eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
364 دنبال‌کننده
365 عکس
32 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که صدای خندهات با صفا دوا بودن گلا تو دست شما رفتی که یک یار صمیمی کم شه؟ پر زدی تا عشق قدیمی کم شه؟ خورده به قلب شیشه ایت چرا سنگ؟ پاشو بابا دلم برات شده تنگ بابابزرگ خوبه كه آقا باشه برا دو سه تا نسل، بابا باشه آی پیرمرد دستهای سرماییت کو؟ آخ بابا اکبر قوری چاییت کو؟ یک دفعه ای گذاشتی رفتی کجا؟ بوی برنجت نمیاد پس چرا؟ پاشو دیگه دم دمای اذونه چند روز دیگه سمنو پزونه تو که تو سینه داشتی رنج و دردی چرا بازم بنفشه دم نکردی؟ طلوع پاییزی ماه آذر شده غروب سردٍ بابا اکبر
ميومد و همه برنامه هاشو برا مامانم ريز به ريز مي گفت. صب رفتم چاپخونه كارتوناي چارگلو سفارش دادم، رفتم مولوي نايلون خريدم، رفتم١٣ آبان دواهاي مامانتو گرفتم، رفتم بازار از عباس خامنه اي، چايي گرفتم...
صداش مي پيچه تو گوشم
من هیچ وقت لذت داشتن پدربزرگ و مادربزرگ، و به دنبالش، حسرت از دست دادنشان را نچشیده‌ام. من نمی‌فهمم سوز دل یک نوه داغدار را من در ختم مادربزرگم فقط ذوق داشتم که از بابا یک دویست تومانی بگیرم و با مهدیه برویم چهار تا آلوچه بخریم و حالش را ببریم. وقتی هم که مامان، مادرش را از دست داد، فقط صدای گرفته‌اش و گریه‌ای که در آغوش منِ ۷ ساله کرد را فهمیدم. من نمی‌فهمم پدربزرگی که سر عقد، گردنبندی انداخته گردن نوه‌اش، داغش چه جوری‌ست. اولین بار است دارم خودافشایی می‌کنم و به جای اینکه بگویم "من را در غم خود شریک بدانید"، می‌گویم: "غم بزرگت، از تصور و درک من خارج است. خدا صبر بزرگ برایت بفرستد"
تو بالاخره رسیدی به کتابا همهبدو بدوهای امروز فدای سرت
به نـام خــدای مهربـــان 《پشت صحنه مبنا》 چیزی که در تصویر می‌بینید "مبنا"ست؛ "مبنا" به روایت تصویر. ما در مبنا حدود ۵۰ نفر هستیم. امروز ظهر به صورت مجازی، در یک جلسه دورهم جمع شدیم و دیداری تازه کردیم و درباره مبنا، اتفاقات قدیمی و رویدادهای تازه‌اش حرف زدیم...
هدایت شده از چیمه🌙
. هفته قبل با دوستم دوتایی رفته بودیم کافه. دوستم پرسید: «تا کی می‌خوای وقتت رو تو کارهای اجرایی تلف کنی؟!» گفتم: «واقعا نمی‌دونم.» کفِ روی لته‌اش را هم‌زد و گفت: «بچسب به نوشتن. چند سال دیگه به حرف الانم می‌رسی.» بعد از همکارانش در مجموعه فرهنگی دیگری گفت. از نقص‌ها و ظلم‌هایی که به مرور مثل دُمَل‌چرکی بیرون زده بود و آزارش می‌داد. حرف‌هایش را گوش می‌دادم و همکارانم را یکی‌یکی از ذهن می‌گذراندم. آدم‌هایی که روز و شب‌مان یکی شده و یاد ندارم کمتر از گل بهم چیزی گفته باشند. امروز با هم جلسه کاری داشتیم، بزرگترین جلسه مبنایی. اعضای تمام دپارتمان‌ها آمده بودند برای دورهمی. توی گزارشی که یکی از مدیران مجموعه داد، گفت که سال ۱۴۰۰ هم‌مسیر شده‌ایم. برایشان تایپ کردم‌: «پس چرا من حس می‌کنم سالهاست باهم هستیم. خیلی بیشتر از این حرف‌ها. مطمئنید؟!» دقایق پایانی جلسه داشتم توی آشپزخانه سالاد درست می‌کردم و به صحبت‌هایشان گوش می‌دادم. یک... دو... سه... را گفتند و عکس دسته‌جمعی گرفتیم. جلسه که تمام شد از دور به عکس نگاه کردم. جزئیات زیادی به چشمم آمد اما بیشتر از همه به نظرم عکس قشنگ‌ِروشنی گرفته بودیم. کاش آن‌روز در جواب ملامت دوستم با جدیت می‌گفتم: «دل کندن از این قاب خیلی سختتر از اتفاقی است که در مجموعه‌های فرهنگی دیگر می‌افتد. تکه‌ای از این قاب بودن می‌ارزد به کمتر نوشتن.» .
