🔶 معلم مهندس تربیت است
🔶 ماشینی که سوارش می شویم، نتیجه کار پنج گروه از مهندسان است:
1. مهندس مسول کشف معدن
2.مهندس مسول استخراج مواد
3. مهندس مسول ذوب مواد
4. مهندس مسول مونتاژ قطعات و نظارت
اما یک معلم به تنهایی کار این پنج گروه را روی انسان انجام می دهد.
1. استعداد شاگردش را کشف می کند.
2. شاگرد را از انحراف بیرون می اورد.
3. شاگرد را به درس علاقمند می کند.
4. شاگرد را می سازد.
5. تربیت شدگان را به هم متصل و جامعه را شکل می دهد (مهارت معلمی).
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #معلم دلسوز بازنشسته جناب آقای گلچین که بصورت خودجوش به کودکان کار سواد خواندن و نوشتن می آموزد
(دزفول میدان امام)
👤 غلامرضا خلیلی نیا
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از ملکه باش✨
🚨 اگر به هر دلیلی خسارتی به اموال دولتی زدهایم و یا خود را مدیون #بیت_المال میدانیم، در تمام سال و در هر اندازهای که بر عهده داریم به شماره کارت
6367 9570 6625 6285
(#خزانه داری کل، درآمدهای متفرقه دولتی)
میتوانیم مبالغ مورد نظر را واریز کنیم.
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ایشان خانم ثریا مطهرنیا، معلم بیجاری بدلیل کمک مالی به دانشآموزان نیازمند به درمان و چندین عمل جراحی خاص و کمک مالی به صدها دانشآموز بی بضاعت به جمع 10 معلم برتر دنیا راه یافت.
خانم مطهرنیا شما مایه ی #افتخار و بهترین الگو برای تمام معلم های ایرانی هستید...
👤 علیرضا محمدی
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معلم
تقدیم به معلمین عزیزتر از جانمان که در نهایت صبوری و رنج بار زحمات طاقت فرسای تعلیم و تربیت را به دوش می کشند.
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
#جلسه_اول
درس را به طور خلاصه معرفی کنید.
اولین روز کلاس بهتر است به مباحث کلی اختصاص داشته باشد. یک معرفی اجمالی از درس که قبلا آماده کرده اید را همراه داشته باشید. این معرفی باید شامل مباحث، موضوعات و سیلابس درس، نحوه ارائه درس، تکالیف و فعالیت های درسی مورد نظر، نظام ارزشیابی و روش نمره دهی و انتظارات شما باشد. سعی کنید معرفی را به صورت جذابی ارائه کنید برای این کار می توانید از اسلاید استفاده کنید (پاورپوینت تهیه کنید) در اسلایدها می توانید کمی شوخ طبعی و خلاقیت نیز وارد کنید مثل استفاده از یک تصویر بامزه یا کاریکاتور ولی در این کار افراط نکنید.
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
#من_فقط_معلم_نیستم
#داستان_کوتاه
مریم صیاد آموز
لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیک پوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستین؟
گفتم: بله
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟
با اینکه قیافش آشنا بود
گفتم: نه متاسفانه، آخه من خیلی دانش آموز داشتم.
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست شما خوبید خانم؟
گفت: بله ممنون استاد من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم البته نه اون سالهای جنگ دکترامو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای نصیری، سماک بحری هستم یادتون اومد؟
از شنیدن حرفاش خیلی خوشحال شدم وقتی کمی دقت کردم، شناختمش، آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود، یه هو رفتم به بیشتر از بیست سال پیش. اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس میکردند. من هم اون وقتها به دانش آموزان دختر جبر درس میدادم، یادم اومد این دختر چند جلسهای که صبحها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش. من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درسو بفهمند سریع درسو ادامه میدادم. همیشه میخواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم میرفت تا اینکه یه روز زنگ اخر تو کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یه هو همین دانش آموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه.
