eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
364 دنبال‌کننده
368 عکس
33 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
به نـام خــدای مهربـــان 《پشت صحنه مبنا》 چیزی که در تصویر می‌بینید "مبنا"ست؛ "مبنا" به روایت تصویر. ما در مبنا حدود ۵۰ نفر هستیم. امروز ظهر به صورت مجازی، در یک جلسه دورهم جمع شدیم و دیداری تازه کردیم و درباره مبنا، اتفاقات قدیمی و رویدادهای تازه‌اش حرف زدیم...
هدایت شده از چیمه🌙
. هفته قبل با دوستم دوتایی رفته بودیم کافه. دوستم پرسید: «تا کی می‌خوای وقتت رو تو کارهای اجرایی تلف کنی؟!» گفتم: «واقعا نمی‌دونم.» کفِ روی لته‌اش را هم‌زد و گفت: «بچسب به نوشتن. چند سال دیگه به حرف الانم می‌رسی.» بعد از همکارانش در مجموعه فرهنگی دیگری گفت. از نقص‌ها و ظلم‌هایی که به مرور مثل دُمَل‌چرکی بیرون زده بود و آزارش می‌داد. حرف‌هایش را گوش می‌دادم و همکارانم را یکی‌یکی از ذهن می‌گذراندم. آدم‌هایی که روز و شب‌مان یکی شده و یاد ندارم کمتر از گل بهم چیزی گفته باشند. امروز با هم جلسه کاری داشتیم، بزرگترین جلسه مبنایی. اعضای تمام دپارتمان‌ها آمده بودند برای دورهمی. توی گزارشی که یکی از مدیران مجموعه داد، گفت که سال ۱۴۰۰ هم‌مسیر شده‌ایم. برایشان تایپ کردم‌: «پس چرا من حس می‌کنم سالهاست باهم هستیم. خیلی بیشتر از این حرف‌ها. مطمئنید؟!» دقایق پایانی جلسه داشتم توی آشپزخانه سالاد درست می‌کردم و به صحبت‌هایشان گوش می‌دادم. یک... دو... سه... را گفتند و عکس دسته‌جمعی گرفتیم. جلسه که تمام شد از دور به عکس نگاه کردم. جزئیات زیادی به چشمم آمد اما بیشتر از همه به نظرم عکس قشنگ‌ِروشنی گرفته بودیم. کاش آن‌روز در جواب ملامت دوستم با جدیت می‌گفتم: «دل کندن از این قاب خیلی سختتر از اتفاقی است که در مجموعه‌های فرهنگی دیگر می‌افتد. تکه‌ای از این قاب بودن می‌ارزد به کمتر نوشتن.» .
این👆🏻 را فاطمه نوشته‌ و من گریه کرده‌ام. چقدر تیممان را دوست دارم. شاعر می‌فرماید: این تیم شیرانه😅
هو اوایل که چالش استادیاری مبنا را قبول شدم و شدم استادیار، همسرم کار را خیلی جدی نگرفت. من بی‌آنکه به روی خودم بیاورم چسبیدم به مطالعه و او که ذوق و شوقم را می‌دید، مدام درباره عواقب کار در مجموعه های خصوصی هشدار می‌داد. می‌خواست که دل نبندم و همیشه آماده باشم برای خداحافظی با همکارانم. ما آن زمان یک گروه داشتیم با عنوان"مدرسه مبنا شعبه بانوان" که جایی بود برای پیوند قلب‌هایمان. توی گروه از همه چیز می‌گفتیم و همه‌مان خوشحال بودیم از اینکه عین هم هستیم، خوره خواندن و نوشتن. یادم هست که یک بار دور همی مجازی گرفتیم، دوربین باز کردیم و رفتیم مهمانی خانه همدیگر، معمولا فقط برای جلسات کاری قرار می‌گذاشتیم اما رفته رفته خانواده‌ای شده بودیم که نیاز بود کنار هم بنشینیم و نفس بکشیم و برای کار انرژی بگیریم. همسرم اینها را می‌دید و گاهی با سکوت گاهی با یک کلمه و گاهی با بی‌اعتنایی مشهود نشان می‌داد که حواسم را جمع کنم.