شهدا
_
آن شب رفته بودیم هیئت؛موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود.
حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.
وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان!
لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی؛او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.
حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛
اما من که متوجه میشوم.
مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.
وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه میرفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت؛
این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم.
_همسرشهید🎙
#شهیدحمیدسیاهکالی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
صدایاذانصبحبهگوشرسید..
علیعمامهوکلاهبرتنکردوخودرامعطرساخت
وضویشراگرفتوآمادهرفتنشد
یکهوتکهایازلباسشپشتدرگیرکرد
بهگمانم..درمیدانستچهاتفاقیدرراهاست
علیلباسشراازدرزدربیرونکشیدوبسویمسجدکوفهرفت
وضویشراگرفت
وشروعکردبهنمازخواندن
هنگامیکهعلیبهرکوعرفت،مردیشمشیربهدستآرامآرامنزدیکششد..
ابنملجمبود..ازخوارج
شمشیرشرابالابرد
امامبهسجدهرفت
ابنملجمشمشیرشرابالابرد
و...💔
حال۲۱امرمضانرسیدهبود..
علیضعیفترشدهبود
آرامآرامزهرارامیدیدکهنزدیکشمیشد..
یكکاسهشیریتیمانکوفهاثرینکرد..
علیزهرایشرادیدوبهسویششتافت
آهـازعاشقی💔
حالفرزندانعلینه
کلشهرکوفهعزاداربود
وعایشهملعونهازخوشحالیمیرقصید
علیرفتاماخدانگذاشتاسلامفراموششود
علیرفتاماخوبیهایش
پدرانههایش
عاشقانههایش
تاسالهایسالدرذهنمردمباقیماند🕊🥀
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●