eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
یک سال بیشتر بود که پشت زین ننشسته بودم . دلم هوای اُختای ( به آذری تیز پا ) رو کرد . اسب عزیزم که مونس روز و شبم بود . چقدر دلم می خواست که من هم تو اون مسابقه شرکت کنم . سوار کار ماهری بودم و خیلی به خودم ایمان داشتم . روز بعد، مرد مسافر که با وزوز خدمه ی فضول مطبخ فهمیده بودم مباشر خانِ زنجانه ، از خان خداحافظی کرد و به شهر خودش برگشت. منتظر بودم ببینم که خان چه کسی رو برای شرکت تو مسابقه ی زنها انتخاب می کنه . چند روزی گذشت و دیدم خبری نشد. بلاخره طاقتم تموم شد و زجر فلک رو به جون خریدم و وقتی خان کار شمارش طبق ها رو تموم کرد رفتم پیشش. سفت جلوش وایسادم و گفتم : خسته نباشین خان. سرش رو از حساب و کتاباش بیرون آورد و با اخم گفت : چی می خوای؟ از بی ادبیش حرصم گرفت و برای اینکه لجش رو در بیارم با همون لحن خودش گفتم : می خوام تو مسابقه اسب دوانی شرکت کنم . چند لحظه با همون چشمهای نافذش که درست عین تایماز بود اما گرد پیری روش نشسته بود ، صامت نگام کرد و بعد گفت : خودت فهمیدی چی گفتی ؟ گفتم : من شنیدم فرستاده ی جهانگیر خان به شما چی گفت . من می خوام تو قسمت زنان شرکت کنم . خان بلند شد و به طرفم اومد . اگه بگم یه لحظه همه ی شجاعتم ته کشید ، دروغ نگفتم . توی چشمام نگاه کرد و گفت : تو فکر می کنی کی هستی کلفت ؟ اگه حرفهای اون مباشر رو شنیده باشی ، باید این رو هم شنیده باشی که گفت ، مسابقه بین خان زاده هاست . تو یه رعیتی . مثل اینکه هنوز برات جا نیفتاده ؟ گفتم: خان شما نماینده ی زن برای فرستادن به مسابقه رو ندارین .جایزه ی این مسابقه خیلی خوبه . در ضمن برنده کلی هم اعتبار کسب می کنه . درسته که من الان به خاطر نامردی عموم خونه ی شما کنیزم اما خودتون هم خوب می دونید خون کی تو رگای من جاریه . خودتون هم می دونید که یه خان زاده همیشه یه خان زاده ست حتی اگه به زمین بخوره . حتی اگه بمیره . خان اخماش رو یه کم وا کرد و گفت : تو چطور فکر می کنی که اگه تو اون مسابقه شرکت کنی ، می بری؟ گفتم : من سوار کار قابلیم . همه ی عمرم سوارکاری کردم و خیلی مهارت دارم . می تونید امتحانم کنید. خان یه کم رفت تو فکر و گفت : بهش فکر می کنم وزیر لب زمزمه کرد : نمی دونم چرا در برابر تو اینقدر کوتاه می یام . واقعاً نمی دونم. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh .http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
‍ ‍ 🍃🍂عدالت و لطف خدا 🍃🍂 🙍زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل❓ 🗣داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 🗣سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 🙍زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . 🚪هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 🙍🗣حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است @tafakornab @shamimrezvan
1ق.چ پودر یا 2ق زنجبیل رنده شده تازه را درون آب جوش بریزید و 5 دقیقه با حرارت ملایم دم کرده سپس با 🍯 شیرین کرده و میل کنید... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ 4نصیحت لقمان به فرزندش : 1⃣درحال نمازمراقب دلت باش 2⃣سرسفره مراقب شکمت باش 3⃣درخانه ی مردم مراقب چشمت باش 4⃣درميان مردم مراقب زبانت باش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#متن_شب شــــــب انتهای زیباییست برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را ویران کند! ⭐شبتون آرام وخوش🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــ❤️ــداوندا بنام تو که زیباترین نامهاست🌹﷽🌹 روزمان را آغاز میکنیم روزی که با نام و یاد تو باشد سراسر شادی است سراسر عشق ومهربانی❤️ و سراسر خیر و برکت است الهی به امیـد تو🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨روزمان راشروع ومعطر و پُر برکت کنیم 🌺✨به ذکر صلوات بر حضرت محمد(ص) و 🌺✨خاندان پاک و مطهرش ✨ 🌺الّلهُمَّ ✨🌺صلّ ✨ 🌺علْی ✨ 🌺محَمَّد ✨ 🌺وآلَ ✨ 🌺محَمَّدٍ ✨ 🌺وعَجِّل ✨🌺 فرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُبُّ الْحُسیْـن مرحمٺ دسٺ فاطمہ‌ سٺ خوشبخٺ آن دلـے ڪه فقط مبتلاے توسٺ ❣ السلام علی الحُسیْن ✨ ❣وعلی علی بن الحُسیْن✨ ❣ و علی اولاد الحُسیْن ✨ ❣وعلی اصحاب الحُسیْن✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌍اوقات شرعی 21 مهر ماه 98 🌍 🌞اذان صبح : 04:45:42 🌝اذان ظهر : 11:50:42 🌖اذان مغرب: 17:50:36 ☀️طلوع آفتاب: 06:09:02 🌑غروب آفتاب: 