eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
363 دنبال‌کننده
368 عکس
33 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از علیرضا زادبر
گول "پهلوی" را نخورید . خیلی سال قبل تر از اینکه صدام حسین، قذافی و سایر حکومت های استبدادی در اطراف ما برای سرکوب مردم‌شان تانک به خیابان بیاورند لااقل در سه واقعه مهم محمدرضا پهلوی تانک به خیابان‌های تهران آورد. نخست سی تیر ۱۳۳۱ در سرکوب مردم که پس از استعفای مصدق به خیابان آمدند. دوم در پانزده خرداد ۱۳۴۲ وقتی تهران تا مرز سقوط رفت و با آن کشتار وسیع شهر بازگشت. سومین نوبت که پهلوی دوم برای ترساندن و سرکوب مردم تانک به خیابان آورد سال ۱۳۵۷ بود. [موارد دیگری نیز قابل بیان است.] . تیمسار حسن طوفانیان مسئول خرید ادوات ارتش شاهنشاهی در خاطرات شفاهی هاروارد به اینکه آوردن تانک در خیابان تهران اشتباه بود اشاره دارد. تاکید دارد که در ماه‌های آخر برای خرید ادوات ضد شورش به سوئد رفت، بخشی نیز خریداری شد اما کار از کار گذشته بود‌. . پهلوی دوم، اولین حکومتی بود که برای سرکوب مردم از تانک استفاده کرد. قدیمی ها یادشان هست. اسناد و تصاویر فراوان است. با هوش مصنوعی هم ساخته نشده، روزنامه بهمن ۱۳۵۷ را گذاشتم. این تانک ها خیابان تهران را روایت می کنند‌. . حالا پسر باقی مانده [رضا پهلوی] از حکومتی که برای سرکوب و ترساندن مردمش تانک به خیابان می آورد از آزادی و احترام به اعتراض مردم سخن می گوید! مردم یادشان رفته، تو خودت که میدانی پدرت چه کرد!! . به گرانی و بی تدبیری اقتصادی اعتراض کنید ولی گول پهلوی را که یک بار استفراغ شده نخورید. هیچ عاقلی استفراغ را دوباره نمیخورد. . @Politicalhistory
هو یه چیزی هم من بگم: اگر نوجوون دارید، سعی کنین تو همچین موقعیت‌هایی نرن اینستاگرام. چرا؟ چون اوضاع اونجا همیشه حادتر از واقعیت نشون داده می‌شه. و روح لطیف این بچه‌ها تحمل نداره. دیروز حتی دخترم که اینستاگرام نداره، می‌گفت: "جلوی من خبر نخونید. من می‌ترسم." سعی کنیم فضای خونه آروم باشه. واقعا اوضاع اونجور که تو اینستاگرام می‌گن نیست. ضمن اینکه بعضی از ما هم می‌ریم اونجا و جوری رفتار می‌کنیم که انگار ملت هیچ حقی ندارن. قطعا ما همه چیز رو با هم می‌بینیم، اینکه اعتراض خیابونی اینجا، درنده‌شدن اسراییلو در پی داره. اما به هر حال، لازمه مردم رو هم دید. حرفم اینه که انگار ما مردم شروع می‌کنیم به جنگ با هم به جای اینکه همدیگرو آروم کنیم و منطقی حرف بزنیم. امیدوارم دولت و مجلس دست از سیاسی‌کاری و نفع خودشون بردارن، مردم و نیازهاشونو ببینن و کشورمون مثل همیشه سربلند باشه.
