سلام بچه ها
حتما این زندگی نامه
شهید حمید سیاهکالی مرادی رو بخونین❤️
ازین به بعد قسمت به قسمت
براتون میزارم 🌸🌿
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت اول)
زمستان سرد سال نود بود،چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی میتابد، گاهی نمیتابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی میکنند.🌞☁️
سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شبهای طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد، یا نه،شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصههای کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.❤️
نصف حواسم به اتاق پیش مهمانها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. ✨
با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم.در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان،در حالی که در را به آرامی پشت سرش میبست، گفت:<< فرزانه!خبر جدید!>>.😍🌹
من که حسابی درگیر تستها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.😳
گفتم:<<چی شده فاطمه؟ >>.با نگاه شیطنت آمیزی گفت <<خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!>>. میدانستم طاقت نمیآورد که خبر را نگویید.🌸🍃
خودم را بی تفاوت نشان دادم ودر حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:<<نمیخواهد اصلا چیزی بگی، میخوام درسم و بخونم. موقع رفتن درم ببند!>> آبجی گفت:<<ای بابا!همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه. >>
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت دوم)
ادامه...
توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.🦋💙🦋
جالب اینکه خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد. و بی مقدمه پرسید:"فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!" با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:"نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم،اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، خودتون بهتر میدونین."❣
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:"دخترم آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟" 🤔🌸
جوابم همان بود، به مادرم گفتم:"طوری که عمه نارحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه."
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسیِ حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه. منیره خانم ، ما فرزانه رو میخوایم!"❤️😍
حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد آقا سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.💐
حمید شش خواهر و برادر دارد. فاصله سنی ما چهار سال است.✨✨
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشمعمه فرار کنم. با جدیت گفت:"ببین فرزانه! تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه:نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الآن میریم، ولی خیلی زود برمیگردیم. ما دست بردار نیستیم!"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت سوم)
ادامه...
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد. 😍❣
دو سه روزی مهمان ما میشد. از همان ساعت اول به هر بهانهای که میشد بحث حمید را پیش میکشید.
داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:<<فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.>>❤️🦋
میخواستم بحث رو عوض کنم. گفتم:<<باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن. دلم برا قدیما که دور هم مینشستیم و قصه میگفتی تنگ شده>>، ولی ننه بد پیله کرده بود. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد.تیر ماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه میتوانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. 🌸🍃
با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. ☺️
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهارم )
ادامه...
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. 🤔
مادرم در کار من مانده بود، میپرسید:<<چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی؟ برای چی همه خواستگارها رو رد میکنی؟>>😳
این بلاتکلیفی اذیتممیکرد. نمیدانستم چکار باید بکنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب میکردم، چشمم به کتاب<<نیمه پنهان ماه>>افتاد؛ روایت زندگی شهید <<محمد ابراهیم همت>>از زبان همسر.
خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد. ❤️🤍
کتاب را که مرور میکردم، به خاطرهای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیه السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.🦋🦋
خواندن این خاطره کلید سردرگمی های من در این چند هفته شد.
خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم.😊
حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم.🌸🍃
پنجم شهریور سال نود ویک،روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کمکم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همه گلها و بوتههای داخل باغچه دنبال سایهای برای استراحت هستند.🌞🌿
با صدای برادرم علی که گفت:<<آبجی! سبد رو بده>> به خودم آمدم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پنجم)
ادامه...
با صدای برادرم علی که گفت:<<آبجی! سبد رو بده>> به خودم آمدم...
با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. 😊
بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سر کار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.🌼🌸🌼🌸🌼🌸
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش رو برداشت و گفت:<<آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.>>✨
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانهای نداشتم!🦋💙
مانتوی بلند و گشاد قهوهای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپزخانه رفتم.
از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمدهاند. شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغش به روستای<<سنبل آباد الموت>>رفته بود.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد برای اینکه بخواهم برایشان چایی ام ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم:<<بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن.>> سینی چای را که برداشت، من هم به دنبال آبجی بین مهمانها رفتم و بعد از احوالپرسی کنارخانمحسن آقا نشستم. متوجه نگاههای خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.🌼🌿
کم وبیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم. چند دقیقه که گذشت...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت ششم)
ادامه...
