زیباترین جملهای که از آغاز جنبش تا حالا رو دیوارا خوندم، با اختلاف فاحش این بوده:
"پدرسگ دیوارای شهرکو کثیف نکن"
😬😬😅😅😅😅
#سال_نو
هو
تاریخ هنر خوانده بود و دانش عمیقش از نقاشیهای روبنز و تینتورتو را با رسیدن به سمت سرپرستی نیروی انسانی در شرکت تولیدکننده شکلاتهای پروتئینی به سرانجام رسانده بود.
جمله بلند بالا، همیشه یکی از ترسهای من بوده. درباره خودم و حالا درباره بچهها. ترس از اینکه زمانه آنهارا بکشاند به سویی که برایش آفریده نشدهاند.
#ترس
#کتابخانه_نیمه_شب
هو
توی یکی از گروههای دوستانهام، ویدئویی ارسال شده. یک آخوند نشسته و به رییسی هشدار میدهد. همینطور که آخوند حرف میزند، متناسب با جملاتش عکسهایی در سمت چپ، بالای تصویر ظاهر میشوند. پشتش قهوهایست و یک فانوس گنده سمت راست کنار گوینده قرار دارد. احتمالا میخواسته بگوید، گوینده عزیز تف به ریا روزه است.وقتی میگوید آقای رییسی، عکس رییسی که قلبی برش خورده ظاهر میشود و وقتی میگوید:"اگر دلار و بکنید، ۵ تومن" ، اسکناس یک دلاری مماس پنجهزار تومانی ظاهر میشود. میخواهد بگوید؛ اگر همه چیز گل و بلبل بشود اما زنان بیحجاب باشند، هیچ فایدهای ندارد و بعدش درباره بیحجابی و مضراتش حرف میزند و بعد من به سازنده کلیپ بدوبیراه میگویم و قطع میکنم و نمیفهمم پایانش چه می شود.
من به حجاب معتقدم، وقتی وضعیت پاساژها و پارکها و باغ کتاب و خیلی جاهای دیگر را میبینم، اذیت میشوم. دختر کوچکم با تعجب نگاه میکند و زن دامن کوتاه پوشیده را با انگشت نشان می دهد، مدام باید توضیح بدهم یا حواسشان را از بعضی صحنههای از خط قرمز گذشته پرت کنم. من معتقدم دولت و مجلس و نظام و مردم باید فکری کنند و کاری. من با همه اینها که گفتم، فکر میکنم این کلیپ دارد آب دهان به سمتم پرت میکند. مشکل اصلیام با این کلیپها این است: یک نفر به چیزی فکر میکند و چهار نفر دورش را میگیرند و برایش به به و چه چه میکنند و او خیال میکند اگر تمام بشریت حرفهایش را نشنوند باید آن دنیا جواب پس بدهد؟ بعد فکر میکند هر طور که شده و به هر شکلی این گوهرهای نایاب را بریزم توی گونی و بکنم توی حلق مخاطب که از بخت بد گیر ایتا افتاده؟
دلم میخواهد از تمام گروههای غیر کاریام خارج بشوم تا هر روز ای اراجیف را نبینم و بار احساس تکلیف دیگران خالی نشود توی حافظه پیامرسانم.
#غرغر
#حجاب
#چرا_بی_خیال_نمی_شن
هو
#ماراتن کتاب گذاشتیم. من و کوثر و زهرا. بعد افطار، هشت تا نه. هر کدام کتابی برداشتیم و سه تایی نشستیم توی اتاق. ایدهش با من بود. منی که دلم سکوت میخواست و کتاب. یعنی میخواستم در محیطی آرام، بی سروصدای تلویزیون، بی دعوای خواهرها، بی مامان مامان کتاب بخوانم. چون پای رقابت در میان بود، بیحرف قبول کردند. کوثر، گرگها با چشم باز میخوابند مهدی میرکیایی را برداشت و من همان کتابخانه نیمه شب را و زهرا سه کتاب که اسمشان یادم نیست. اینکه گفتم همان چون دو سه روزی میشود، دست گرفتمش. نمیدانم دقیقه چند بودیم که کوثر از اتاق بیرون رفت. پیگیر نشدم، چون دلم نمیخواست از آن تعادل خارج شوم. رفتم توی کتابخانه، کنار نورای داستان اما صدای تکان خوردن استکان شیشهای توی سینی مسی، نگاهم را برد به هال. کوثر سینی را گذاشت کنار پدرش و رفت. من با چشم و ابرو به همسرم اشاره کردم که چای را بدهد به من و باز هم دهانم را برای ادای واژه "شکلات" اغراق آمیز تکان دادم. همسرم لبخند زد و سرش را تکان داد. بعد کوثر دوباره وارد قاب شد، یک چای را گذاشت کنار پدرش و با سینی به سمت من آمد. رفته بود توی شکلاتها دنبال طعم قهوه بگردد انگشتانم را دور استکان حلقه کردم و مثلا خطوط کتاب را نگاه میکردم، اما حواسم پی دختر خودم بود. دخترم که احتمالا یادش افتاده، بعد افطار، حوالی هشت، مادرو پدرش چای میخورند و میداند، از میان تمام مزهها، مادرش همیشه قهوه را انتخاب میکرده. بعد با اینکه فقط من چای داشتم، سه تایمان دور سینی جمع شدیم، انگار سینی، پیت حلبی پر زغال باشد. کوثر گفت: مامان میشه من ده دقیقه اضافهتر بخونم؟ و زهرا تند تند شکلات باز میکرد. همسرم توی حال سارا را میخواباند و من دیگر عین خیالم نبود که این کتابخانه نیمه شب قرار است کی تمام شود.
