eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونه‌ای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟ ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی که از دهانش به در میکنند دندانی قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانى گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت دست بر هم زند طبیب ظریف چون حرف بیند اوفتاد حریف خانه از پاى بند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است منبع 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف خدمت آیت الله خویی رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتا پایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود. من درحالی که تعجب کرده و نگران حالشان بودم سوال کردم که آیا فکر نمی‌کنید با این وضعیت سر تا پا سیاه‌پوش در گرما، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!! فرمودند: فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (ع) دارم. پرسیدم: چطور؟؟ فرمودند: پدرم، آسید علی‌اکبر از وعاظ معروف زمان خود بود. همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار می شد پس از دو سه ماه بارداری بچه‌اش سقط می شد و بچه‌دار نمی شدند. روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می گوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت (علیهم السلام) رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخششند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید که این‌ها حلال مشکلاتند. پس از آنکه از منبر پائین می آید زنی به او می گوید شما که به ما سفارش می کنید تا برای گرفتن حوائج‌مان درب خانه اهلبیت و امام حسین برویم، چرا خودت از امام حسین(ع) نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!! ایشان درحالی که به شدت ناراحت می شوند به خانه می رود. مادر بنده می پرسد: چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟ و ایشان قضیه را بازگو می کنند. مادرم می گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما بچه‌دار شویم؟؟ پدرم می گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟ مادرم در می گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه محرم و صفر را برای امام حسین از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید. در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتا پا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می شود و ۷ ماه نیز از بارداری می‌گذرد و بچه اش سقط نمی‌شود. یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید. وقتی پدرم درب را باز می کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می کند که من یک سوال دارم. پدرم که گمان می کند سوال او یک مساله علمی و یا فقهی باشد می گوید بپرس. اما در کمال ناباوری آن طلبه می پرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟ ایشان با تعجب می گوید بله، تو از کجا میدانی؟ باز می پرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟ پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می دهد. ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و .... ......... ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و می گوید: آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل را زیارت کردم. حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبر بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می کنیم و او سالم می ماند و ما او را بزرگ می کنیم و او را فقیه و عالم در دین می‌گردانیم و به او شهرت می دهیم و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار. حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌺✍ حضرت رسول - ص - فرمود : در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود ، زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید . روزی از در خانه پادشاه می گذشت ، کنیز خانه پادشاه او را دید . وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد . خانم گفت : با نقشه ای او را داخل قصر کن . همین که عابد داخل شد ، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد . در خواست نزدیکی کرد . عابد امتناع ورزید ، زن دستور داد درهای قصر را ببندند . به او گفت : غیر ممکن است ، باید از تو کام گیرم و تو از من بهره . عابد چون راه چاره را مسدود دید ، پرسید : بالای قصر شما محلی نیست که در آنجا وضو بگیرم ؟ زن به کنیز گفت : ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد . عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت : ای نفس ! مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی ، به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی ؟ اکنون خود را از این بام به زیر انداز ، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی . نزدیک بام رفت ، دید قصر مرتفعی است و هیچ دستاویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین برسد . همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فورا به زمین برو که بنده ما از ترس معصیت می خواهد خود را به کشتن بدهد . او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود . جبرئیل عابد را در راه چون پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت . از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند . وقتی که به خانه آمد زنش از او پرسید : پول زنبیل ها را چه کردی ؟ گفت : امروز چیزی عاید نشد . گفت : امشب با چه افطار کنیم ؟ جواب داد : باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را روشن کن تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم ؛ زیرا آنها به فکر ما خواهند افتاد . زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود . در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد . زن عابد به او گفت : خودت از تنور آتش بردار ، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت ، در موقع رفتن گفت : شما گرم صحبت نشسته اید ، نانهایتان در تنور نزدیک است که بسوزد . زن نزدیک تنور آمد و دید نانهای بسیار خوب و مرتبی در اطراف تنور است . نانها را از تنور بیرون آورد و پیش شوهر برد و به او گفت : تو پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند بخواه بقیه عمر ، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد . عابد گفت : صبر بر همین زندگانی بهتر است . ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 وقتی انسان ها از تنهایی می نالند، منظورشان این نیست... که اطرافشان خلوت است، تنهایی این است که... هیچکس نمی فهمد چه می گویند.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍الاغی مورچه‌ای دید که همیشه بار می‌برد و خسته نمی‌شد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیه‌ات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار می‌بینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر می‌داری و خسته نمی‌شوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم می‌شود. 🐜مور به الاغ گفت: تو زمانی می‌توانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود می‌برم، و تو باری که بر دوش می‌گیری به خاطر دیگران است. 💎آری! گاهی ما مطلبی یاد نمی‌گیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد می‌گیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!! پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمی‌ماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگ‌شان بخاطر ثواب رساندن به آن‌ها احسان و اطعام به فقرا نمی‌کنیم، بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام می‌کنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمی‌گوییم بخاطر خودمان که خداوند خلق‌مان کرده و مدیون نعمت‌های او هستیم، نماز و ذکر می‌گوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجت‌هایمان و... تمام این مثال‌ها فرق همت مور و الاغ است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍🏻پیرمردی که‌ شغلش بود‌، نقل‌ میکرد: در اتاقکی در آغل ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: و ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! "به نقل از دکتر الهی قمشه ای" 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
مرده‌ای که بوی گلاب می‌داد : یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد: یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد. آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود، آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد🌷... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 چند آيه زيبا : گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟ گفت: «انَّ مع العسر یسرا» "قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6) گفتم: واقعا؟! گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا» حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7) گفتم: خب خسته شدم دیگه... گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله» از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53) گفتم: انگار منو فراموش کردی! گفت:«اذکرونی اذکرکم» منو یاد کن تا یادت باشم. گفتم: تا کی باید صبر کرد؟! گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا» تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63) «انّی اعلم ما لاتعلمون» من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30) گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟ گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله» حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم. (یونس/ 109) ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!) گفت: «الیس الله بکاف عبده» من هم برای تو کافی ام.(زمر/36) ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
💰:قیمت زندگی چنده فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟* پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟! مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی.قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد. 🌷حضرت علی (ع)می فرمایند: خداوند متعال مى فرمايد: اى فرزند آدم! تو را نيافريدم تا سودى برم، بلكه تو را آفريدم تا از من سودى برى. پس، به جاى هر چيز مرا برگزين؛ زيرا من، به جاى هر چيز ياور تو هستم.) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍️مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود. 🌲پدر پسر را گفت: پسرم! می‌دانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در می‌آورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگ‌های خود می‌ریزند؟! 🌖چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایه‌ای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد. 🍁اگر برگ درختان را در تابستان از شاخه‌های آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست. بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی. 🌅و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایه‌ای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
☯️ انسانیت سخت نیست مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
☯️ چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید : چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟ همایون لبخندی میزند و می گوید :🥰 ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟! چارلز با عصبانیت می گوید :😬 نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!! همایون هم بی درنگ می گوید :😍 خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! » ❤️👏🏼 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