45.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به زودی... کاری از گروه سرود کابووس صهیون مجموعه آموزشی تربیتی اُنس @matons_ir
هو به گیرنده خاص پانزده سال اخیر وقت‌هایی که می‌بینم به جد پی کاری افتاده‌ای، می‌بینمت که برای درست انجام‌شدن کار، بی‌قراری، که به قول مهران مدیری، صدت را می‌گذاری پای آنچه در حال انجامش هستی، فکر می‌کنم کاش ماها اینقدر بند نبودیم به دست و پایت. کمی رهایت کنیم و بعد در خیالم تو پر می‌کشی. قله‌های سرود و تئاتر و شعر و طنز را جابجا می‌کنی. دانش آموزانت می‌شوند نخبه‌های این مملکت. نخبه‌های علمی و هنری. ولی بعد، یاد استعدادهای دیگرت می‌افتم. اگر ما نبودیم، صحنه دونفره تو و کوثر خلق نمی‌شد. پنجشنبه‌شب بعد اجرای سرود بچه‌ها توی یادواره شهدا، وقتی می‌خواستید عکس بگیرید، پرده را زدم کنار. زنی پرسید: "چیو می‌خوای نگاه کنی؟" بهانه آوردم. می‌خواستم شماها را کنار هم ببینم. تو و کوثر و زهرا را. چون سارا مثل فرفره وسط مسجد می‌چرخید و هیچکس حریفش نبود. پرده را کنار زدم و تو را دیدم. گردنت را خم کرده بودی و گوشت فاصله چندانی با سر کوثر نداشت. لب‌های کوثر می‌جنبید و معلوم بود ناراحت است. خسته شده بود به گمانم. تو، گوش می‌دادی و قدم به قدم همراهش راه می‌رفتی. چون، اشک جلوی بیشتر لذت‌بردنم را گرفت، برگشتم و نشستم کنار بخاری. قاب دوتایی شما مثل فیلم‌های چند ثانیه‌ای شبکه‌های اجتماعی مسحورم کرده بود. به نظرم آمد، اصلا همین سرود هم برای شکوفایی استعداد پدربودن توست. فیلم‌های اجرای بچه‌ها را هزار بار بالا و پایین کردم. می‌خواستم ببینم در صحنه‌ای که چادر یکی از دخترها از سرش افتاد، چه کردی؟ تو گفتی: "چندبار این فیلمو می‌بینی؟" کلافه شده بودی حتما. دیروز ثانیه‌اش را پیدا کردم. دخترک دست برد توی هوا که چادرش را بگیرد. زل زده بود به تو. من کمی از نیم‌رخت را می‌دیدم. دست راستت را بردی بالا. سرت را تکانی دادی و دختر دستهایش را در هم قفل کرد و به خواندن ادامه داد. حواست بود که در این لحظه باید برای دختری تازه‌وارد در مجموعه، پدری کنی. باید بداند که چیزی نشده، آرام باشد و کارش را ادامه بدهد. درست عین همان کارهایی که برای دخترهای خودمان انجام می‌دهی. و درباب همسر بودنت. درباره توانایی بی‌نهایتت در حمایت من. درباره تکیه‌گاهی که از خودت برای وجود شکننده من ساختی. من، هر روز لبه پرتگاه بودم. بارها خواسته‌ام بزنم زیر میز. گریه کرده‌ام، ضعفم را فریاد کشیده‌ام. گنجشکی بوده‌ام که خودش را می‌کوبد به طاق و دیوار تا خروجی را پیدا کند. تو گوش می‌کنی. آنقدر که خالی می‌شوم و بعد دستم را می‌گیری و راه آمده را مرور می‌کنی، نور می‌تابانی روی موفقیت‌های کوچکم، به‌شان بال و پر می‌دهی. یادم می‌آوری همینقدر کم چطور به دست آمد. پیشنهاد می‌دهی. امکان‌ها را می‌شماری. و بعد، چون من را حفظی، آرام می‌گیرم و برمی‌گردم به کار. حقیقتی هست. بعضی وقت‌ها نمی‌فهمم چه می‌گویی، نمی‌فهمم چه می‌کنی. مثل زمانهای حرف‌زدنت از مکانیک کوانتومی. ببین، حتی نمی‌توانم یکی از جمله‌هایت را به یاد بیاورم، درباره ذرات کوچکتر از الکترون و نمی‌دانم چه و چه. چه می‌گویم؟ اینکه گفتی، اگر می‌دیدم آن دختر توی گروه سرود از افتادن چادرش زیاده اذیت می‌شود، می‌رفتم بالای سن، سرود را متوقف می‌کردم و می‌گفتم همه صبر کنند تا او آماده شود. نگاهت کردم، توی ذهنم می‌چرخید که، می‌خواسته ۶۰۰ نفر آدم را معطل یک بچه بکند. تو گفتی: "چون تو اون لحظه تنها چیز مهم این بود که دختربچه استرس نداشته باشه." یا آن روزی که فکر کرده بودم کسی روان بچه‌مان را آزار داده. یادت هست؟ گفتم: "برم به مامانش بگم؟" نشسته بودیم دو طرف سینی چای، کف آشپزخانه. گفتی: "یک: مطمئنی اصلا همچین چیزی هست؟" خوب چیزهایی بود ولی مطمئن نبودم. اما چه می‌شد اگر تذکری می‌دادم؟ "دو: مطمئنی اون مادر، بچه‌شو یا بچه مارو اذیت نمی‌کنه؟ بچه مردم هم مثل بچه ماست." نمی‌فهمم چطور می‌توانی بقیه را، آدمهای خارج دایره خانواده‌مان را اینقدر دوست داشته باشی. اما یادآوری همین عشقت به آدمها، هربار به من ثابت می‌کند ما بند نیستیم به دست و پایت.