eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
362 دنبال‌کننده
368 عکس
33 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
🤩بالاخره نوبتی هم باشه، نوبت «حلقه کتاب» مبناست🤩 📣ثبت‌نام «پنجمین حلقه کتاب مدرسه مبنا» شروع شد.📣 🔰توی این حلقه چیکار می‌کنیم؟ اصل کار حلقه جمع‌خوانی کتابه؛ یعنی دورهم جمع شیم و روزانه، طبق یک برنامه مشخص چند کتاب رو بخونیم و بعد از خوندن محدوده هر روز درباره اون بخش با دیگران حرف بزنیم و گپ و گفت کنیم. 🔰چه کتابایی توی این حلقه می‌خونیم؟ قراره توی پنجمین حلقه، چهار کتاب رو باهم جمع‌خوانی کنیم: ۱. آداب کتاب‌خواری ۲.سر بر دامن ماه ۳.سمفونی مردگان ۴.مگر چشم تو دریاست؟ 🔰تا کی می‌تونید حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ فقط تا ۲۸بهمن‌ماه فرصت دارید👌 🔰حلقه از کی شروع می‌شه و تا کی ادامه داره؟ حلقه پنجم، از ۳۰بهمن شروع به کار می‌کنه وتا ۱۵ اردیبهشت ادامه داره. 🔰چطور حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ از این لینک برید: 🌐https://mabnaschool.ir/product/halghe-ketab-5/ 🔰می‌خواید بیشتر درباره حلقه بدونید؟ خیلی راحت روی لینک بالا بزنید و توضیحات حلقه رو دقیق بخونید.☺️ 🔰اگر سوالی هم داشتید از من بپرسید: 🆔@adm_mabna
هو راهپیمایی ما اینجوری بود: با دیوارنوشت میدان انقلاب عکس گرفتیم. با دیوارنوشت عکس سلفی خانوادگی گرفتیم. با پرچم‌های میدان عکس گرفتیم. با پرچم‌های میدان و عینک دودی عکس گرفتیم. به خیل عاشقان بزن و بکوب در ضلع شرقی میدان پیوستیم و حدود بیست دقیقه موسیقی سنتی بختیاری (فک کنم) گوش دادیم. طی آن بیست دقیقه اطرافیانمان را ترغیب کردیم خوب دست بزنند. کمی جیغ جیغ کردیم که مجلس بسیار گرم شد و حلقه عاشقان تنگ‌تر شد. با عزت‌الله ضرغامی عکس گرفتیم که بشود جزو سوابق دختر کوچکمان یا بشود جزو سوابق ضرغامی. به سمت جنوب حرکت کردیم و همزمان چیپس پیازجعفری‌مان را خوردیم. رفتیم جلوی موکب آیت‌الله مجتهدی ببینیم ملت چقدر پرچم آمریکا را لگد کرده‌اند. دنبال محل پخش باقالی گشتیم. بقیه چیپس را خوردیم. دیگر عکس نگرفتیم.
هو سه تا خواهر به هم که بیفتند، خانه می‌شود استادیوم. خودشان که نیستند، تلویزیون هم هست. پنجشنبه، اول وقت ساعت زدند. سارا که صدای خواهرها و تلویزیون را از هال شنید رفت پشت در اتاق و چادرم را می‌کشید و می‌کوبید به در که یکی بیاید نجاتش دهد از دست مادر ظالم. می‌خواستم بیشتر بخوابد که به کارهام برسم. اصلا چرا مدرسه پنجشنبه تعطیل است؟ رفت، یعنی خواهرها آمدند سراغش که تیم تکمیل شود. تا غروب هم دیگر نخوابید. خواهرها دنبال هم می‌دویدند و سارا چهاردست و پا تعقیبشان می‌کرد. خسته که می‌شد و گریه می‌کرد، بچه من بود،می‌آوردندش، او هم می‌چسبید به من. نوازش می‌کردم و شیر می‌دادم و لالایی می‌خواندم. بلکه بخوابد و من صوت نقد اثر را ضبط کنم. هر بار که تا مرز خوابیدن رفت، صدای یکی از خواهرها چرتش را پاره کرد و او گریه‌کنان التماس می‌کرد رهایش کنم تا برود. حوالی غروب حالم عوض شد، کز کردم گوشه هال و فکری شدم که باید چه کنم. ساعت را می‌پاییدم و تا از عقربه ها غافل می‌شدم سرعت می‌گرفتند و همین شد که اقدامی ضربتی کردم. به همسرم و بچه‌ها گفتم: نمی‌دونم چجوری، اما ۲۰ دقیقه هیچ صدایی نیاد تو اتاق. رفتم و نفسم را دادم بیرون و بسم‌الله. از روی یادداشت‌هام می‌خواندم و گمان می‌کنم دقیقه ۱۲ بودم که زنگ خانه‌مان به صدا درآمد. به کمتر از پلک‌زدنی تصمیم گرفتم ادامه دهم، فکر کردم همسرم حواسش هست. اما زنگ خانه و اقدام همسرم برای باز کردن در و آمدن مادربزرگ بچه‌ها قرص نشاط بود برای سارا، صدای جیغش بلند شد. اینجاها همراه