آن زمان همسرم تازه از مجموعه‌ای که برایش سخت تلاش کرده بود و آرزوها داشت، جدا شده بود، علیه‌ش توطئه کرده بودند، شبیه کودتا. ناغافل خنجر خورده بود، خنجر را کسانی زده بودندکه بارها سر سفره ما نشسته و با هم خاطره ساخته بودیم و بچه‌هایمان  عمو صدایشان می‌کردند. من اما چیزی دیده بودم که نمی‌شد توصیفش کنم. چطور می‌توانستم از صفای دل همکارانم بگویم و توضیح بدهم که این آدمها حالا مثل خواهر و برادر حامی یکدیگرند؟ ما در ظاهر نزدیک نبودیم و این فاصله روی نقشه کار را برای آدمهای خارج از حلقه مبنا سخت می‌کرد، کار فهمیدن روابط بینمان را. راست است که زمان حلال مشکلات است، زمان سوظن‌ها را از بین برد، من هیچ‌گاه حس نکردم زیر پایم خالی شده، هیچگاه تنها گیر نیافتادم، هیچگاه مستاصل اشک نریختم حتی وقتی ویار بارداری زندگی واقعی را برایم جهنم کرده بود، گروه مجازی همکارانم و کارگاه‌های هنرجوها، می‌گفتند که هنوز نفس می‌کشم و هنوز جایی به درد می‌خورم. دو سال گذشته. توی جاده هراز، قبل از یکی تونل‌ها بودیم، همین دو هفته پیش. می‌رفتیم که به مراسم سر مزار پدربزرگم برسیم. قبل اذان ظهر، گفتم که مجموعه‌ای پیشنهاد کار داده  و می‌خواستم ادامه بدهم که همسرم گفت: الان باید بچسبی به مبنا، باید کمک کنی به آقای آراسته، هر کاری از دستت برمیاد بکنی که باری از روی دوشش برداشته بشه. توی تاریکی تونل برای لحظه‌ای همه گذشته آمد جلوی چشمم. او حالا اعتماد کرده بود و تشویقم می‌کرد. تا همین چند ماه پیش برای اینکه دیگر نمی‌خواهم بروم مدرسه و باید دنبال مدیر دیگری بگردند برای دخترانه ناراحت بود و گاه و بیگاه سرزنشم می‌کرد، حالا ولی او هم فهمیده بود مبنا چیزی دارد بیشتر از یک مجموعه خصوصی آموزشی.
هو موضوع صحبتمان "زندگی در زمان حال" بود و هر چه فکر می‌کنم یادم نمی آید چطور رسیدیم به این موضوع. سعی کردم سخنرانی نکنم و اجازه بدهم حرف بزند، اما مطئنم جاهایی داشته توی مغزش به مادر حرافش بدو بیراه می‌گفته. حالا گیرم بدوبیراهش سوسول‌بازی بوده و در حد خانواده خودمان. مهم نیست چه می‌گفتیم، این روزها ما دائم حرف می‌زنیم، از مدرسه از فوتبال، از سیاست، از دوست خوب، از بزرگ شدن از استعمار حتی.  وقت من در طول روز بیشتر از همهمتعلق است به کوثر، کوثر که پا گذاشته به دنیای ناشناخته نوجوانی و هر روز باید با یک عالمه چیز سروکله بزند. چیزهایی که از نظر من چرت و پرت است و بچه‌بازی و از نظر خودش شبیه حمله اتمی. فکر می‌کنم همه هنر مادر بودنم این است که چندسالی برگردم به عقب و سعی کنم زن عاقلی نباشم و کمتر وراجی کنم.او بیشتر وقت‌ها دلش می‌خواهد فقط حرف بزند و ته‌ش بگوید: "مامان فقط می‌خواستم اینارو بهت بگم" . گاهی آنچه می‌گوید، آنقدر عذاب‌آور است که فکر می‌کنم حق دارند مادرانی که تنبیه می‌کنند، داد می‌کشند، قهر می‌کنند. اینجور وقتها توی مغز من غوغاست برای اینکه خودم را کنترل کنم، برای اینکه از خودم نرانمش. پیش هم می‌آید که دلش بخواهد بشنود، اطلاعات بگیرد، درباره روابط بین‌الملل مثلا، درباره تاریخ معاصر یا درباره قوانین فیزیک اما به هر حال بیشتر زبان کوثر می‌چرخد و گوش ما. @tablo11 ✍ نویسنده‌ها با کلمات تصویر می‌سازند.
هو طرح پایان دادن به دغدغه کتابهای نیمه‌تمام رسید به " خوشه‌های خشم" با ترجمه ابتدایی شاهرخ مسکوب که هر خطش خراشی‌ست آرام و زجرآور بر روح آدم. کاش دیرتر می‌رسیدم به اینجای برنامه. @tablo11 ✍نویسنده‌ها با کلمات تصویر می سازند.
