هو
طرح پایان دادن به دغدغه کتابهای نیمهتمام رسید به " خوشههای خشم" با ترجمه ابتدایی شاهرخ مسکوب که هر خطش خراشیست آرام و زجرآور بر روح آدم. کاش دیرتر میرسیدم به اینجای برنامه.
#کتابخوانی
#ترجمه
@tablo11
✍نویسندهها با کلمات تصویر می سازند.
هو
طاقچه را باز کردم که کوری را بخرم. پنج شش ترجمه را کمی بالا و پایین کردم و در نهایت بیهیچ دلیلی اولی را انتخاب کردم چون به نظرم وقتی بعضی آدمهای خاص ترجمه نکرده باشند، دیگر فرقی ندارد چه کسی ترجمه کرده. رفتم به لینک پرداخت و بعد از وارد کردن اطلاعات کارت بانکی، صبر کردم تا پیام حاوی رمز به گوشی ارسال شود. انگار بانک منتظر درخواست من نشسته بود، رمز را وارد کردم و گزینه پرداخت را زدم. طی همه این مراحل فکر میکردم؛ که بد نبود اگر همزمان نسخه صوتی را هم میخریدم و چندباری هم به سرم زد که از تخفیفهای روز مبادا برای خرید استفاده کنم. اما خیلی به این دومین فکر اهمیت ندادم چون واقعا ۳۵ هزار تومان ارزشش را نداشت. گفته بودم که گزینه پرداخت را لمس کردم؟ بله لمس کردم و بانک باز هم منتظر بود و یک پیام توی یک جعبه قرمز ظاهر شد که میگفت موجودی حسابم کافی نیست. آبروریزی بزرگی بود البته اگر بانک از خیالات من باخبر بود.
چند روز پیش هم دختری کنار خیابان بساط کرده بود و کتابهاش را با تخفیف میفروخت، ایستادم و کمی کوری را نگاه کردم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. مطمئنم اگر کسی فیلمم را میگرفت، میتوانست قسم بخورد هیچ وقت داستان و رمان نخواندهام، از بس که بیتفاوت ایستادم و بیتفاوت رفتم. آن روز چشمم به کتابها بود و خودم کنار بچهها توی ماشین و البته کارت بانکی هم همراهم نبود.
حالا دوبار برای کوری تلاش کردهام اما نشده، توی یادآوریهای امروزم نوشتهام " خرید کوری" و از آنجا که مطمئنم خدا پول کتاب را میرساند آنهم حالا که اشتیاقم را دیده، شک ندارم خودش شرایط خرید را جور میکند. برای همین هم، پایان رویداد خرید را روی ساعت ۳و نیم بعد از ظهر تنظیم کردم. چون حسابش را کردم که با وجود تمام مشغله عصر باید چند صفحه از کتاب را هم بخوانم.
دقایقی قبل آنکه گوشی هشدار ده دقیقه مانده به پایان رویداد را به صدا در بیاورد، رودربایستی را گذاشتم کنار و به بدهکارم گفتم: کی پول منو میدی؟ چشمهایش را گرد کرد و انگار قرار نبوده هیچ وقت پول مردم را بدهد، گفت: پولتو؟ من مثل تمام طلبکارهای عالم گفتم: بله، پولمو میخوام. کشش ندهم، گفت: تا آخر هفته حتما میدم و من هرچند مطمئن بودم آنقدرها قاطع نبودهام که او همین الان کارت به کارت کند گفتم: همین امروز لازمش دارم.
بعد این گفتگو، هر بار پیامرسان را باز کردم و دوستانم را دیدم که در حالتهای مختلف با کوری عکس گرفتهاند، رفتم توی لاک خودم، مثل همکلاسی دخترم که مادرش نتوانسته بود به جشن نوشتن "مادر" برسد.
حالا توی رختخوابم و به نظر میرسد امروز روز مبادا بوده در حالیکه ظاهرش فقط ۲۶ آذر ۱۴۰۱ است.
راستی مادر همکلاسی دخترم توانست مرخصی بگیرد و به اواخر جشن رسید.
#حلقه_کتاب_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#باکتاب_قد_بکش
#کوری
#خرید_کتاب
@tablo11
✍نویسندهها با کلمات تصویر میسازند.
هو
- وای، تو که دوباره حاملهای!
- اینو آوردی دیگه نیاریا
- وای چه حوصلهای داری
- وای بازم که دختر شد
- عیبی نداره نهضت ادامه داره، چارمی شاید پسر شد
- خوب شما توانشو دارین، خونه هم که دارین، باید بیارین دیگه
- خوبه که سالمی میتونی، من که همه جام درد میکنه
- بازم بیاریا
- ایشالا چارمی پسره
- مگه چته که نمیتونی بازم بیاری
- پس کی نسل شیعه رو زیاد کنه؟
- پس حرف رهبر چی؟
چقدر حرف میزنیم؟ چقدر برای دیگران ایده داریم، چقدر فکر میکنیم همه چیز را با فرغون خالی کردهاند توی مغز ما، چقدر متنفرم از همه آنها که درباره زندگی دیگران نظر می دهند. چقدر دلم میخواهد بگویم از نظرم همه آنها که در یک سال و چند ماه گذشته جملات بالا را توی صورتم گفتهاند، بی شعورند. حیف که نمیتوانم.
