eitaa logo
شهدا
379 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸 صبح، با لبخند تو آغاز می‌شود پنجره را باز کن خورشید منتظر است ... 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
💠خودکشی...💠 🔅شب جمعه بود که بر سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی رفتم. خانمی با لهجه عربی مشغول توزیع شیرینی بود و همینطور برای ابراهیم صلوات می گرفت. او میگفت از اهواز تا اینجا آمده ام. یکی از خانم ها باتعجب از او پرسید: علت آمدن شما چیست: این خانوم کنار مزار ابراهیم نشست و گفت: مدتی قبل گرفتاری های دنیا خیلی به من فشار آورد. همچنین گرفتاری مالی شدید نیز ایجاد شد. دیگه هیچ راه چاره ای نداشتم. آخر شب بود که به موضوع خودکشی فکر کردم. به دیدگاه خودم این آخرین راه درمان بود. تصمیم قطعی گرفتم که فردا خودکشی را عملی کنم. 🔸همان شب در عالم خواب جوانی را دیدم که با من صحبت کرد و گفت: خودکشی راه حل مشکلات شما نیست، بلکه مشکلات شما را صد برابر می کند. هم در برزخ گرفتار می شوی و هم پدر و مادر و فرزندت را گرفتار می کنی. عذاب روحی خودکشی به مراتب بالاتر از مشکلات شماست. مشکلات دنیای حل خواهد شد و... اینقدر صحبت کرد که وقتی بیدار شدم، مجاب شدم به خودکشی فکر نکنم. ✴️چند روز بعد گرفتاری مالی ما به طرز عجیبی برطرف شد، مدتی از این ماجرا گذشت و من به طور کل موضوع خودکشی را فراموش کردم، اما همیشه به این فکر می کردم که آن جوان که بود؟! یک روز که این در فضای مجازی به دنبال مطلبی میگشتم، یک باره با تصویر جوانی روبرو شدم که آن شب با من در مورد خودکشی حرف زد! روی عکس کلیک کردم، نوشته شده بود: شهید ابراهیم هادی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
اگه میخوای آرامش داشته باشی یه رفیق فابریک داشته باش که آرومت کنه.. از اون رفیق فابریکا که بهشون میگن شهید بیاامتحان کنیم یادشهداصلوات ♥️🍃 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟ گفتم: نه، هیچی خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی آیم، گفت :بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره؟ چشم هایم پر از اشک شد ، گریه ام گرفت، گفت :دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم. این دفعه آقا جون گریه اش گرفت، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد؛ گفت: دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش. [خاطره‌ای از قولِ همسرِ شهید ناصر کاظمی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
شب تا سحر بیدار دائماً مشغول ذکر صف می کشیدند مردم درِ خانه اش شفا میداد لاعلاج ترین مریض ها را شیخ حسنعلی نخودکی! آخر عمر،پشیمان شده بود، میگفت:کاش دخالت نمی کردم در تقدیرات خدا دلش،حسرت دیگری هم داشت، به صمیمی ترین رفیقش،آیت الله رضوی گفته بود: کاش به جای این ریاضت ها،صرف تقرّب به حضرت صاحب الزمان علیه السلام کرده بودم،سرمایه عمرم را... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشتآنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم. [خاطره‌ای از قولِ همسرِ شهید قاضی‌خانی] ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
«انگشت و انگشتر» 🔻عصر عاشورا سال ۱۳۷۴ بود و دل‌ها محزون از یاد حضرت اباعبدالله علیه‌السلام و گودال قتلگاه... 🔹🔹🔹🔹 🔻بچه‌ها در میدان مین فکه،مشغول جستجو بودند ولی خبری از شهدا نبود. خیلی گرفته بودم، همین‌طور که تنها داشتم قدم می‌زدم،به شهدا التماس می‌کردم که خودی نشان دهند. قدم زنان تا زیر ارتفاع ۱۱۲ رفتم.ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف،چشمم افتاد به یک شیء سرخ رنگ که خیلی به چشم می‌زد!!! 🔻 خوب که توجه کردم، دیدم یک انگشتر است! جلوتر رفتم که آن را بردارم در کمال تعجب دیدم ،یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه‌ی انگشتر است. صحنه ی عجیبی بود! 🔹🔹🔹🔹 🔻بچه‌ها را صدا زدم، علی‌آقا محمودوند و بقیه آمدند. خیلی عجیب بود،در ایام محرم،نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه‌ی دیدنی بود. بچه ها با دیدن این صحنه، واقعه‌ی کربلا برایشان تداعی شد،ز دند زیر گریه و شروع به ذکر مصیبت. 💔 کربلا... عاشورا...انگشت و انگشتر... 🔹🔹🔹🔹 کتاب: آسمان زیر خاک راوی: مرتضی شادکام ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
⚠️ مواظب باشیم در کوچه‌های مخوف آخرالزمان دست‌مان از دست امام زمانمان جدا نشود !!! ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
برای دفع افڪار آزار دهنده: ۱_ همیشه با وضو باشید ۲_ قـرآن زیاد بخوانید ۳_ ذڪر لااله‌الاالله هم زیاد بگویید ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
خروجی های قلب تو ... نشون میده چقدر دلت سالمه راستی ، قلبت کجا گیره؟ همونجا قیمت قلبت محک میخوره برای چیا غصه میخوری ؟ چیا ... دلتو تکون میده ؟ با چی ... به گریه می افتی ؟اینارو لیست کن ... قیمت قلبت معلوم میشه ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
بلای جانسوز عصر ما نیست.. است.. او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست.. چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!! 🍃🌹 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
‌ ‌ ‏اگه ظرف زمانتون رو با کارهای مفید پر نکنید ناخواسته یه دعوت نامه برایِ کارهای بیهوده میفرستید . . ! ‌ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●