نقد داستان ضبط شد و بعد مغزم فرمان داد، ضبط را متوقف کنم. همسرم آمد توی اتاق که چیزی را ببرد برای مادربزرگ و من دست چپم را گذاشته بودم روی صورتم و گونه‌هام را با انگشتها فشار می‌دادم. وقتی رفت و مادربزرگ هم در حیاط را بست، ادامه دادم. همانجا که نفسم را حبس کرده بودم و دستم جلوی صورتم بود، گفتم، هنرجوها که می‌دانند من مادرم و همسرم. حالا این را هم می فهمند که مادرشوهرم دو قدمی ما ساکن است و طبیعی‌ست هر روز زنگ بزند و کاری داشته باشد. ضبط صوت تمام شد و دوباره سارا و خواهرها شروع کردند و من انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، از داشتن همچین بچه‌های شادی شاد بودم و قربان صدقه‌شان می‌رفتم که گوشی‌ام بنا کرد نفرستادن صوت توی ایتا. و اصلا قصد ندارم بگویم چقدر ایتا را فحش دادم و یکی دو بار گریه کردم چون اینها گفتن است و آدم باید خشم و نفرت را نشان بدهد و من توی این متن نمی خواهم خشم و غم و غصه نشان بدهم. دو سه ساعت بعد با یک اکانت دیگر توی همان ایتا، صوت را فرستادم و ویرایش کردم و کمی از ماجراهای روز را هم چاشنی کپشن کردم و ارسال. این روضه‌ای که تا اینجا خواندم، مقدمه بود. هنرجوها که صوت را گوش کردند، یکی یکی آمدند. ابراز محبت و اینکه می‌دانیم بچه داری و شرایط گاهی مساعد نیست و افتخار می‌کنیم و من ذره ذره با هر پیام خستگی را می‌فرستادم سمت دشمنان. یکی از هنرجوها، عکسی فرستاده بود از یک برگه، نکات نقد را یادداشت کرده بود و زیرش نوشته بود: "صرفا برای رفع خستگیهاتون". اینجا خستگی‌هام شکست خوردند. خستگی‌هام شدند ولز و من و هنرجوهام شدیم ایران، وقت اضافه را گل‌باران کردیم.
هو قرار گذاشته بودیم که سه‌شنبه‌ها نه مهمانی بیاید و نه مهمانی برویم. همسرم بعد مدرسه تا شب از سارا مراقبت کند.  از هفته اول اسفند، دوساعتی که کلاس آنلاین دارم، بچه‌ها توی یک اتاق باشند و به خودشان فشار بیاورند که صدایشان کمتر دربیاید. نهار را برویم منزل مادرشوهرم که دو قدمی ماست و به هر حال وظیفه داریم هفته‌ای یک بار کنارشان باشیم و بعید می‌دانم مهمانی محسوب شود. این برنامه که گفتم بی‌نقص و کامل فقط دو هفته اجرا شد. سه شنبه قبل دقیقا هنزمان با اذان ظهر فهمیدم باید خودم نهار درست کنم و دو ساعت مانده به کلاس نشستم پشت میز به مرور یادداشت‌هام و هر چند دقیقه یک‌بار متوجه حمله خون به سرم می‌شدم و همزمان فروریختن چیزی دقیقا وسط قفسه سینه‌ام. می‌دانستم اسمش اضطراب است و به‌هم‌ریختگی باعثش شده. فردا باید از یک مهمان هم پذیرایی کنم. مدام در حال شمردن ساعت‌ها هستم، کی بیدار شوم و چگونه با خستگی بجنگم و چند ساعت به نقد تمرینهای هنرجوهای مقدماتی بپردازم و چگونه حواسم به نهار باشد و عکس پشت زمینه همه این چالش‌ها ساراست. از این هم عبور می‌کنم اما نمی‌دانم چه‌طور؟ فردا را قرار است زهر مار همه کنم؟ قرار است چند موی سفید جدید به زندگی‌ام هدیه کنم؟ قرار است سارا حالم را بفهمد و تا شب یک ریز نق بزند؟ خدایا! خودت خوب می‌دانی که باید دستم را بگیری اگرنه برگه امتحانی‌ت زا سفید تحویل خواهم داد. سه شنبه بعد را خدا به خیر کند.
عیدتون مبارک 🥳🥳🥳🎉🎉🎉🎉
زیباترین جمله‌ای که از آغاز جنبش تا حالا رو دیوارا خوندم، با اختلاف فاحش این بوده: "پدرسگ دیوارای شهرکو کثیف نکن" 😬😬😅😅😅😅
سلام، عیدتون مبارک
هو تاریخ هنر خوانده بود و دانش عمیقش از نقاشی‌های روبنز و تینتورتو را با رسیدن به سمت سرپرستی نیروی انسانی در شرکت تولیدکننده شکلات‌های پروتئینی به سرانجام رسانده بود. جمله بلند بالا، همیشه یکی از ترسهای من بوده. درباره خودم و حالا درباره بچه‌ها. ترس از اینکه زمانه آنهارا بکشاند به سویی که برایش آفریده نشده‌اند.
