eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💥تلنگر💥 ⚽️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد: ⚡️اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن، يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن. 🍃ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه.. اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم. 👈مراقب باشین که غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.باید خیلی مراقب بود چون برگ ها زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
توبه همسايه ابوبصير با دستور امام صادق(ع) خلاصه همسايه ابوبصير كه از همكاران سلطان جائر بود و انواع گناه‌ها را مرتكب مي‌شد با دستور و وعده بهشت امام صادق(ع) توبه كرد. حكايت ابوبصير گفت مرا همسايه‌اي بود از معاونين و همكاران سلطان جور، ثروت زياد بدست آورده بود. چند كنيز آوازه خوان و مطرب داشت و پيوسته مجلسي از هواپرستان تشكيل مي داد بلهو و لعب و عيش و طرف مي گذرانيد كنيزان آواز ميخواندند و آنها شراب مي خوردند. چون مجاور با من بود هميشه بواسطه شنيدن آن منكرات از دست او ناراحتي داشتم چند مرتبه گوشزدش كردم ولي نپذيرفت. آنقدر اصرار و مبالغه نمودم تا روزي گفت: من مردي مبتلا و اسير شيطانم اما تو گرفتار شيطان و هواي نفس نيستي. اگر وضع مرا به صاحب خود حضرت صادق عليه‌‌السلام بگوئي شايد خداوند مرا از پيروي نفس بواسطه تو نجات دهد. ابوبصير گفت سخن آنمرد بر دلم نشست. صبر كردم تا زماني كه خدمت حضرت صادق عليه‌السلام رسيدم داستان همسايه‌ام را بآنجناب عرض كردم فرمود وقتي به كوفه برگشتي او بديدن تو مي آيد بگو جعفر بن محمد(ع) مي گويد آنچه از كارهاي زشت مي‌كني ترك كن برايت بهشت را ضمانت مي كنم به كوفه برگشتم مردم به ديدنم آمدند او نيز با آنها بود همينكه خواست حركت كند نگاهش داشتم وقتي اطاق خلوت شد. گفتم وضع تو را براي حضرت صادق عليه‌السلام شرح دادم. فرمود او را سلام برسان و بگو آن حال را ترك كند تا برايش بهشت را ضمانت كنم گريه‌اش گرفت. گفت تو را به خدا قسم جعفر بن محمد(ع) اين حرف را به تو فرمود سوگند ياد كردم آري. گفت مرا همين بس است از منزل خارج شد. پس از چند روز كه گذشت از پي من فرستاد. وقتي پيش او رفتم ديدم پشت درب ايستاده برهنه است گفت هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف كردم و چيزي باقي نگذاشتم اينك مي‌بيني از برهنگي پشت درب ايستاده ام. من به دوستان خود مراجعه كردم مقداري كه تأمين لباسش را بكند تهيه نموده برايش آوردم. باز پس از چند روز ديگر پيغام داد مريض شده ام بيا تو را ببينم در مدت مريضيش مرتب از او خبر مي گرفتم و با داروهائي به معالجه او مشغول بودم. بالاخره بحال احتضار رسيد در كنار بسترش نشسته بودم او در حال مرگ بود در اين موقع بيهوش شد وقتي بهوش آمد (در حالي كه لبخندي بر لبانش آشكار بود) گفت ابابصير: صاحبت حضرت صادق عليه‌السلام بوعده خود وفا كرد. اين بگفت و ديده از جهان بربست. در همان سال وقتي به حج رفتم در مدينه خدمت حضرت صادق عليه‌السلام رسيدم درب منزل اجازه ورود خواستم. همينكه وارد شدم هنوز يك پايم در خارج و يكي داخل منزل بود كه حضرت فرمود ابابصير! ما بوعده خود نسبت به همسايه‌ات وفا كرديم. 📚 بحارالانوار، ج 11، ص 146، روايتي 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚عدالت دقیق خداوند روزی حضرت موسی (علیه‌السّلام) از کنار کوهی عبور می‌کرد، چشمه‌ای در آنجا دید، از آب آن وضوگرفت، به بالای کوه رفت، و مشغول نماز شد. در این هنگام دید اسب‌سواری کنار چشمه آمد و از آب آن نوشید، و کیسه‌اش را که پر از درهم بود از روی فراموشی در آنجا گذاشت و رفت. پس از رفتن او، چوپانی کنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به کیسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت. سپس پیرمردی خسته، که بار هیزمی برسر نهاده بود کنار چشمه آمد، بار هیزمش را بر زمین گذاشت و به استراحت پرداخت. در این هنگام، اسب‌سوار در جستجوی کیسه پول خود به کنار چشمه بازگشت و چون کیسه‌اش را نیافت به سراغ پیرمرد که خوابیده بود رفته و گفت: کیسه مرا تو برداشته‌ای، چون غیر از تو کسی اینجا نیست. پیرمرد گفت: من از کیسه تو خبر ندارم. گفتگو بین اسب‌سوار و پیرمرد شدید شد و منجر به درگیری گردید. اسب‌سوار، پیرمرد را کشت و از آنجا دور شد. موسی (علیه‌السّلام) (که ظاهر حادثه را عجیب و برخلاف عدالت می‌دید) عرض کرد: «یا ربّ کیف العدل فی هذه الامور؛ پروردگارا! عدالت در این امور چگونه است.» خداوند به موسی (علیه‌السّلام) وحی کرد: آن پیرمرد هیزم‌شکن، پدر اسب‌سوار را کشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‌سوار به همان‌اندازه پولی که در کیسه بود به پدرچوپان بدهکار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسید. به این ترتیب قصاص و ادای دین انجام شد، «و انا حکمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم» 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚‍ داستانی عبرت انگیز در موردبداخلاقی یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند. وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم... یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد! مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد.. می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..." مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..." البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه می‌خوانم" می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشاره‌ای که به او کردند، رفت. از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حکایت کوتاه روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده مرد عارف لبخندی زد و گفت: الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!! جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد مرد مات و مبهوت پرسید از من؟! مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند... بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است 📙منطق الطیر 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚عاقبت طمع مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند. آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري. مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم. 📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت) 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌹 ❄️💫سه شنبه تون عالی ☃️💫زیبایی 🤍💫هنر زندگی ست ❄️💫تنفس شروع زندگی ست ☃️💫عشق جزیی از زندگی ست 🤍💫اما " دوست " ❄️💫" قلب " زندگی ست ☃️💫هر چه آسایش روح 🤍💫هر چه آرامش دل ❄️💫هر چه تقدیر بلند ☃️💫هرچه لبخند قشنگ 🤍💫هر چه از لطف خداست ❄️💫همــه تقـــدیم شمـــا 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
