به‌'تو'مُحتاج‌چنانم‌که‌فقیری‌به‌دِرَم به'‌تو'مُشتاق‌چنانم‌که‌غریقی‌به‌کنار♥️ #صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●

آقای شنوایِ حرفهای دلم از فاصله هزارکیلومتری … به شما سلام... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا💛 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●

"میم مثل مدافعان حرم " گذری برزندگی شهید محمد رضا #فخیمی

🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آهسته، طوری که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.» دستش را توی هوا برایم تکان داد. چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد. با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام می‌شد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز می‌زدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود. هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید. مادر پرسید: «کی رسیدید؟» همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمی‌گردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.» آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «می‌خوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام می‌شه. عیب نداره این روزا هم می‌گذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد می‌گیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمی‌زد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. می‌گفت: «چیزی نیست. خوب می‌شم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل می‌کنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم می‌خواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.» ادامه دارد...

محور همه فعالیت هایش « #نماز » بود. در سخت‌ترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد. یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️ بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه. گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد. بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم. #شهید_ابراهیم_هادی

❓چرا #یمن پیروز میدان نبرد است؟ ✅ برای پاسخ ابتدا آیه زیر را با دقت بخوانید؛ « یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَى الْقِتَالِ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ مِائَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفًا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا یَفْقَهُونَ » (الأنفال، ۶۵) ترجمه: اى پیامبر، مؤمنان را به جهاد (قتال = جنگ با کفار) برانگیز. اگر از [میان‌] شما بیست تن، شکیبا باشند بر دویست تن چیره مى‌شوند، و اگر از شما یکصد تن باشند بر هزار تن از کافران پیروز مى‌گردند، چرا که آنان (دشمنان) قومى‌اند که نمى‌فهمند. 🔸حالا امکانات و نفراتی که مجاهدان یمنی دارند را در ۱۰ ضرب کنید، با چنین حریفی می توان در افتاد؟ 🔸بیخود نبود سالها دشمن با آیات جهاد در کتاب آسمانی ما مشکل داشت و حتی پیشنهاد حذف این آیات را می‌داد. #طوفان_الاقصی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●

به علامه طباطبایی گفتند : چیکار کنیم که #امام_رضا نزد خدا واسطه شه ؟ گفت :بروید حرم و بگویید: بفاطمه ،بفاطمه، بفاطمه 🥀 سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدید امام دعاتون رو مستجاب می کنه ... #چهارشنبه_های_امام_رضایی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●

💚✨صلواتی هدیه کنیم به روح مطهر امام رضا علیه السلام ✨ 💚 #چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●

گوش کنید؛ وصیت شهید مهدی رهبر رضاخانلو؛ فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟ 💔 شادی روح شهداصلوات 💔 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲 🌸🍃 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●