کم وبیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم. چند دقیقه که گذشت...
فاطمه داخل اتاق آمد. مرا که دید گفت:"فکر کنم اینبار قضیه شوخی شوخی جدی شده.
داری عروس میشی!"😊
اخم کردم و گفتم :"یعنی چی؟ من که چیزی نشنیدم."😳
گفت:"نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه."
تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همانجا گریه ام گرفت. 🥺
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ دست خودم نبود. زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد گفت:"دخترم!اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکالی نداره.🌸🍃
آخرش باز هر چی خودت بگی همون میشه."
خیلی محکم گفتم:"نه اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم."✨
با آمدن ننه ورق برگشت. ننه رو نمیتونستم دست خالی رد کنم،گفت:"با حمید صحبت کن.خوشت نیومد بگو نه.هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه!☺️
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. ❤️
کاری بود که شده بود.قبول کردم و این طور شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرا اینطوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم،نه شیرینی آوردیم."عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کار شما.حالا که ما عروس رو راضی کردیم،داماد ناز میکنه! "🌼🌸
زیر آینه روبروی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم:"ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!"☘🍃☘🍃☘🍃
سر تا پای حمید را ورانداز کردم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتم)
ادامه...
سر تا پای حمید را ورانداز کردم...
شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود،🕊🇮🇷🕊
برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. 😊❤️
من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق بود؛ خون به مغزم نمیرسید. 🌸🌼
چند دقیقهای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سؤال را پرسید:"معیار شما برای ازدواج چیه؟"✨✨✨✨
به این سؤال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:"دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه."💚🌷
گفت:"این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم." بعد پرسید:"شما با شغل من مشکل نداری؟؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزها مأموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید."🦋🦋
جواب دادم:"با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم."❤️🇮🇷
بعد گفت:" حتما از حقوقم هم خبر دارین. دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد." گفتم:"برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم."🌸🍃
همان جا یاد خاطرهای از شهید همت افتادم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هشتم)
ادامه...
همان جا یاد خاطرهای از شهید همت افتادم...💚
و ادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم"؛ حمید خندید و گفت:"با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره. "☺️🇮🇷
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم:"اون وقت چقدر پسانداز دارین؟"☺️
گفت:"چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن."پرسیدم:"شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"🕊✨🕊✨🕊✨
در حالی که میخندید، سرش را پایین انداخت و گفت:"با توکل به خدا همه چی جور میشه." بعد ادامه داد:"بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام."گفتم:"اشکال نداره،هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب."🌼🌸🌼🌸🌼🌸
قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تأیید میکرد.❤️🤍💚
پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"😳
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم:"خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری ."☺️
نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد،چون خودم را خوب میشناختم؛این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.🕊🇮🇷🕊
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت نهم)
ادامه...
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم...
سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یه غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلاً از خواستگاری من پشیمان شود، برا همین گفتم:"من آدم عصبی ای هستم، بداخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذيت بشی."🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود،گفت:"شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم."🌼🍃🌼🍃🌼🍃
از اول عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم همعجیب بود. حس میکردم مسحور او شده ام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.🕊🇮🇷🕊
محبوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد.💚
با این چشمهای محبوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همه زندگی. 🤍✨🤍✨🤍✨
چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود.از همان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!🕊✨🕊✨✨
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟"، حمید گفت:"...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت دهم)
ادامه...
حمید گفت:"...
"مخالف درس خواندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. 🌸🌸🌸🌸🌸
سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه."
🌼🌼🌼🌼🌼
با شنیدن صحبتهایش گفتم:"مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگر بعداً بچه دار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذيت میشن، قول میدم دیگه نرم."
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دستان حمید میچرخید. صحبتها تمام شده بود،حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم:"نه، شما بفرمایید. " گفت :"حتماً میخواین فکر کنین،. پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته."🕊🕊🕊🕊🕊
بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود.
با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.
آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است:"میآید، نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود. "
وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت:"فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفتهٔ بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم. "😊😊
از روی خجالت نمیتوانستم درباره اتفاق آن روز و صحبتهایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم.
این طور مواقع معمولا حرف هایم را...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...