eitaa logo
شهدا
380 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🚺 💕 زن جمال زندگی است و مرد جلال آن... 💁🏻‍♀بانو! مهمترین کار تو این است که غرور شوهرت نشکند.🌿 💁🏻‍♂آقا! مراقب باش که لطافت و عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی.🦋 . . ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
و‌اما‌بعد؛ دیگر‌توان‌دوری‌نداریم‌🥺 اِرجَع‌وَ‌اَبقى . . . 🌸 ❤️ .●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت زینب(س) نگاهم میکند.. که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم... از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم..😭 و به خدا حرف هایم را میشنید،..✨ اشکهایم را میخرید..😭 و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد _آروم شدی زینب جان؟😊 به سمتش چرخیدم،.. پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند _این سه روز فقط حضرت زینب(س) میدونه من چی کشیدم!😥 و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد _اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست📸 رو گرفتن. محو نگاه سنگینش مانده بودم..😧😨 و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد _از رو همون عکس ابوجعده🔥 تو رو شناخته! و نام ابوجعده هم ردیف 🔥حماقت و بیغیرتی سعد🔥بود که صدایش خش افتاد _از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی.😥 حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.😐😥 گیج این راز شش ماهه😧 زبانم بند آمده بود... و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد _همون روز تو فرودگاه... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
هر که چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم. و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید. حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠احترام به همسر و خوندن نماز شب با چراغ قوه سیره زندگی سردار شهید علی شفیعی... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
📌 شهید محسن چریک: نبرد اصلی جنگ با صهیونیستهاست 🔷️ شنیدم محسن چریک در خطِ سرپل ذهاب است. خودم را به آنجا رساندم و در پادگان ابوذر ملاقاتش کردم. با دیدن مجروحیتم، با ماندن من به شدت مخالفت کرد؛ وقتی اصرارم برای ماندن را دید، حـرفی زد که پس از گذشت سالهـا هنوز توی گوشم می پیچد. ◇ گفت: «جنـگ با عـراق بـرای مـا یک رزم آموزشـی اسـت؛ نبــرد اصـلی مـا با صهیونیستها و استکـبار جهـانی اسـت. هنوز وقت برای جنگیدن تو باقی مانده است.» راوی: فرج‌الله مرادیان منبع: خبرگزاری دفاع مقدس 🔻 شهید گلاب‌بخش با نام مستعار محسن چریک، پيش از انقلاب و پس از تحصیل در اروپا، آموز‌ش‌های چريكی را در لبنان و فلسطين با همراهی شهيد چمران گذراند. ◇ سعید از محافظین امام در پاریس بود و از بدو تأسيس سپاه، دانش نظامی اش را به جوانان تازه‌ وارد منتقل میكرد. ◇ پیـکر مطـهرش در سال ۵۹ در ارتفاعات افشارآباد سرپل ذهاب جــاودانه شد. ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود... من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده ‌اند نرود… ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود…
.... 🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانه‌ای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خسته‌ای به دنبال گمشده‌اش می‌گشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه می‌کرد تا آن‌که به بالین فرزند شهیدش رسید.... 🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن می‌گفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من می‌شود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز
رفتم جلوی چادر تدارکات گردان و گفتم: پوتین‌هایم پاره شده و دیگر قابل استفاده نیست. و با دستم اشاره کردم به پوتین‌هایم که دهان باز کرده بودند و ... . مسئول تدارکات گفت: باید از آقا سید نامه بیاوری، اگر او نوشت، من پوتین می‌دهم وگرنه، نمی‌توانم. رفتم دنبال آقا سید. گفتم: آقا سید، پوتین‌هایم پاره شده، گفتند شما باید نامه بدهید تا تدارکات... سید گفت: ببر کفشدوزی درستش کند. گفتم: بردم. درست بشو نیست. وضعشان خیلی خراب است. می‌بینید که. گفت: پوتین‌های من، وضعشان بهتر از پوتین‌های شما نیست، اما باید تحمل کرد. موقع نماز جلوی حسینیه تخریب، پایش را گذاشت روی یکی از پله‌ها، بند پوتینش را باز کرد. وقتی به پوتینش نگاه کردم از تقاضای خودم شرمنده شدم. پوتین سید هیچ کف‌پوشی نداشت. همه‌اش، همان کف زیرین زبرِ خانه خانه بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از نماز مغرب و عشا در حسینیه نشسته بودم غرق در فکر و خیال که دستی به شانه‌ام خورد. تا خواستم سرم را بلند کنم، دستی به طرفم دراز شد، یکی از بچه‌های گردان بود. کاغذی در دستم گذاشت و رفت. باز کردم و یادداشت را خواندم: تدارکات، لطفا یک جفت پوتین تحویل حامل نامه بدهید.
- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!' اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِكَ الفَرَجْ به خودت افتخار کن که داری پول حلال درمیاری هرچقدرم کم باشه ولی افتخار کن که این دنیات و اخرتت رو داری میخری @promised313
💌 کــلام‌شهـــید 🌱شهید محمدرضا تورجی زاده: مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد، رو صدا کنید یا خودش میاد، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
بچه که بودیم گاهی روزهای تعطیل به خانه پدربزرگمان می رفتیم و وقتی از بیکاری حوصله‌مان سر می رفت، یک توپ پلاستیکی می خریدیم و فوتبال بازی می کردیم. وسط شور و نشاط بازی، ناگهان عباس غیبش می زد! صدایش می کردیم و جوابی نمی شنیدیم. با کنجکاوی به دنبالش می گشتیم و می دیدیم که در حال وضو گرفتن است. بزرگ تر که شدیم، دیگر می دانستیم که حتی در گرماگرم بازی ، عباس نمازش را به موقع می خواند. این باعث شده بود که ما هم به تبعیت از او، بازی را تعطیل کنیم و نماز بخوانیم.