eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
362 دنبال‌کننده
368 عکس
33 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 مجمع جهانی «روایت انسان»💢 🔴 قصه زنان و مردانی که تاریخ آن ها را فراموش کرده است... 🔴 در «روایت انسان» هیچ دسته‌بندی‌ای معتبر نیست؛مگر ... 🔻فرصت ویژه برای ثبت نام روایت انسان با 15% تخفیف فقط تا امشب🔻 https://mabnaschool.ir/landing/?utm_source=eitaa&utm_medium=mabna-chanel&utm_campaign=generalcamp-revayat-s4-1401 همین الان به جمع 10 هزارنفری اهالی روایت انسان اضافه بشید: لینک
سلام🌾 خیلی فکر کرده بودم به اینکه چطور خودم را به شما معرفی کنم. از کجای پیوستنم به موج مبنا بگویم، یک بار به سرم زد ماجرای قلم دست گرفتنم را تعریف کنم و همین امروز صبح داشتم از رشته دانشگاهیم شروع می‌کردم. هیچکدام اینها به دلم ننشست، شاید چون اینجا قرار است داستان کوتاه بنویسیم. بعضی تعاریف، داستانی با حجم ۱۵۰۰ کلمه را، داستان "کوتاه کوتاه" ، می‌دانند. توی همچین داستانی، نمی‌شود آدم‌ها را مفصل معرفی کرد، ما برای متوقف کردن داستان و نوشتن از خصوصیات شخصیت، کلمه نداریم. شناخت باید از دل داستان بیرون بیاید. آن هم شناخت مختصر و خلاصه. من، شیرین هزارجریبی هستم و از این به بعد، پیامهام را می‌خوانید و صدایم را زیاد می‌شنوید و احتمالا تصویرم را در جلسات ببینید. ممکن است، صدای دختر هفت ماهه‌ام را هم بشنوید، اسمش سارا است. من زیاد هنرجو بوده‌ام و هر وقت دوره‌ای متناسب با علاقه‌هایم و البته مانده حسابم ببینم، سریع هنرجو می‌شوم. پس خوب می‌دانم که طی این دوره و از میان بالا و پایین رفتن صدایم، رنگ روسری‌ام، گره ابروهایم، چیزی توی چشمانم و حالت لب‌هایم، شما به درجه ای از شناخت خواهید رسید و این درجه بسیار وابسته است به ریزبینی و دقت خودتان. اما هر چه که باشد، عمیق‌تر است از آنچه من از خودم تعریف می‌کنم. حالا و یک روز ماندهوبه شروع رسمی دوره، آرزو می‌کنم، کنار هم به‌مان خوش بگذرد و شناختمان از جهان داستان بیشتر از قبل عمیق شود و بتوانیم در رقابت با رسانه‌ها، جایی میان زندگی آدمها پیدا کنیم. ارادتمند شما🌾🌾
وقتی دو تا کانالو اداره می‌کنم و نفهمیدم چطوری این پیام👆🏻👆🏻 رو فرستادم اینجا😬😬😬😬
. خیلی سال پیش، توی یادداشتی نوشتم یکی از آرزوهایم برای بعد مرگ این است که به خدا بگویم «فیلم اتفاقات دنیا را برایم بگذارد تا تماشا کنم.» دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم تا ببینم پشت پرده اتفاق‌های مهم زندگی آدم‌ها چه بوده. دوست دارم بدانم کجاها را تاریخ برای ما سانسور کرده، کجاها را عوض کرده و کجاها را راست گفته. دوست دارم ببینم تمدن‌ها کی و چطور متولد شدند، کی و چطور متلاشی شدند. دوست دارم آدم‌های به نام را ببینم که چطور زندگی می‌کردند، چه