   *یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !* *مرد امريكائي ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟* *مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !* *مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟* *ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ام ﮐﺎﻓﯿﻪ !* *مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟* *مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !* *ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخري و به قايقات ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !* *ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟* *ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ يك مغازه بزرگ اجاره ميكني يا ميخري و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبي ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...* *ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ و ماهي ها رو بسته بندي و به بيشتر سوپرماركت ها ميفرستي ، ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ و شروع به ساختمان سازي و شايد برج سازي دست ميزني .* *مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟* *مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !* *ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ميشه ،ﺁﻗﺎ؟* *ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐت هات ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ* *ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !* *ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟* *ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ* *ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ گيتار بزني و از زندگی ات لذت ببری* *مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿن كار ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!* *ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ* *ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ* *♦️ﺷﻌﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ* *ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻻﻫﻮﺭی*👇 *ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ی ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ* *ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ* *ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ* *ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ* *ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ* *ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ* *ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﻣﻨﺖ* *ﻣﻨﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ* 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 رنگ و نام هاي هفت آسمان چيست؟! 1⃣نام آسمان دنيا «رفيع» و به رنگ «آب و دود» اس ت. 2⃣نام آسمان دوم «فيدوم» و به رنگ «مس» است. 3⃣نام آسمان سوم «ماروم» و به رنگ «صورت» است. 4⃣نام آسمان چهارم «ارفلون» و به رنگ «نقره» است. 5⃣نام آسمان پنجم «هيعون» و به رنگ «طلا» است. 6⃣نام آسمان ششم «عروس» و به رنگ «ياقوت سبز» است. 7⃣نام آسمان هفتم «عجماء» و به رنگ «درّ سفيد» است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 عبارت «از ریش به سبیل پیوند می کند » ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند. ریشه جالب ضرب المثل اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد. کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از در نزد پدر عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند. یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:" نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟" از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد. چون کامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :" یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!" سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد. نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند. پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت" نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود .این دفعه ریش تو یکتا شده است؟" میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:" قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !" صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود. ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
حکمت کشیدن مسح سر در وضو... در جمجمه یک درز و شکاف وجود دارد که در منابع طب سنتی به آن یافوخ ودر طب نوین درز ساژیتال گفته میشود. حکما به افرادی که دارای مغز خشکی هستند که یکی از عارضه های آن خواب سبک و سوت گوش هست توصیه میکنندکه مسیر درز یافوخ را با روغن بنفشه یا بادام شیرین چرب کنند. یکی از رطوبت بخش های طبیعی دیگری که باید خیلی خیلی به آن توجه کنیم، کشیدن مسح سر هست که در طی شبانه روز چندین مرتبه به مغز رطوبت بخشیده و باعث آرامش اعصاب در فرد گردد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