مادر جان، مثل همیشه خودش همۀ کارها را راست و ریس کرده بود و برنامه هایش را چیده بود.
حسینیه را آماده کرده بود. مولودی خوان را دعوت کرده بود.
میوه و شیرینی اش را هم خریده بود
از خیلی وقت پیش توی تقویمش ۱۰ تیر ۱۳۷۸ ، روز ولادت حضرت محمد(ص) را علامت زده و منتظر چنین روزی بود همیشه کارش همین بود.
برای مهمترین مناسبت هر هفته، برنامه ای تدارک میدید ولادت و شهادت ائمه برایش از همه مهم تر بود.
به خصوص برای ولادتها سنگ تمام می گذاشت
توی جشنها کسی حق نداشت لباس تیره بپوشد یا ساکت و غمگین باشد.
هر کاری میکرد که آن روز دل همه مهمانان شاد بشود.
آن روز هم طبق روال روزهای سه شنبه روضۀ اول صبح برگزار شد
به روضه خوان سپرده بود که به خاطر روز عید بیشتر به مدح اهل بیت و صفات و سیره ائمه بپردازد و ذکر مصیبت را کوتاه کند...
مهمانان که رفتند نزدیکی های ظهر حالش بد شد.
رفتیم بیمارستان قائم و همان شب روح مادرجان در کمال ناباوری به آسمان پرکشید...🕊️
روحش شاد و یادش گرامی🌹
مرحومه منصوره مقدسیان🌱
#بانوی_تراز
🔺@tabeen113
🇵🇸ابوعبیده:این نبرد مرحله جدیدی را نه در سطح غزه، بلکه در سطح جهان ایجاد کرده است.
به امید خدا ماه رمضان ماه امتداد بدر،فتح بزرگ و تشدید طوفان الاقصی است.
#غزه
#طوفان_الأقصی
🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
مـــــــاهِ مجنـــــــون🌙❣... قرار است این شب ها خیره شویم به ماه... به ماهِ مجنونِ سرجدا... همر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| یا رفیق من لا رفیق له ♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_پنجم
[آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک]
نوید توی بغل خودم بود که تمام کرد. البته شاید هم نه! این تازه شروع زندگی اش بود. شروع یک زندگی خاص؛ یک زندگی زیبا، فراتر از چیزی که من بتوانم حتی تصورش را بکنم.
نفسش به خس خس افتاده بود. داشتم التماسش میکردم کمی دیگر دوام بیاورد که نفس عمیقی کشید و بعد، خونِ گردنش از فوران ایستاد.
با همان لبهای خندان و چشمانی که هنوز برق میزد! هیچ وقت نوید را اینقدر شاد ندیده بودم.
صدای دوشکا قطع شده بود. نوید کار خودش را کرد. دستم را گذاشتم روی پیشانی اش:
_ خدا قوت پهلوون!
آرام چشم هایش را بستم تا بتواند راحت بخوابد. دیگر نه لبهایش تشنه بود و نه چشم هایش از خستگی میسوخت.
و حالا من مانده ام و جزیره ای که با بچه ها به قیمت جانشان حفظش کردند. هیچ کس باور نمیکرد ایرانی ها بتوانند جزیره ها را نگه دارند. فرمانده همیشه بهمان میگفت برای مومن کار نشد ندارد! و حالا منتظر هستیم تا بیاید و ببیند که بچه های لشکرش گل کاشته اند، آنقدر که تمام جزیره سرخ شده است. درست شبیه یک دشت شقایق!
***
احمد پیکر نوید را هم پشت آمبولانس میگذارد و در آمبولانس را میبندد. میگویم:
_ جای فرمانده خالی! یادته حاجی هر شهیدی میدید، پیشانیاش رو میبوسید؟
احمد سرش را تکان میدهد. میگوید:
_ دیدی فرمانده بالاخره ما رو از محاصره نجات داد؟
با حرف احمد ناگهان یکهای میخورم و میپرسم:
_ ولی خیلی عجیبه! این چند روز ندیدمشون. تاحالا سابقه نداشت چند روز ما رو بیخبر بذارن برن. تو خبر داری ازشون؟
احمد به حرف هایم گوش میدهد، اما نگاهش را مدام از من میدزدد.
_ چیزی شده احمد؟
میگوید:
_ یادته گفتی به قیمت جونش هم که شده میاد ما رو نجات میده؟
چیزی دارد بین قفسه سینه ام تیر میکشد مبهوت نگاهش میکنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
_ نه احمد! امکان نداره!