#بیشعوری
هو
برای سهشنبه برنامه دقیق و سختی ریخته بودم. چهار صبح بیدار شوم و تا ظهر تمام کارهام تمام شود. دوشنبه شب، وقتی رفته بودم سر ستارهها با کوثر و زهرا چک و چانه بزنم، سارا سر گذاشت به جیغ. آن دو تا بلند و بلند اعتراض میکردند که "من کمک به مادر داشتم" ، "من دسشوییممو نگه نداشتم" و چیزهای دیگری و سارا توی بغل پدرش بیوقفه جیغ بنفش میکشید. جیغ بنفش یعنی ترسناک، تا حالا توی درمانگاه بچهای را دیدهاید موقع آمپول زدن؟ بچهای که خرکشش کردهاند تا تخت تزریقات. سارا همانطوری بود. نفهمیدم کجاهای برگه جسبیده به یخچال را ستاره زدم و مداد نوکیم را انداختم روی میز و سارا بغل گرفتم. تب داشت و دماغش آویزان بود. کنار خودم خواباندمش و تا سپیده صبح هزار بار شیرش دادم که درواقع پستانک بود. نماز صبحم را کنار سفره صبحانه بچهها خوردم و برگشتم کنار سارا. باز هم شیر دادم و گذاشتمش روی پاهام تا بخوابد. یادم رفت بگویم که جای صبحانه، دو و نیم سیسی شربت سرماخوردگی را چکاندم ته حلقش. خوابآور است. هشت شده بود به گمانم که شروع کرددم به خواندن تمرینهای هنرجوها. تا اذان ظهر با شکم خالی یا شیر دادم یا تکان دادم و تمرین خواندم. انگار ذهنم را خواند، بیدار شد. فکر کرده بودم بروم و چیزی بارکنم تا دخترها و همسرم که از مدرسه برمیگردند، بخورند. شیر دادم گذاشتمش زمین کنار اسباب بازی ها اما زد به گریه، بغلش کردم، آرام گرفت. دوباره زمین این بار با آپشن تلویزیون. توانستم بروم دستشویی و همراه گریههای خفیف برنج خیس کنم. کدو سبزها را که میشستم باز بچهای را کشان کشان برده بودند روی تخت تزریقات. بغلش کردم و اشکهاش را پاک کردم و بوسیدم و "مامان فدات شه" و این بار روروئک را از جعبه اسرار رو کردم. روروئک و تلویزیون، رفتم به آشپزخانه، کدوهارا گذاشتم توی کاسه پلاستیکی و چاقو اره ای را هم انداختم تویش و یک پارچه را برداشتم و دویدم، من را که دید ساکت شد. پارچه قانون خانه ماست برای هر کاری که روی فرش انجام میشود. بچهها نبودند اما خدایشان که بود. خدا ببخشدم، مجبور شدم تکهای کدوسبز بدهم دستش. دعا دعا کردم کشاورز خوش انصافی پرورشش داده باشد و پوستش پر سم نباشد. دستم به کدوها بود و سرو چشم و دهان و حنجره ام بازیگر سیرک بودند، از نوع کاملا نابلدش. کدوها را که ریختم توی قابلمه و روغن و نمک و زردچوبه ریختم و درش را گذاشتم فقط یک دست داشتم. سارا از اینکه توی بغلم باشد راضی بود، یعنی گریه نمی کرد. همینجاهای روز و کارها بودم که گریهام گرفت. دستی که سارا را گرفته بود، از سرشانه می سوخت و میتوانستم کشیدگی رگهارا حس کنم، تمریتها تمام نشده بود، قابلمه برنج چهارنفرهمان از شیربرنج شب قبل، کثیف بود، کدوها منتظر همزدن بودند و عقربهها میدویدند. زیر لب گفتم: خدایا دیگه خسته شدم و همانطور که گونهها و لب و چانه ام از آبی زلال خیس میشدند به ذهنم آمد که از چه چیزی خستهشده ام؟ از کار؟ از بچهها؟ از این غربت زورکی بیهمهچیز؟ نفهمیده بودم هنووز که سارا دست کشید روی گونهام و من یک آن دست کشیدم از خستهشدن، نگاهش کردم و احتمالا اگر فیلمم را بر میداشتند مطمئنا صحنهای عاشقانه بود نگاهم. فکر کردم سارا فهمیده گریه کردهام، با همان دستش صورتم را هل داد به سمت دیگری و گوشوارهام را کشید. خندیدم محکم بغلش کردم و گفتم: نه تورو خدا گوشواره نه
#مادری
#خونمون
@tablo11
✍نویسندهها با کلمات تصویر میسازند.
هدایت شده از میرزا بَطران
بسم خالق الجمال و القبح
●
دیروز یکی را تمام کرده بودم و امروز نوبت بعدی بود. کتابخانه خودم خالی بود، و باید میرفتم از کتابخانه بزرگ مادرم کتاب میدزدیم. چون خودش قطعا اگر میفهمید... . قطعا که نه ولی احتمال زیاد میدهم که اجازه نمیداد. شک دارم، شاید هم اجازه میداد.