می‌گفتند، دنبال چه بودند و چه سرانجامی داشتند. آرزویم زودتر از زمانی که فکرش را می‌کردم محقق شد. حالا من هر بار با آقای نخعی پای ضبط روایت انسان می‌نشینم یک تکه از همین پازل را کشف می‌کنم. چیزی که اسمش تاریخ نیست، چون تاریخ آش هم زده آدم‌هاست، من می‌خواستم مستند تدوینی خدا را ببینم نه فیلم سینمایی آدم‌ها را. آقای نخعی خوب بلد است روایت کند، خوب بلد است ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها را از دل متن‌های دینی بیرون بکشد و روی زمین زندگی آدم‌ها در طول تاریخ تطبیقش بدهد. من حالا دنبال یک آرزوی دیگر می‌گردم، این یکی را که آقای نخعی «اسپویل» کرد، آرزوی بعدیم را ولی هنوز پیدا نکرده‌ام. . پ.ن: توی بازار پر رونق دوره‌های آموزشی، روایت انسان را بگذارید یک طرف، بقیه را یک طرف دیگر. این را منی می‌گویم که خودم دوره نویسندگی دارم. پ.ن: همین الان ثبت نام کنید، حتی فردا هم نه، این هم لینش 👇 https://mabnaschool.ir/landing/?utm_source=instagram&utm_medium=influ-rezajavan&utm_campaign=acquisition-revayat-s4-1401
. چند کلام نور از روشنفکرترین، مذهبی‌ترین و ترازترین مرد عالم: زن‌های برجسته مایه‌ی افتخارند؛ شما هم سعی کنید جزو این زنان بشوید. ما زنان برجسته‌ای داریم در همه‌ی بخشهای علمی و عملی و جهادی و مسئولیت‌پذیری و مدیریتی و غیره، زنهای برجسته‌ی مهمی داریم، اینها مایه‌ی افتخارند، زنهای برجسته‌ی در کشور، هر کشوری زنان برجسته‌ای داشته باشد اینها مایه‌ی افتخارند و در کشور ما زیاد هستند و شما سعی کنید جزو این زنان بشوید. چه جوری؟ درس بخوانید، درس‌هایتان را باید خوب بخوانید، تکالیف درسی را باید خوب انجام بدهید، کار کنید، فکر کنید، کتاب بخوانید تا ان‌شاءاللّه جزو زنهای بزرگ بشوید در آینده.‌‌ 🇮🇷 ۱۴۰۱/۱۱/۱۴‌ @masture
🤩بالاخره نوبتی هم باشه، نوبت «حلقه کتاب» مبناست🤩 📣ثبت‌نام «پنجمین حلقه کتاب مدرسه مبنا» شروع شد.📣 🔰توی این حلقه چیکار می‌کنیم؟ اصل کار حلقه جمع‌خوانی کتابه؛ یعنی دورهم جمع شیم و روزانه، طبق یک برنامه مشخص چند کتاب رو بخونیم و بعد از خوندن محدوده هر روز درباره اون بخش با دیگران حرف بزنیم و گپ و گفت کنیم. 🔰چه کتابایی توی این حلقه می‌خونیم؟ قراره توی پنجمین حلقه، چهار کتاب رو باهم جمع‌خوانی کنیم: ۱. آداب کتاب‌خواری ۲.سر بر دامن ماه ۳.سمفونی مردگان ۴.مگر چشم تو دریاست؟ 🔰تا کی می‌تونید حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ فقط تا ۲۸بهمن‌ماه فرصت دارید👌 🔰حلقه از کی شروع می‌شه و تا کی ادامه داره؟ حلقه پنجم، از ۳۰بهمن شروع به کار می‌کنه وتا ۱۵ اردیبهشت ادامه داره. 🔰چطور حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ از این لینک برید: 🌐https://mabnaschool.ir/product/halghe-ketab-5/ 🔰می‌خواید بیشتر درباره حلقه بدونید؟ خیلی راحت روی لینک بالا بزنید و توضیحات حلقه رو دقیق بخونید.☺️ 🔰اگر سوالی هم داشتید از من بپرسید: 🆔@adm_mabna