هو توی یکی از گروههای دوستانه‌ام، ویدئویی ارسال شده. یک آخوند نشسته و به رییسی هشدار می‌دهد. همینطور که آخوند حرف می‌زند، متناسب با جملاتش عکس‌هایی در سمت چپ، بالای تصویر ظاهر می‌شوند. پشتش قهوه‌ای‌ست و یک فانوس گنده سمت راست کنار گوینده قرار دارد. احتمالا می‌خواسته‌ بگوید، گوینده عزیز تف به ریا روزه است.وقتی می‌گوید آقای رییسی، عکس رییسی که قلبی برش خورده ظاهر می‌شود و وقتی می‌گوید:"اگر دلار و بکنید، ۵ تومن" ، اسکناس یک دلاری مماس پنج‌هزار تومانی ظاهر می‌شود. می‌خواهد بگوید؛ اگر همه چیز گل و بلبل بشود اما زنان بی‌حجاب باشند، هیچ فایده‌ای ندارد و بعدش درباره بی‌حجابی و مضراتش حرف می‌زند و بعد من به سازنده کلیپ بدوبیراه می‌گویم و قطع می‌کنم و نمی‌‌فهمم پایانش چه می شود. من به حجاب معتقدم، وقتی وضعیت پاساژها و پارک‌ها و باغ کتاب و خیلی جاهای دیگر را می‌بینم، اذیت می‌شوم. دختر کوچکم با تعجب نگاه می‌کند و زن دامن کوتاه پوشیده را با انگشت نشان می دهد، مدام باید توضیح بدهم یا حواسشان را از بعضی صحنه‌های از خط قرمز گذشته پرت کنم. من معتقدم دولت و مجلس و نظام و مردم باید فکری کنند و کاری. من با همه اینها که گفتم، فکر می‌کنم این کلیپ دارد آب دهان به سمتم پرت می‌کند. مشکل اصلی‌ام با این کلیپ‌ها این است: یک نفر به چیزی فکر می‌کند و چهار نفر دورش را می‌گیرند و برایش به به و چه چه می‌کنند و او خیال می‌کند اگر تمام بشریت حرفهایش را نشنوند باید آن دنیا جواب پس بدهد؟ بعد فکر می‌کند هر طور که شده و به هر شکلی این گوهرهای نایاب را بریزم توی گونی و بکنم توی حلق مخاطب که از بخت بد گیر ایتا افتاده؟ دلم می‌خواهد از تمام گروههای غیر کاری‌ام خارج بشوم تا هر روز ای اراجیف را نبینم و بار احساس تکلیف دیگران خالی نشود توی حافظه پیامرسانم.
هو کتاب گذاشتیم. من و کوثر و زهرا. بعد افطار، هشت تا نه. هر کدام کتابی برداشتیم و سه تایی نشستیم توی اتاق. ایده‌ش با من بود. منی که دلم سکوت می‌خواست و کتاب. یعنی می‌خواستم در محیطی آرام، بی سروصدای تلویزیون، بی دعوای خواهرها، بی مامان مامان کتاب بخوانم. چون پای رقابت در میان بود، بی‌حرف قبول کردند. کوثر، گرگ‌ها با چشم باز می‌خوابند مهدی میرکیایی را برداشت و من همان کتابخانه نیمه‌ شب را و زهرا سه کتاب که اسمشان یادم نیست. اینکه گفتم همان چون دو سه روزی می‌شود، دست گرفتمش. نمی‌دانم دقیقه چند بودیم که کوثر از اتاق بیرون رفت. پیگیر نشدم، چون دلم نمی‌خواست از آن تعادل خارج شوم. رفتم توی کتابخانه، کنار نورای داستان اما صدای تکان خوردن استکان شیشه‌ای توی سینی مسی، نگاهم را برد به هال. کوثر سینی را گذاشت کنار پدرش و رفت. من با چشم و ابرو به همسرم اشاره کردم که چای را بدهد به من و باز هم دهانم را برای ادای واژه "شکلات" اغراق آمیز تکان دادم. همسرم لبخند زد و سرش را تکان داد. بعد کوثر دوباره وارد قاب شد، یک چای را گذاشت کنار پدرش و با سینی به سمت من آمد. رفته بود توی شکلات‌ها دنبال طعم قهوه بگردد انگشتانم را دور استکان حلقه کردم و مثلا خطوط کتاب را نگاه می‌کردم، اما حواسم پی دختر خودم بود. دخترم که احتمالا یادش افتاده، بعد افطار، حوالی هشت، مادرو پدرش چای می‌خورند و می‌داند، از میان تمام مزه‌ها، مادرش همیشه قهوه را انتخاب می‌کرده. بعد با اینکه فقط من چای داشتم، سه تایمان دور سینی جمع شدیم، انگار سینی، پیت حلبی پر زغال باشد. کوثر گفت: مامان می‌شه من ده دقیقه اضافه‌تر بخونم؟ و زهرا تند تند شکلات باز می‌کرد. همسرم توی حال سارا را می‌خواباند و من دیگر عین خیالم نبود که این کتابخانه نیمه شب قرار است کی تمام شود.