انگشت انداختم روی اسم رمانها و داستان کوتاههای خارجی تا بعد از این چند داستان ایرانی، یک تنوعی به چشمان و قلمم بدهم. بیلی باتگیت، چراغ ها را من خاموش میکنم، مغازه خودکشی و آناکارنینا. اسمش برایم جذابیت نداشت، زیاد شنیده بودمش و تکراری شده بود. برداشتمش و رفتم. مغازه خودکشی را میگویم.
در ایستگاه اتوبوسِ وسط بیابان، نشسته بودم؛ همین که خاکی و کثیف نبود و شلوارت را کثیف نمیکرد خوب بود. حالا اینکه هوا خیلی سرد و سوز دار بود و دست هایم خشک شده بود تقصیر آب و هواست.
شروعش کردم. «نور آفتاب اصلا درون مغازه کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره مغازه، سمت چپ در ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.» کفدست هایم را داخل آستین هودی سبز رنگم کردم و سر آستین هایش را مچاله، که سرما تو نیاید. ولی سرما راه دیگری باز کرد و از پشت گردنم آمد تو. «میشیما بلند شد، دستی به سینهاش کشید و با تندی گفت «خب، حالا چی احتیاج دارید؟» «یه طناب میخوام که خودم رو حلق آویز کنم.» » اتوبوس آمد. یعنی اول صدایش آمد و بعد خودش. سوار شدم و تنها کسی بودم که روی صندلی مسافرها نشسته بود. خودم بودم و راننده. « «خیله خب، سقف خونتون بلنده؟ نمیدونید؟» از قفسه طناب دار را پائین کشید و ادامه داد، «دو متر کفایت میکنه، گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقهش جا بدید...» .» یک نفر آمد و کنارم نشست. نگاهش نکردم. صندلی ها یکی یکی پر شد و چند نفر هم ایستاده بودند. دو-سه نفر.
به ایستگاه دبیرستان دخترانه رسیدیم و هنوز در شیشهایِ پر سر و صدای اتوبوس باز نشده صداشان اتوبوس را برداشت. «آره بابا، من خودم با کوثر رفتیم دیدیم.» «بهش میگم تقصیر من نبود، اون اول تیکه انداخت میگه نه تو نباید محلش میدادی.» « «تو باید با لحن یه بابا مرده بهشون بگی "چه روز گندی، مادام" یا مثلا بگی "امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو". خواهش میکنم این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟»... » «مریم، اون املاکیه رو نیگا کن اونور خیابون؛ من و زهرا هر وقت از اینجا رد میشیم میبینیم دو نفر دارن میان بیرون. حتما صاحب مغازهس و پسرش که میخوان برن ناهار.» و لبخند شرلوک هلمزانهای زد.
قسمت مردان همه صندلی هایش پر شده بود و هفت-هشت نفری ایستاده بودند. اتوبوس کوچک بود و همان هفت-هشت نفر جای عبور برای دیگران نگذاشته بودند. قسمت زنان هم حتما پر شده بود که مریم و دوستش که با زهرا هر وقت از اینجا رد می شدند آن املاکی آن طرف خیابان را میپائیدند، رسیده بودند تا پشت صندلیای که من نشسته بودم و صحبت میکردند.
« « وقتی شمشیر رو تو دلت فرو کردی، روی زانوهات خم شو، چون اگر هم عمیق نره تو، وقتی از حال بری تا دسته فرو میره. وقتی دوست هات جسدت رو کشف کنند، خیلی تحت تاثیر قرار میگیرند. چی؟ هیچ دوستی نداری؟ خب در عوض پزشک آمبولانس رو تحت تاثیر قرار میدی.» » یکی دیگر آن طرف که صدایش هم دور بود گفت «دیروز ناخونامو گرفتم، شبیه کودنا شدم.» «آره منم، خانم بجنوردی مجبورم کرد.» سرم را از کتاب در آوردم، نشانک را در صفحه 27 درست سرفصل شش گذاشتم و کتاب را در کیف گذاشتم و زیپ پر سر و صدایش را که میزد توی ذوق، بستم. به سر انگشتانم نگاه کردم و رد ناخن های کج و معوجم را نگاه کردم. پسر 22-3 سالهای که روبهرویم و رو به قسمت زنانه نشسته بود هم به آنها نگاه کرد و لبخند محوی زد. خواستم بگویم «منم.»
●
#حیدر_هستم_یک_کودن🖐🏻
#ناخنهای_کودنانه👨🏻🦯
#مثلا_پست💡
هو
مازندرانیها میگویند: دیرکنی، خیر کنی. البته نه اینکه همیشه خیر در تاخیر باشد، اما درباره شماره هفت محفل، مطمئنم این عبارت مازنیها صدق میکند.
محفل را دوستان من در مبنا، پروراندهاند.
https://mabnaschool.ir/product/mahfel7/
میتوانید این شماره را از آدرس بالا بخرید. بدم نمیآید داستانم را بیکتککاری نقد کنید.🙏🙏