هو راهپیمایی ما اینجوری بود: با دیوارنوشت میدان انقلاب عکس گرفتیم. با دیوارنوشت عکس سلفی خانوادگی گرفتیم. با پرچم‌های میدان عکس گرفتیم. با پرچم‌های میدان و عینک دودی عکس گرفتیم. به خیل عاشقان بزن و بکوب در ضلع شرقی میدان پیوستیم و حدود بیست دقیقه موسیقی سنتی بختیاری (فک کنم) گوش دادیم. طی آن بیست دقیقه اطرافیانمان را ترغیب کردیم خوب دست بزنند. کمی جیغ جیغ کردیم که مجلس بسیار گرم شد و حلقه عاشقان تنگ‌تر شد. با عزت‌الله ضرغامی عکس گرفتیم که بشود جزو سوابق دختر کوچکمان یا بشود جزو سوابق ضرغامی. به سمت جنوب حرکت کردیم و همزمان چیپس پیازجعفری‌مان را خوردیم. رفتیم جلوی موکب آیت‌الله مجتهدی ببینیم ملت چقدر پرچم آمریکا را لگد کرده‌اند. دنبال محل پخش باقالی گشتیم. بقیه چیپس را خوردیم. دیگر عکس نگرفتیم.
هو سه تا خواهر به هم که بیفتند، خانه می‌شود استادیوم. خودشان که نیستند، تلویزیون هم هست. پنجشنبه، اول وقت ساعت زدند. سارا که صدای خواهرها و تلویزیون را از هال شنید رفت پشت در اتاق و چادرم را می‌کشید و می‌کوبید به در که یکی بیاید نجاتش دهد از دست مادر ظالم. می‌خواستم بیشتر بخوابد که به کارهام برسم. اصلا چرا مدرسه پنجشنبه تعطیل است؟ رفت، یعنی خواهرها آمدند سراغش که تیم تکمیل شود. تا غروب هم دیگر نخوابید. خواهرها دنبال هم می‌دویدند و سارا چهاردست و پا تعقیبشان می‌کرد. خسته که می‌شد و گریه می‌کرد، بچه من بود،می‌آوردندش، او هم می‌چسبید به من. نوازش می‌کردم و شیر می‌دادم و لالایی می‌خواندم. بلکه بخوابد و من صوت نقد اثر را ضبط کنم. هر بار که تا مرز خوابیدن رفت، صدای یکی از خواهرها چرتش را پاره کرد و او گریه‌کنان التماس می‌کرد رهایش کنم تا برود. حوالی غروب حالم عوض شد، کز کردم گوشه هال و فکری شدم که باید چه کنم. ساعت را می‌پاییدم و تا از عقربه ها غافل می‌شدم سرعت می‌گرفتند و همین شد که اقدامی ضربتی کردم. به همسرم و بچه‌ها گفتم: نمی‌دونم چجوری، اما ۲۰ دقیقه هیچ صدایی نیاد تو اتاق. رفتم و نفسم را دادم بیرون و بسم‌الله. از روی یادداشت‌هام می‌خواندم و گمان می‌کنم دقیقه ۱۲ بودم که زنگ خانه‌مان به صدا درآمد. به کمتر از پلک‌زدنی تصمیم گرفتم ادامه دهم، فکر کردم همسرم حواسش هست. اما زنگ خانه و اقدام همسرم برای باز کردن در و آمدن مادربزرگ بچه‌ها قرص نشاط بود برای سارا، صدای جیغش بلند شد. اینجاها همراه نقد داستان ضبط شد و بعد مغزم فرمان داد، ضبط را متوقف کنم. همسرم آمد توی اتاق که چیزی را ببرد برای مادربزرگ و من دست چپم را گذاشته بودم روی صورتم و گونه‌هام را با انگشتها فشار می‌دادم. وقتی رفت و مادربزرگ هم در حیاط را بست، ادامه دادم. همانجا که نفسم را حبس کرده بودم