هو طاقچه را باز کردم که کوری را بخرم. پنج شش ترجمه را کمی بالا و پایین کردم و در نهایت بی‌هیچ دلیلی اولی را انتخاب کردم چون به نظرم وقتی بعضی آدمهای خاص ترجمه نکرده باشند، دیگر فرقی ندارد چه کسی ترجمه کرده. رفتم به لینک پرداخت و بعد از وارد کردن اطلاعات کارت بانکی، صبر کردم تا پیام حاوی رمز به گوشی ارسال شود. انگار بانک منتظر درخواست من نشسته بود، رمز را وارد کردم و گزینه پرداخت را زدم. طی همه این مراحل فکر می‌کردم؛ که بد نبود اگر همزمان نسخه صوتی را هم می‌خریدم و چندباری هم به سرم زد که از تخفیف‌های روز مبادا برای خرید استفاده کنم. اما خیلی به این دومین فکر اهمیت ندادم چون واقعا ۳۵ هزار تومان ارزشش را نداشت. گفته بودم که گزینه پرداخت را لمس کردم؟ بله لمس کردم و بانک باز هم منتظر بود و یک پیام توی یک جعبه قرمز ظاهر شد که می‌گفت موجودی حسابم کافی نیست. آبروریزی بزرگی بود البته اگر بانک از خیالات من باخبر بود. چند روز پیش هم دختری کنار خیابان بساط کرده بود و کتابهاش را با تخفیف می‌فروخت، ایستادم و کمی کوری را نگاه کردم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. مطمئنم اگر کسی فیلمم را می‌گرفت، می‌توانست قسم بخورد هیچ وقت داستان و رمان نخوانده‌ام، از بس که بی‌تفاوت ایستادم و بی‌تفاوت رفتم. آن روز چشمم به کتابها بود و خودم کنار بچه‌ها توی ماشین و البته کارت بانکی هم همراهم نبود. حالا دوبار برای کوری تلاش کرده‌ام اما نشده، توی یادآوری‌های امروزم نوشته‌ام " خرید کوری" و از آنجا که مطمئنم خدا پول کتاب را می‌رساند آنهم حالا که اشتیاقم را دیده، شک ندارم خودش شرایط خرید را جور می‌کند. برای همین هم، پایان رویداد خرید را روی ساعت ۳و نیم بعد از ظهر تنظیم کردم. چون حسابش را کردم که با وجود تمام مشغله عصر باید چند صفحه از کتاب را هم بخوانم. دقایقی قبل آنکه گوشی هشدار ده دقیقه مانده به پایان رویداد را به صدا در بیاورد، رودربایستی را گذاشتم کنار و به بدهکارم گفتم: کی پول منو می‌دی؟ چشمهایش را گرد کرد و انگار قرار نبوده هیچ وقت پول مردم را بدهد، گفت: پولتو؟ من مثل تمام طلبکارهای عالم گفتم: بله، پولمو می‌خوام. کشش ندهم، گفت: تا آخر هفته حتما می‌دم و من هرچند مطمئن بودم آنقدرها قاطع نبوده‌ام که او همین الان کارت به کارت کند گفتم: همین امروز لازمش دارم. بعد این گفتگو، هر بار پیامرسان را باز کردم و دوستانم را دیدم که در حالت‌های مختلف با کوری عکس گرفته‌اند، رفتم توی لاک خودم، مثل همکلاسی دخترم که مادرش نتوانسته بود به جشن نوشتن "مادر" برسد. حالا توی رختخوابم و به نظر می‌رسد امروز روز مبادا بوده در حالیکه ظاهرش فقط ۲۶ آذر ۱۴۰۱ است. راستی مادر همکلاسی دخترم توانست مرخصی بگیرد و به اواخر جشن رسید. @tablo11 ✍نویسنده‌ها با کلمات تصویر می‌سازند.
مبنا محل کار ما نیست، خونمونه.
هو - وای، تو که دوباره حامله‌ای! - اینو آوردی دیگه نیاریا - وای چه حوصله‌ای داری - وای بازم که دختر شد - عیبی نداره نهضت ادامه داره، چارمی شاید پسر شد - خوب شما توانشو دارین، خونه هم که دارین، باید بیارین دیگه - خوبه که سالمی می‌تونی، من که همه جام درد می‌کنه - بازم بیاریا - ایشالا چارمی پسره - مگه چته که نمی‌تونی بازم بیاری - پس کی نسل شیعه رو زیاد کنه؟ - پس حرف رهبر چی؟ چقدر حرف می‌زنیم؟ چقدر برای دیگران ایده داریم، چقدر فکر می‌کنیم همه چیز را با فرغون خالی کرده‌اند توی مغز ما، چقدر متنفرم از همه آنها که درباره زندگی دیگران نظر می دهند. چقدر دلم می‌خواهد بگویم از نظرم همه آنها که در یک سال و چند ماه گذشته جملات بالا را توی صورتم گفته‌اند، بی شعورند. حیف که نمی‌توانم.
هو من و کوثر و زهرا، بعد از مسخره‌بازیای مسی با جام طلایی: آخوند رقاص نمی‌خوایم، آخوند رقاص نمی‌خوایم🕺🕺 @tablo11