﷽ 🖤✨ســـلام 🕊✨روزتـــون 🖤✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز جمعه↶ ✧ 29 تیر 1403 ه.ش ❖ 13 محرم 1446 ه.ق ✧ 19 ژوئیه 2024 میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🖤✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 اللهم صل علی محمد وآل محمد 》 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ خوش‌شانسی یا بدشانسی؟ 🔹رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب. 🔸روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همسایه‌ها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند: عجب بدشانسی‌ای آوردی که اسبت فرار کرد. 🔹پیرمرد جواب داد: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔸همسایه‌ها با تعجب جواب دادند: خب معلومه که این از بدشانسی تو بوده! 🔹هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به‌همراه ۲۰ اسب وحشی به خانه برگشت. 🔸این‌بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت فرار کرد و حالا به‌همراه ۲۰ اسب دیگر به خانه برگشت! 🔹پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔸فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام‌کردن یکی از اسب‌های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. 🔹همسایه‌ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! 🔸و کشاورز پیر گفت: از کجا می‌دانید که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بدشانسی‌ام؟ 🔹و چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بدشانسیه تو بوده پیرمرد! 🔸چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان دهکده را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. 🔹پسر کشاورز پیر به‌خاطر پای شکسته‌اش از اعزام، معاف شد. 🔸همسایه‌ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! 🔹و کشاورز پیر گفت: از کجا می‌دانید که… 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 بایزید بسطامی را پرسیدند: اگر در روز رستاخیز خداوند بگوید چه آورده ای، چه خواهی گفت؟ بایزید فرمود: وقتی فقیری بر کریمی وارد می شود، به او نمی گویند چه آورده ای! بلکه می گویند چه می خواهی؟ زندگی یک پاداش است، نه یک مکافات. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ سزای حرام خدا در مال‌التجاره تباهی مال خواهد بود 🔹دو برادر را از پدر تاکستانی به ارث رسید. بخشی از محصولشان را کشمش کردند تا در زمستان آن را بفروشند. 🔸برادر بزرگ‌تر که حبه‌های انگورش کاملاً خشک شده بود آن‌ها را جمع کرد و در گونی ریخت و در انبار برد. 🔹اما برادر کوچک‌تر که طمّاع بود حبه‌های انگور را کمی زودتر که هنوز زیاد خشک نشده بودند جمع کرد تا در ترازو وزنش سنگین آید و سود بیشتری به خیال خود بر جیب زند. 🔸چون زمستان رسید هردو برادر سراغ انبار خود رفتند تا کشمش‌های خود را برای فروش به بازار بَرند. 🔹کشمش‌های برادر اول سالم و تمیز مانده بود ولی کشمش‌های برادر دوم کپک زده و فاسد و شیره‌مال شده بود طوری که مجبور شد همه آن‌ها را دور بریزد. 🔸برادر اول به برادر دوم گفت: ای برادر! کسی که کشمش می‌خرد بدان انگور از تو نمی‌خرد، پس آب انگور در کشمش حرام می‌شود و سزای کسی که حرام خدا از حلال خدا در تجارت جدا نکند، تباهی تمام مال التجاره او خواهد بود. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 🔸آدمی که رفته است، شغلی که آن را از دست دادی، رفاقتی که دیگر وجود ندارد، رابطه‌ای که به هر دلیلی به‌هم خورده است، راهی که به بن‌بست رسیده است، همه را رها کن تا بتوانی درهای جدید زندگی‌‌ات را ببینی! 🔹وقتی دَری به‌سوی خوشبختی بسته می‌شود، دَر دیگری باز می‌شود. ولی اغلب آن‌قدر به دَر بسته خیره می‌شویم که دَری را که برای ما باز شده، نمی‌بینیم! 🔸در حالی که باید با بسته ‌شدن یک در به‌دنبال درهای باز دیگر برویم. چون قطعا همه درها بسته نشده است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ کار برای زندگی، نه زندگی برای کار! 🔹سال‌ها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین‌هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. 🔸همان طور که انتظار می‌رفت، اسب‌سوار به‌سرعت برای طی‌کردن هرچه بیشتر سرزمین‌ها سوار بر اسب شد. 🔹او با سرعت شروع کرد به تاختن و با شلاق‌زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می‌تاخت و می‌تاخت. 🔸حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی‌شد، چون می‌خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین‌های بیشتری را طی کند. 🔹وقتی مناطق قابل‌توجهی را طی کرده بود و به نقطه‌ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانی‌مدت داشت می‌مرد، از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را بپیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن‌کردنم نیاز دارم. 💢این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می‌کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود، غفلت می‌کنیم تا با زیبایی‌ها و سرگرمی‌های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. 💢وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که هیچ‌گاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی‌توان آب رفته را به جوی بازگرداند. 💢زندگی فقط پول درآوردن نیست. زندگی فقط کار نیست بلکه کار برای امرارمعاش است تا بتوان از زیبایی‌ها و لذت‌های زندگی بهره‌مند شد و استفاده کرد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 ✍️ عبادت به‌جز خدمت خلق نیست 🔹خانم و آقایی بە میدانی که کارگران در آن می‌ایستند تا کاری پیدا کنند، می‌روند و می‌گویند به سه کارگر نیاز دارند، ولی بیشتر از ۲۰هزار تومان برای یک روز کار به آن‌ها نمی‌دهند. 🔸خیلی‌ها عقب‌گرد می‌کنند و نمی‌روند، ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیازمند بودند به ناچار برای ۲۰هزار تومان همراه آن زن‌ومرد می‌روند که کار کنند. 🔹وقتی به خانه آن زن‌ومرد می‌رسند حسابی مورد پذیرایی قرار می‌گیرند. 🔸سپس یکی از کارگران می‌گوید: کار ما را بگویید تا کارمان را شروع کنیم. 🔹صاحب‌کار می‌گوید: ما کاری نداریم که انجام بدهید. فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم. 