و دستم جلوی صورتم بود، گفتم، هنرجوها که می‌دانند من مادرم و همسرم. حالا این را هم می فهمند که مادرشوهرم دو قدمی ما ساکن است و طبیعی‌ست هر روز زنگ بزند و کاری داشته باشد. ضبط صوت تمام شد و دوباره سارا و خواهرها شروع کردند و من انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، از داشتن همچین بچه‌های شادی شاد بودم و قربان صدقه‌شان می‌رفتم که گوشی‌ام بنا کرد نفرستادن صوت توی ایتا. و اصلا قصد ندارم بگویم چقدر ایتا را فحش دادم و یکی دو بار گریه کردم چون اینها گفتن است و آدم باید خشم و نفرت را نشان بدهد و من توی این متن نمی خواهم خشم و غم و غصه نشان بدهم. دو سه ساعت بعد با یک اکانت دیگر توی همان ایتا، صوت را فرستادم و ویرایش کردم و کمی از ماجراهای روز را هم چاشنی کپشن کردم و ارسال. این روضه‌ای که تا اینجا خواندم، مقدمه بود. هنرجوها که صوت را گوش کردند، یکی یکی آمدند. ابراز محبت و اینکه می‌دانیم بچه داری و شرایط گاهی مساعد نیست و افتخار می‌کنیم و من ذره ذره با هر پیام خستگی را می‌فرستادم سمت دشمنان. یکی از هنرجوها، عکسی فرستاده بود از یک برگه، نکات نقد را یادداشت کرده بود و زیرش نوشته بود: "صرفا برای رفع خستگیهاتون". اینجا خستگی‌هام شکست خوردند. خستگی‌هام شدند ولز و من و هنرجوهام شدیم ایران، وقت اضافه را گل‌باران کردیم.
هو قرار گذاشته بودیم که سه‌شنبه‌ها نه مهمانی بیاید و نه مهمانی برویم. همسرم بعد مدرسه تا شب از سارا مراقبت کند.  از هفته اول اسفند، دوساعتی که کلاس آنلاین دارم، بچه‌ها توی یک اتاق باشند و به خودشان فشار بیاورند که صدایشان کمتر دربیاید. نهار را برویم منزل مادرشوهرم که دو قدمی ماست و به هر حال وظیفه داریم هفته‌ای یک بار کنارشان باشیم و بعید می‌دانم مهمانی محسوب شود. این برنامه که گفتم بی‌نقص و کامل فقط دو هفته اجرا شد. سه شنبه قبل دقیقا هنزمان با اذان ظهر فهمیدم باید خودم نهار درست کنم و دو ساعت مانده به کلاس نشستم پشت میز به مرور یادداشت‌هام و هر چند دقیقه یک‌بار متوجه حمله خون به سرم می‌شدم و همزمان فروریختن چیزی دقیقا وسط قفسه سینه‌ام. می‌دانستم اسمش اضطراب است و به‌هم‌ریختگی باعثش شده. فردا باید از یک مهمان هم پذیرایی کنم. مدام در حال شمردن ساعت‌ها هستم، کی بیدار شوم و چگونه با خستگی بجنگم و چند ساعت به نقد تمرینهای هنرجوهای مقدماتی بپردازم و چگونه حواسم به نهار باشد و عکس پشت زمینه همه این چالش‌ها ساراست. از این هم عبور می‌کنم اما نمی‌دانم چه‌طور؟ فردا را قرار است زهر مار همه کنم؟ قرار است چند موی سفید جدید به زندگی‌ام هدیه کنم؟ قرار است سارا حالم را بفهمد و تا شب یک ریز نق بزند؟ خدایا! خودت خوب می‌دانی که باید دستم را بگیری اگرنه برگه امتحانی‌ت زا سفید تحویل خواهم داد. سه شنبه بعد را خدا به خیر کند.
عیدتون مبارک 🥳🥳🥳🎉🎉🎉🎉