پرسیدم: سماک چی شده؟
با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه
یه هو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین پیکان داشتم که هرکسی نداشت
جواب داد: نه آقا خونمون دوره
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
درحالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزد گفت: بله آقا
بالاخره هر جور بود خودشو تا ماشین رسوند من هم که به خاطر معذورات نمیتونستم دستشو بگیرم، بالاخره به سمت خونهاش حرکت کردیم وقتی آدرس میداد تازه متوجه شدم خونه اش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره. وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است دیگه خودم میرم ممنون گفتم: نه چه جوری میخوای بری میرسونمت
همین طور که میرفتیم چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جارو با کی میای بری مدرسه؟ گفت: با هیشکی آقا پیاده میام تاسر خیابون 5 صبح بلند میشم اما خب گاهی بارونو باد باعث میشه کمی دیر برسم
داشتم دیوونه میشدم این همه راهو این دختر. پیاده میومد !!!!!.خلاصه رسیدیم خونشون یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت. به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید
صدای پیر مردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: سماک کیه؟
دانش آموزم جواب داد: آقا معلممه
پیر مرد اصرار کرد که برم بالا و یه چای بنوشم. من هم رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی پیر مرد که فهمیدم پدر سماک دانش آموزم بود گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دوساله مادرشو از دست داده منم مریضم ،هم تو مزرعه کار میکنه هم تو خونه به دوتا برادرهای کوچیکشم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی راه به این درازی چه کاریه آخه ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه در حالی که با بغضی که گلومو گرفته بود به زور چایی که سماک آورده بودو میخوردم گفتم: ببخشید من دیگه باید برم
تمام راهو که بر میگشتم گریه کردم پیش خودم گفتم من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانش آموزم با خبر باشم. از اون روز به بعد بهش زنگهای تفریح کمک میکردم چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم اینها تنها کاری بود که از دستم بر میومد. حالا اون با تمام وجود مشکلات این قدر موفق شده بود و من بهش افتخار میکردم، همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یه هو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای نصیری .....و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون من هیچ وقت محبتهایی که به من کردینو فراموش نمیکنم
گفتم: خواهش میکنم من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک #معلم نیستند.
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
#داستان_کوتاه
گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت:
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم...!!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا،
يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي ميکنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي ميگويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد،
پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه،
گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
قصهها براي #بيدار_کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي #خوابيدن از آنها استفاده کرديم....!!?
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
#هنر_معلمی
به مناسبت سی سال دویدن ....
وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش اموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...
انچه که در دانشگاه خوانده بودم و انچه در واقعیت می دیدم زمین تا اسمان با هم فرق داشت
و من دخترک جوان و ناپخته ای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار اسانی نبود ...
وقتی وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس انقدر بی حال شدم که بچه ها برایم اب قند اوردند و من با عذر خواهی از بچه ها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...
من ناخدایی بودم که نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...
چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود ...
وداستان اینگونه اغاز شد
یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک چکش از خدمتگذار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای تنبیه انان است
سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم که معلم باید نجاری هم بلد باشد تا صدای جیر جیر نیمکتی ، حواس دانش اموزش را پرت نکند
روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...
معاون سر اسیمه و بدون در زدن وارد کلاس شد و گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد
نمی دانم کجای قانون جهان نوشته شده بود که کلاس داری یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس ...
ان روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام، من چه دبیربی تجربه و بی درایتی بودم ...
در حالیکه من فقط می خواستم برای چند دقیقه ، در بازی و شادی بچه ها شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق انها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند ...!!!
در سفر معلمی روزهایی بود که برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می پوشیدم و همراه با بچه ها دل به جنگل و رودخانه می زدم ، با فریاد می گفتم ؛
بچه ها اگر روستا نباشد ، خاک نباشد
جنگل نباشد ، اب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم مراقب اب و خاکمان باشیم ... مازندران این دخترک سبزه پوش ساحل نشین ....
و ناگهان لابه لای حرف زدن ها اب را به طرف بچه ها می پاشیدم و انها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدندو تا می توانستند به طرف معلمشان اب می پاشیدند
نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت اب به طرفم می ریختند و هی می گفتند ؛ خانم معلم چه کیفی می دهد اب بازی کردن وسط رودخانه .....
گاهی هم خسته میشدم و وسط تدریس دلم می گرفت ، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم یک ترانه بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن می کرد و من همراهیش می کردم و بچه ها ارام ارام شروع می کردند به دست زدن و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....
گاهی روی تخته کلاس می نوشتم ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم ، خیلی بد اخلاق ...
اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در اغوش گیرید چون بوی فرزند مادر را ارام می کند ...
در سفر معلمی اموختم باید به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم ، کدامشان غم اب و نان دارد ؟
کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟
کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است ....؟
چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ...
حال پایان سفر است ، من مانده ام با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!
اینکه یکی بگوید ؛ خدا قوت خانم معلم ...
و دل خوشم به یک داستان کوتاه و صداهایی اشنا درون کوی و برزن که می گویند ؛
سلام خانم معلم
من زمانی دانش اموز شما بوده ام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان می گویم ؛
خدا را شکر که در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی که هنوز مرا می شناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از ملکه باش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم می گفت #سنگر_دانشگاه از جهاد در سوریه مهمتره.
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••