eitaa logo
شهدا
384 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
35 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌مھدی‌رسولی‌.. یجایی‌توروضه‌اززبونِ‌حیدرمیگہ -فاطمه‌جان‌مردی‌کہ‌کَنده‌بوددرِقلعه‌رازِجا وامی‌ڪندپـس‌ازتودرِخانہ‌رابہ‌زور💔:) --------•|🖤🥀|•------- ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
وخداچاره‌کنداین‌همه‌دلتنگی‌را:)) ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
عاشقان‌راسرشوریده‌به‌پیکرعجب‌است دادن‌سرنه‌عجیب‌؛‌ بلکه‌داشتن‌سرعجیب‌است..!🖇❤️‍🩹 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فیلم دیده نشده از دوربین مداربسته بیمارستان 😳🧐 حاج قاسم سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
یازهرا ۷.mp3
7M
🥀هو الشهید🥀 📚    خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده 🖌 انتشارات: شهید ابراهیم هادی قسمت 7⃣
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ عده ای دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند. چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلونهای کوچک می‌ریختند و آنها را با روبانهای کوچک سبز می بستند. وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می‌کرد. با خوشرویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم. هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زنها از حفظ دعای توسل می‌خواند و زنهای دیگر، همانطور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند و زمزمه می کردند: «يا وجيهاً عند الله اشفع لنا عند الله.» بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می‌زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت. شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همانجا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود. کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه اتاق پشت زنهایی که قند می‌شکستند منتظرم بودند. مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم. دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می‌کرد. توی استکانهایی که مخصوص مهمانها بود چای ریختم. قندان را پُر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می‌شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم، آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع وجور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت:"دست شما درد نکنه خوشبخت بشی ان شاء الله."
از حاج قاسم پرسیدند : بهترین دعا چیست؟ گفت : شهـٰادٺ‌! گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است» حاج قاسم گفت :«ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود!»
در حال نشستن در فرودگاه سوریه بودیم که تیراندازی شد،اما به هواپیما اصابت نکرد. وقتی نزدیک شدیم،سردار سلیمانی به خلبان گفت:ما سریع پیاده میشیم و تو دوباره تیک آف کن. وقتی هواپیما اوج گرفت، دقیقاً همان جایی که پیاده شدیم بودیم،منفجر شد‌ حاجی خیلی باهوش و با ذکاوت بود. با هیچ قلمی نمیتوان خاطرات او را نوشت و با هیچ فکری نمیتوان رشادت هایش را تصریح کرد. بارها گفتند خاطراتت را در یک مؤسسه فرهنگی بنویسیم اما قبول نکرد. یک روز به او گفتم:اجازه بدید، خاطرات شما رو در قالب کتاب بنویسم. جواب داد گفتم:من هیچ خاطره ای ندارم. آنقدر متواضع بود که نمیخواست دیده شود، اما خدا او را دید و به بالاترین درجه که شهادت است، نائل گرداند و پیکرش هم با حضور میلیونی مردم تشییع شد... خاطره سردار شهید حاج •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
رهبر انقلاب: وقتی جوان گیلانی سرِ قبر میرزاکوچک‌خان میرود و میبیند این مرد تنها، این مرد باایمان و باصفا، اگرچه در وسط جنگل‌های گیلان در مظلومیت مُرد، اما شخصیت خودش را در تاریخ ایران تثبیت کرد؛ مُرد، اما یک مشعل شد. ما در دوران مبارزه خودمان، هر وقت نام میرزاکوچک‌خان را به یاد می‌آوردیم و شرح حال او را میخواندیم، نیرو میگرفتیم. او از همت و اراده و شخصیت و هویّت خود خرج کرد، برای این‌که به یک نسل و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد. این بسیار ارزش دارد.
•{🌙} شما نمازشب بخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن●○ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا