیر
🎙حجت الاسلام راجی
#به_طبس_گلشن_بپیوندید👇👇👇
@tabasgolshantabas
24.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سناریویی که در این فیلم دیده و شنیده میشود، سرگذشت تجزیه کشور «سودان» است. آنچه در این ویدیو جلب نظر میکند ۵ شاخصه میباشد:
1️⃣ اول انقلاب زنانه است
2️⃣ یکی از مهمترین دسته انقلابیون دانشجویان بودند
3️⃣ آلاء یک دانشجوی معماری زن فمینیست بود
4️⃣ امریکا و اسرائیل پشت این انقلاب ایستادند و آن را راه اندازی کردند
5️⃣ همین سناریو برای ایران در حال تکرار است.
#به_طبس_گلشن_بپیوندید👇👇👇
@tabasgolshantabas
15.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#الله_آباد
اجرای سرود به مناسبت میلاد آقا امام علی وروز پدر
توسط گروه سرود منتظران ظهور از پایگاه مقاومت بسیج سمیه روستای الله آباد
#به_طبس_گلشن_بپیوندید👇👇👇
@tabasgolshantabas
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت بیستم ▫️هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت بیست و یکم
▫️به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم:«من میخوام فراموشش کنم!»
▪️میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد:«تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش میکردی!»
▫️انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم همکلامش شوم، دلم میلرزید که دوباره طفره رفتم:«به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!»
▪️اما او نقشهاش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامهای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود،با صدای بلند تکرار کرد:«یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره!خیلی هم جذاب و هیجانانگیزه!»
▫️سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد:«مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه،همین!»
▪️او خودش میگفت و میبرید و میدوخت و لباسی که از کار در آورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشهاش پیش میرفتم.
▫️بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگیاش سربهسر همسرش گذاشت:«یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!»
▪️ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد: «کجا گیر افتاده؟»
▫️نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمیآمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد: «تو چادر ما!»
▪️با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد: «اون رفیق ایرانیات، مهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.»
▫️ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد: «من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟»
▪️نمیتوانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا میکرد: «نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمیکنه. میخواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.»
▫️حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه میرفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمیاش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد: «دلم براش تنگ شده باید ببینمش!» و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت.
▪️از اینکه بیدردسر طرحمان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد: «شب نشده پیداش میکنه!»
▫️حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری میشد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستارهباران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید.
▪️ساعت از ۹ شب گذشته و میخواستیم برای استراحت به یکی از موکبهای مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!»
▫️محکمتر از همیشه صدا میرساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربیمان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد: «بفرما!»
▪️ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم میکرد، میدید دستانم چطور میلرزد.
▫️ابوزینب او را معرفی کرد و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کردهام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم.
▪️سرش پایین بود، نگاهش روی زمین میچرخید و با همان نگاه سربهزیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را میداد و نمیدانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بیمقدمه شروع کرد: «همسر من و دوستش میخوان از تو تشکر کنن!»
▫️مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی میزد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید: «این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!»
▪️کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلکزدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد.
▫️انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمیخواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانیاش خیس عرق شد...
📖 این داستان ادامه دارد...
✧❁﷽❁✧
#صاحب_الزمان_عج
#اعتکاف
#لذت_بی_نهایت
❇️حضور حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج اقای تکمیلی امام جمعه محترم شهرستان طبس در جمع معتکفین مسجد حضرت صاحب الزمان(عج)
✍کانون فرهنگی هنری صاحب الزمان(عج)