#خونمون
#مادر_دخترها
هو
نادر ابراهیمی، تا صفحه ۳۷ #لوازم_نویسندگی خیال آدم را راحت میکند از استعداد. مختصرش میشود اینکه، استعداد به معنای چیزی در خون و رگ و ژن و ذات، زاییده تفکر استعماری است. اما قبلش، یعنی در مقدمه و فکر میکنم همان صفحه اول کتاب با دست خط خودش، نوشته که قرار بوده این کتاب در حدود چهل جلد چاپ بشود. من اینهارا میگذارم کنار هم و سرم سوت میکشد. میدانید، دارم به استعمار فکر میکنم که زیر آب استعداد ذاتی را زده و گفته: به احتمال زیاد استعداد نداری، بشین سرجات. فکرش را بکنید، اگر قرار باشد، استعداد را نادیده بگيريم، آنوقت باید جان بکنیم تا بفهمیم در سر #نادر درباره ادبیات چه میگذشته. این را میآورم کنار مسئله سن و سال. اگر آدمی بعد سی سالگی و یا دم دمای چهل سالگی، بفهمد نویسنده شدن استعداد ذاتی نمیخواهد و با تلاش میشود، به دستش آورد، چقدر وقت دارد تا نوشتن را یادبگیرد. خیلی زود اما، ذهنم میرود به آن سمت و سو که مگر خود نادر همه این چهل جلد را در زمان چاپ اولین کتابش میدانسته؟ و یکی خودش را میکوبد به یکی از درهای سمت چپ مغزم و همزمان با بیرون پریدنش میگوید: نه بابا.
نادر در همان فصل اول همین کتاب که در خط اول اسمش رفت، جایی گفته، عقلانی نیست که آدمی چون قرار است یک روز بمیرد، دست بکشد از طی مسیر و نوشته: "پیدا نیست که مرگ راههای رسیدن را مسدود خواهد کرد، یا نه" . با همه اینها، نظرم میشود این: آن روزی که میفهمی، اگر بیماری مادرزادی نداشته باشی و یا بخشی از مغزت به سبب ضربهای در کودکی یا جنینی آسیب ندیده باشد و با لهله زدن از فرط دویدن، میتوانی، نویسنده شوی، در واقع روزیست که متولد میشوی و دیگر فاصله با مرگ اهمیتی ندارد.
پینوشت: اینکه ماهها، کتابی لابلای بقیه کتابهای روی میزت باشد و تو گاهی که مرتبشان میکنی، چشمت بیفتد به عنوان و اسم نویسنده و دقیقا روزی، کتاب را برداری و بخوانی که نمیدانی تولد نویسنده است، خودش میشود نشانه.
#استعداد
#نادر_ابراهیمی
هو
تصویر نو را زبان نو، ابقا میکند-اگرنه القا
#زبان

القاء
القاء. [ اِ] (ع مص ) بیفکندن . (تاج المصادر بیهقی ). افکندن . (ترجمان علامه ٔ تهذیب عادل ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). گویند: اءِلق...

القاء
القاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ لَقوَة، لِقوَة، لَقی ̍. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.

القا کردن
القا کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رسانیدن سخن و آگاه کردن کسی بطریق بدگویی و انهاء. تلقین سوء. رجوع به القاء شود : استادم ابو...