🔸پس از دقایقی صاحب‌خانه با ۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق می‌شود و به هر نفر از کارگران ۲میلیون تومان می‌دهد. 🔹و می‌گوید: این ۶میلیون پول حج‌مان بود که انصراف دادیم. شما که به‌خاطر ۲۰هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما می‌دهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد. ‎‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید 🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت می‌ترسید و نمی‌توانست به خارپشت نزدیک شود. 🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه می‌خورد. 🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت: پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمی‌تواند تو را صید کند. 🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته، اما پوشش من نیز نقطه‌ضعفی دارد. 🔹هنگامی که بدنم را جمع می‌کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می‌شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد. 🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه‌ضعف خارپشت بود. 🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد. 🔸کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می‌توانم به تو خیانت کنم؟ 🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد. 🔸زمانی که روباه می‌خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: شنیده‌ام که تو می‌خواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو می‌گویم و تو می‌توانی خارپشت را بگیری. 🔹روباه با شنیدن حرف‌های کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند. 🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می‌کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟! 🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد. 💢این تجربه‌ای است برای همه ما انسان‌ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان‌ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ گمان نیکوی مردم را به‌راستی تحقق کنیم تا خداى تعالى گمان ما را به‌راستى تحقق دهد 🔹روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله راهزنان قرار گرفت. خواجه‌ای ثروتمند هم، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. 🔸خواجه از ترس ازدست‌دادن مالش، آن را برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت: در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند. 🔹به بیابان رفت. خیمه‌اى دید که در آن پلاس‌پوشى نشسته، کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن داشت. پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد. 🔸پلاس‌پوش گفت: در خیمه رو و در گوشه‌اى بگذار. 🔹خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت. 🔸چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است. 🔹پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس‌پوش کرد. چون به آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى‌کردند و پلاس‌پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر می‌آمد که رئیس آنان باشد. 🔸خواجه گفت: آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! 🔹پس خواست بازگردد، اما راهزن (پلاس‌پوش) او را بدید و آواز داد که بیا. 🔸خواجه از ترس جانش به نزد پلاس‌پوش آمد. 🔹راهزن گفت: چه کار دارى؟ 🔸گفت: جهت امانت آمده‌ام. 🔹گفت: همان‌جاست که نهاده‌اى. بردار. 🔸خواجه برفت و برداشت. 🔹یاران گفتند: ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى‌دهى. 🔸پلاس‌پوش گفت: او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى‌برم. من گمان او را به‌راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به‌راستى تحقق دهد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ اجازه نده دنیا عمرت را بدزدد 🔹حکیم سخنوری همیشه می‌گفت: لحظات عمرتان را به‌نفع دنیایی که به‌ضرر شما، عمرتان را از شما می‌دزدد تمام نکنید، بلکه همیشه با انجام کارهای نیک به دنیا نارو بزنید. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ اگر زندگی بهتر می‌خواهی، خودت را تغییر بده نه دیگران را 🔸مردی برای مشاوره نزد من آمد. او پسر مؤمنی است. 🔹شروع به تعریف از زندگی‌اش می‌کند و می‌گوید: یک بار همسرش طلاق گرفته و ازدواج دوم کرده و اکنون زن دوم او هم از او طلاق می‌خواهد. 🔸می‌گویم: متوجه شدم! کفایت می‌کند. 🔹در خودرو یک چرخ شیارداری هست که به آن فولی می‌گویند و تسمه بر آن سوار می‌شود. اگر این فولی خراش برداشته و نامیزان شود هر تسمه‌ای بخواهد آن را بگرداند، به‌مرور رشته‌رشته شده و پاره می‌شود. 🔸اکنون نیز فولی تو ریش‌ریش شده و باید اصلاح شود، که اگر اصلاح نشود هر زنی که برای تسمه و گرداندن زندگی‌ات بر زندگی تو وارد شود، دیر یا زود عاصی شده و طلاق خواهد خواست. 🔹تو باید خودت را اصلاح کنی تا زندگی‌ات اصلاح شود، چراکه تغییر همسر هیچ تغییری در زندگی تو ایجاد نخواهد کرد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅 ✍️ کودکان مهربان‌ترند 🔹معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود یک انشا بنویسند و قول می‌دهد که به بهترین انشا جایزه بدهد. 🔸همه بچه‌ها، انشای خود را می‌نویسند و معلم بعد از خواندن آن‌ها، از آنجا که همه انشاها را زیبا می‌یابد نمی‌تواند یکی را انتخاب کند، پس تصمیم می‌گیرد به قید قرعه، برنده‌ جایزه (کفش‌) را مشخص کند! 🔹معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد اسامی خود را داخل چکمه بگذارند، تا او یک اسم را بیرون بکشد. 🔸همین که می‌خواست اسم را بخواند همه بچه‌ها دست زدند! و معلم با صدای بلند اسم یکی از بچه‌ها را خواند. 🔹معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح می‌داد، اشک می‌ریخت و می‌گفت: وقتی بقیه اسم‌ها را نگاه کردم، متوجه شدم تمام بچه‌ها فقط اسم همین دختر را که فقیرترین بچه کلاس است، نوشته بودند. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