فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم ازتبارحسین بود..
وحجت خدابرای دلهای زنگ زده ما..وبس
شادی روحش صلوات
العبد
🔹 دستنوشته ی تکاندهنده
سردار رشید سپاه اسلام شهید صادق مزدستان:
◇ بی من اگر به #کربلا رفتید از آن تربـت پـاڪ؛ مشتی به همـراه بیاورید و بر گـورم بپاشید شاید به حـرمت این خاڪ خــــدا مـرا بیامــرزد...
#شهید_صادق_مزدستان
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از ##شهید_محمد_رضا_دستواره
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#بعد_از_ظهرتون_شهدایی📿
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش میگم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه.
صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه میخوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارشهای لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی میکرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبیاش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت میکشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم.
نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه میگشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. میگفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی میشیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها میخورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری میشم.»
گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم."
دایی میگفت و ما میخندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود.
على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم.
ادامه دارد....
اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنجا را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشکر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتیست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب میآیم.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار؛
ناگفته هایی از #شهید_سید_مجتبی_ ابوالقاسمی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
میگفت قبل از شوخی
نیتِ تقرب کن و تو دلت بگو:
دل یه مؤمنُ شاد میکنم،قربةالیالله
این شوخیاتم میشه عبادت:)💚
شهیدحسینمعزغلامی🌱
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | مراسم استقبال از شهدای گمنام
تو پلاکت را دادی که گمنام شوی
من دویدم که نامدار شوم!
حالا من مانده ام
زیر خروارها فراموشی
و نام تو در دل تمام انسانها...
#شهید_گمنام
#ازنا
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
رو به روی عکس شهید ؛ عکس شهیدان..
بگو خدا غرق امیدم کن ؛ بی خریدارم خریدم کن ..
نذر ابالفضل رشیدم کن . .
بکشو در علقمه چالم کن . .
خدا شهیدم کن . . .🌱♥️