هدایت شده از فانوس
در وصف رمضان🍃
هر چه بگویم خوبی ، کافی نیست، خیلی بیشتر از خوب خوبی،خیلی بیشتر از خیلی بیشتر از خوب خوبی ، خوبی! (خب رک و راست بگویم،این یکی را خودم هم نفهمیدم چه گفتم😅)اما در کل ، خیلی خوبی! با اینکه گاهی وقتی بچه تر بودیم،روزه خواری کردیم ،گشنه مان شده،غر زده ایم،تنبلی مان شده روزه نگرفته ایم،اما لحظات خوب افطار ، حمله به سمت سفره و چشم مالیدن سحر را به عالم و آدم نمی دهیم،ای باعث غر غر دم افطار ها........
#رمضان
#نرو
#زرزدن
#فانوس
هو
پنجمین کتاب سال ۴۰۲، ناامیدم کرد. من در اصل به خاطر تبلیغات روی جلد کتاب را خریده بودم. "از پرفروشترینهای نیویورک تایمز و چاپ بیش از یک میلیون نسخه" . البته اسمش هم قشنگ بود و صفحات اول به اندازه کافی جذاب بودند که قلاب خوانندهگیری را به گردنم بیاندازند. علت دیگرش، قیمت پایین کتاب بود به خاطر یک نشر کمترشناختهشده و فونت و چاپ افتضاح که باعث میشد بعضی صفحهها به زحمت خواندنی باشند، احتمالا در مصرف جوهر صرفهجویی کرده بودند. نیمههای کتاب، یاد حرفهای آرتور کریستال در اولین کتاب ۴۰۲ افتادم. گفته بود دیگر کتاب نمیخواند و برداشتم از دلایلش این است که به نظر جناب کریستال، کتابهای خوب و نویسندههای توانمند ته کشیدهاند و این روزها هر چه هست کپی قبلیهاست. کتاب یک تعلیق را زورکی چپانده بود توی داستان. انگار سریال ترکی میدیدم. هی فکر میکنی همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود و کمی بعد این لحظه، نویسنده خرگوش دیگری از توی کلاه در میآورد. آن روز که ایستاده بودیم کنار کتابهای حراج روی میز در یک مجتمع تجاری، کوثر هی میپرسید، "مامان مگه خارجیا هم سنگ کاغذ قیچی دارن؟" . اسم رمان این بود و به نظرم حتی این بازی هم خیلی نمیآمد به داستان و خوب این احتمال جدی هم وجود دارد که حرص من درآمده باشد و بخواهم نابودی هرچه سریعتر کتاب را ببینم. کتاب درباره رابطه یک زوج است. یک مرد و دو زن. زن دوم، آمده و شوهر زن اول را دزدیده و همه رمز این قصه، همین شوهردزدی است. جای جای کتاب، راویها که سه نفر هستند، شراب و الکل و شانس را ستایش میکنند و دین و مذهب را له میکنند که آدم یاد عبارت وصفی روشنفکران الکلی و منقلی مرحوم نادر ابراهیمی میافتد. این رمان سیصد صفحهای را میشد به صورت یک داستان کوتاه هم نوشت و به آن شکل نمیشد خواننده را بگذاری سر کار. حالا همچین داستانی را اگر بدهند دست یک مترجم کارنابلد، وضع خواننده میشود شبیه من، پشیمان و نالان وقت هدررفته و سوگوار پولش. یکی از راویهای داستان، نویسنده است. یک نویسنده بازاری، که داستانهای بقیه را به فیلمنامه برای هالیوود تبدیل میکند. آدم انتظار دارد، زبان این راوی با آن زنی که جزو طبقههای خلافکار جامعه بوده و نگهبان سگهای بیخانمان است، فرق داشته باشد، اما دریغ. من که چیزی از تفاوت درک نکردم. یک چیز هم توی گلویم گیر کرده و چون میترسم خفقان بیاورد، مینویسم. حس میکنم نویسنده دارد به شکل مسخرهای ادای آگاتا کریستی را درمیآورد. حالا راحت شدم.
پانوشت: اولین کتاب ۴۰۲، مجموعه پنج جستار روایی به قلم آرتور کریستال بود به نام "فقط روزهایی که مینویسم"
پانوشت دو: احتمالا باید اسم نویسنده را ذکر میکردم اگر میخواستم به طور دقیق مرور کتاب بنویسم. اما هدفم این نبود و به هر حال کتاب را آلیس فینی نوشته.
#رمان_دوزاری
#رمان_بازاری
#مبنا