_ یادته وقتی نوید گفت کاشکی نیان، تو گفتی امکان نداره؟
بدنم شروع میکند به لرزیدن؛ حس میکنم کل پادگان دارد میلرزد.
_ یادته حاجی میگفت کربلا خون میخواد؟
دیگر نمیتوانم خودم را روی پاهایم نگه دارم. با زانو میافتم روی زمین.
داد میزنم:
_ نه! نه! احمد بسه!
_ یادته حاجی میگفت همهی زندگی ما در دوران جمهوری اسلامی و زمانهای که همه در انتظار ظهور آقا امام زمان هستن، فقط و فقط ادای تکلیفه؟
دیگر چیزی نمیگویم. حتی داد هم نمیزنم. فقط شانه هایم بالا و پایین میرود و بغض راه نفسم را بند میآورد.
احمد روبهرویم زانو میزند. شانه هایم را محکم میگیرد و خیره میشود در چشمانم:
_ یادته حاجی با خدای خودش پیمان بسته بود تا آخرین قطره خون، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیره؟
فرمانده آروم گرفت!
اشک امانم نمیدهد. سرم را بالا میآورم و میگویم:
_ چند روز پیش؟
_ نزدیک یک هفته.
به چشمان سرخش نگاه میکنم و میپرسم:
_ تو میدونستی نه؟
سرش را پایین میاندازد.
_ احمد!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|بدون شرح...💚
امام خامنهای حفظه الله تعالی:
'یک یک جوانِ پُرشورِ مؤمنِ از جان گذشتهی سبزواری، شهید ناصر باغانی، وصیّتنامه دارد.
او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.'
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_ناصرالدین_باغانی
🔺@tabeen113
shahidbaghani.pdf
12.54M
{وصیتنامه✨📜}
بعد از چندی
که با تو معاشقه کردم،
یکباره به خود آمدم
و دیدم که من کوچکتر از آن
هستم که عاشق تو شوم
و تو بزرگتر از آنی که معشوق
من قرار بگیری‼️
فهمیدم که در این مدت
که فکر میکردهام عاشق
تو هستم اشتباه میکردهام...
این #تو بودی که عاشق من
بودهای و مرا میکشاندهای...🥺❤️🩹
📍پ.ن:
به قول دوستی، این از همون متن هاست که اگه نخونی، هفتاد سالت هم که باشه و بمیری، رو قبرت باید نوشت جوان ناکام!
#شهید_ناصرالدین_باغانی
🔺@tabeen113
.
آن زمان ها که نوجوان بودم و سودای پیشرفت و معروف شدن داشتم، در نظرم زنان بزرگ و الگو،
تنها زنانی بودند که در معرکه علم و دانش دستی بر آتش داشتند،
شغل خوبی داشتند و در میان مردم از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار بودند.
حالا که بزرگ و بزرگ تر شده ام میفهمم بانوی الگو تنها بانوی عالمه و اندیشمند نیست.
علم تنها یک بعد از ابعاد بانوی الگو و تراز است.
در این میان بانویی که خودسازی میکند و روح خود را برای بندگی می سازد می تواند،جزء فرهیخته ترین بانوان به شمار آید.
خودسازی کند و در میان دنیای دختر بودن، همسر بودن، مادر بودن و... ، جهان سازی کند.
خودساز و جهان ساز باشد. 🌍🌿
همان خودسازی و جهان سازی ای که اوج آن در وجود مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها به زیبایی تجلی پیدا کرد.🤍✨
حضرت فاطمه سلام الله علیها🌱
#بانوی_تراز
#خودسازی
#جهان_سازی
🔺@tabeen113
آرون بوشنل، افسر ٢۵ ساله آمریکایی که در اعتراض به نسلکشی فلسطینیان در مقابل سفارت این رژیم در واشنگتن خود را آتش زد.
✍ «کارِ فضاحتِ سیاستهای خلافِ بشریِ #آمریکا و غربیها به جایی میرسد که شنیدید این افسر نیروی هوایی آمریکا خودش را آتش میزند؛ یعنی حتی برای آن جوانی که در آن فرهنگ تربیت شده سنگین میآید، حتی وجدان او آزرده میشود. البته به جای یک نفر، هزار نفر باید خودشان را آتش میزدند، غرق در فساد بودن نمیگذارد.»
#بیانات_رهبر_انقلاب
🎞دیدار با رأی اولیها
اسفند ١۴٠٢
🔺@tabeen113