🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀وصیت نامه #شهیدسیدمجتبی_علمدار
✨بسمه تعالی✨
وصیت میکنم مقدار دارایی ناچیزی که دارم غیر از ثلث آن، مابقی به همسرم سیده فاطمه موسوی برسد و از ایشان تقاضا دارم نهایت توان خود را برای بهتر تربیت کردن تنها بازماندهام؛ یعنی دختر عزیزم سیده زهرا علمدار به کار بگیرند و از خداوند منان برای ایشان و دخترم طلب توفیقات وافر الهی را دارم.
از همسر عزیزم تقاضا دارم این بندهی حقیر سراپا گناه را در کوتاهی و قصور و تقصیرات مورد عفو و بخشش خود قرار دهد؛ چرا اینکه خداوند عفو کنندگان را دوست دارد.
همینطور از یادگارم میخواهم از اینکه برای او پدر خوبی نبودم مرا ببخشد. خداوند به ایشان مقامات عالی و دنیوی و اخروی عنایت فرماید. از پدر و مادرم نیز طلب عفو و بخشش مینمایم. همین طور از کلیه کسانی که به نحوی حقی گردن حقیر دارند، به خاطر خداوند بخشنده مهربان از این بنده آلوده درگذرند.
وصیت میکنم مرا در گلزار شهدا ساری دفن کنند و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بروی صورتم بگذارند و قبل از آن که مرا در قبر بگذارند، مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جده غریبم فاطمه زهرا (س) و جد غریبم حسین (ع) را بخواند و از مستمعین گرامی میخواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ظلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم میگویم من از ظلمت قبر و فشار قبر خیلی میترسم.
شما را به حق پنج تن آل عبا تا میتوانید برایم دعا کنید و نماز شب اول قبر برایم بخوانید و زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید و به سوی آرامگاه میبرید تا میتوانید مهدی فاطمه (عج) را صدا بزنید.
کی واهمه دارد ز مکافات قیامت آنکس
که بود در صف محشر به پناهت
۱۳۷۴/۴/۱۳
#روحشان_شاد🕊
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀روضه زیبای حضرت رقیه(س)😢😭😭
🎙باصدای#شهیدمجتبی_علمدار
🍀بزرگواران کانال جملات طلایی علماء_شهدا این #شهدا کرامات زیادی دارند.از جمله این #شهیدبزرگوار میتوانید متوسل شوید به این سید شهید وحاجاتتون را ازش بخواید.ان شاالله شفاعتمون کنند.آن دنیا😔 #الهی_آمین🤲🏻
#راهش_جاوید_باد
#یارقیه😭😭
#التماس_دعا
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
• جنس خدا از چیه؟
• خدا چطوری لمس و فهم میشه؟
• خدا چطوری میتونه از خودم به من نزدیکتر باشه؟
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
خلاف عادت.mp3
7.94M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
نه کسی توی دانشگاه «خدا شناس» میشه،
نه توی حوزههای علمیه،
نه هیچ کلاس دیگهای!
خداشناسی، خدافهمی، خدابینی، دقیقا همون جایی اتفاق میفته که داری ازش فرار میکنی!
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشته بود؛
بر روی قبرم این مطلب نوشته شود:
ای برادر، به کجا میروی؟ کمی درنگ کن. آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟!
#شهید_رضا_نادری_است.
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_مرتضی_آوینی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#ظهرتون_شهدایی📿
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
به'تو'مُحتاجچنانمکهفقیریبهدِرَم
به'تو'مُشتاقچنانمکهغریقیبهکنار♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"میم مثل مدافعان حرم "
گذری برزندگی
شهید محمد رضا #فخیمی
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
آهسته، طوری که فقط خودم میشنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.»
دستش را توی هوا برایم تکان داد.
چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد.
با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام میشد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز میزدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود.
هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید.
مادر پرسید: «کی رسیدید؟»
همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمیگردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.»
آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «میخوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام میشه. عیب نداره این روزا هم میگذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد میگیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمیزد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. میگفت: «چیزی نیست. خوب میشم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل میکنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم میخواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.»
ادامه دارد...