این👆🏻 را فاطمه نوشته‌ و من گریه کرده‌ام. چقدر تیممان را دوست دارم. شاعر می‌فرماید: این تیم شیرانه😅
هو اوایل که چالش استادیاری مبنا را قبول شدم و شدم استادیار، همسرم کار را خیلی جدی نگرفت. من بی‌آنکه به روی خودم بیاورم چسبیدم به مطالعه و او که ذوق و شوقم را می‌دید، مدام درباره عواقب کار در مجموعه های خصوصی هشدار می‌داد. می‌خواست که دل نبندم و همیشه آماده باشم برای خداحافظی با همکارانم. ما آن زمان یک گروه داشتیم با عنوان"مدرسه مبنا شعبه بانوان" که جایی بود برای پیوند قلب‌هایمان. توی گروه از همه چیز می‌گفتیم و همه‌مان خوشحال بودیم از اینکه عین هم هستیم، خوره خواندن و نوشتن. یادم هست که یک بار دور همی مجازی گرفتیم، دوربین باز کردیم و رفتیم مهمانی خانه همدیگر، معمولا فقط برای جلسات کاری قرار می‌گذاشتیم اما رفته رفته خانواده‌ای شده بودیم که نیاز بود کنار هم بنشینیم و نفس بکشیم و برای کار انرژی بگیریم. همسرم اینها را می‌دید و گاهی با سکوت گاهی با یک کلمه و گاهی با بی‌اعتنایی مشهود نشان می‌داد که حواسم را جمع کنم.آن زمان همسرم تازه از مجموعه‌ای که برایش سخت تلاش کرده بود و آرزوها داشت، جدا شده بود، علیه‌ش توطئه کرده بودند، شبیه کودتا. ناغافل خنجر خورده بود، خنجر را کسانی زده بودندکه بارها سر سفره ما نشسته و با هم خاطره ساخته بودیم و بچه‌هایمان  عمو صدایشان می‌کردند. من اما چیزی دیده بودم که نمی‌شد توصیفش کنم. چطور می‌توانستم از صفای دل همکارانم بگویم و توضیح بدهم که این آدمها حالا مثل خواهر و برادر حامی یکدیگرند؟ ما در ظاهر نزدیک نبودیم و این فاصله روی نقشه کار را برای آدمهای خارج از حلقه مبنا سخت می‌کرد، کار فهمیدن روابط بینمان را. راست است که زمان حلال مشکلات است، زمان سوظن‌ها را از بین برد، من هیچ‌گاه حس نکردم زیر پایم خالی شده، هیچگاه تنها گیر نیافتادم، هیچگاه مستاصل اشک نریختم حتی وقتی ویار بارداری زندگی واقعی را برایم جهنم کرده بود، گروه مجازی همکارانم و کارگاه‌های هنرجوها، می‌گفتند که هنوز نفس می‌کشم و هنوز جایی به درد می‌خورم. دو سال گذشته. توی جاده هراز، قبل از یکی تونل‌ها بودیم، همین دو هفته پیش. می‌رفتیم که به مراسم سر مزار پدربزرگم برسیم. قبل اذان ظهر، گفتم که مجموعه‌ای پیشنهاد کار داده  و می‌خواستم ادامه بدهم که همسرم گفت: الان باید بچسبی به مبنا، باید کمک کنی به آقای آراسته، هر کاری از دستت برمیاد بکنی که باری از روی دوشش برداشته بشه. توی تاریکی تونل برای لحظه‌ای همه گذشته آمد جلوی چشمم. او حالا اعتماد کرده بود و تشویقم می‌کرد. تا همین چند ماه پیش برای اینکه دیگر نمی‌خواهم بروم مدرسه و باید دنبال مدیر دیگری بگردند برای دخترانه ناراحت بود و گاه و بیگاه سرزنشم می‌کرد، حالا ولی او هم فهمیده بود مبنا چیزی دارد بیشتر از یک مجموعه خصوصی آموزشی.