17:32:23 🌓نیمه شب شرعی: 23:09:03 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌾 خواص سمنو 🌾 ✨تقویت مو ها و شاداب کننده پوست ✨مفید برای بیماران تیرویید پرکار ✨مقوی حافظه ✨چاق کننده و رفع لاغری ✨درمان کننده هزال یا لاغری کلیه ها ✨خونساز @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکشنبه پاییزیتون 💜عالی و بینظیر 🌸ان شاءالله امروز 💜برای تک تک دوستانم 🌸همون روزی بشه که 💜آرزوشـو دارند 🌸پراز خیر و برکت 💜پراز دلخوشی 🌸پراز موفقیت و 💜پراز محبت خدا در زندگی 🌸روزتـون زیبـا و درپناه خـدا @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍از منبر بیا پایین 🌷چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ … 🌷– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … 🌷دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ … – من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم… محکم خوابوند توی گوشم … – همون موقع چی مریم مقدس؟ … 🌷صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد … – به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی … 🌷هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین … 🌷– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون … ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
🔅 : 🍃إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم . 🍃 بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو ، در غيابشان جوياى احوالشان ، و در حضورشان گشاده رو باشند . 📚 تحف العقول : ص ۲۱۸ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 💎 : 🍃هر كه عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فرا برد ، خداوند عزّ و جلّ بهترين كارى را كه به صلاح اوست برايش فرو فرستد 📚ميزان الحكمه، جلد 4، صفحه 49 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي 🍁الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا ✨وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ﴿۱۰۱﴾ ✨اى پديدآورنده آسمانها و زمين تنها تو در دنيا 🍁و آخرت مولاى منى مرا مسلمان بميران ✨و مرا به شايستگان ملحق فرما (۱۰۱) 📚 سوره مبارکه یوسف ✍آیه ۱۰۱ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
دو روز از زمان درخواستم از خان ، می گذشت و تو این مدت ، خان سرسنگین و درست مثل قبل باهام برخورد می کرد . تقریباً کارهای باغ تموم شده بود و من و رقیه داشتیم می رفتیم که یه کم استراحت کنیم که قباد یکی از کارگرها ، از پشت صدام کرد . وقتی بهم رسید ، بنده ی خدا نفسش بالا نمی اومد . رو کرد به من و گفت : آ ..آی ..آی پارا.. گفتم : یه نفسی بگیر بعد بگو چی شده . یه کم که آروم شد گفت : آی پارا ، خان می خوادت. خدا به دادت برسه دختر. خان زاده و بانو هم هستن . گفتم : من کار اشتباهی نکردم که بترسم . رو کردم به رقیه و گفتم : تو برو منم می یام . آثار ترس رو می شد تو صورت رنگ پریده ی رقیه دید. آروم و با قدمهای استوار به طرف عمارت رفتم . لچکم رو درست کردم که حتی یه تار مو هم دیده نشه . می دونستم بانو حساسه . نباید تحریکش می کردم . یه کم از رویارویی با تایماز واهمه داشتم . بعد از اون اتفاق ، ندیده بودمش. همه ی خدمه ی داخل خونه یه جور ترحم آمیز نگام می کردن . انگار که دارن من رو به مسلخ می برن. از این همه بزدلی و تو سری خور بودنشون حالم به هم خورد . تقه ای به در زدم و با صدای بیا توی خان ، در رو باز کردم . سلام کردم و در رو بستم و بهشون نزدیک شدم . جلوی بانو تعظیم کردم و رو به خان گفتم : با من امری داشتین ؟ خان گفت : چرا فقط جلوی بانو تعظیم می کنی؟ صاحب و خان این خونه منم . ندیدم جلوی من هم کُرنش کرده باشی. گفتم : خم و راست شدن یه زن جلوی یه مرد کار صحیحی نیست . دور از تربیت یه خان زاده ست . من یاد گرفتم ، جلوی مردها ، لطیف نباشم و حرکت اضافی نکنم. برق تحسین رو می تونستم به وضوح تو صورت بانو و حتی خود خان ببینم . برای کم کردن حساسیت بانو ، اصلاً به خان زاده نگاه هم نمی کردم . نمی دونستم در مورد من چی فکر می کنه . خان گفت : من خواسته ی تو رو با بانو در میان گذاشتم . می خواست راجع به این مسابقه سوالاتی ازت بپرسه . رو کردم به بانو گفتم: من در خدمت بانو. بانو تره ای از موهای مواجش رو پشت گوشش فرستاد و چین دامنش رو مرتب کرد و گفت : من به شرطی اجازه می دم تو توی این مسابقه شرکت کنی که قول بدی برنده بشی. اگر برنده نشی و من و خان رو سرافکنده کنی ، تنبیه سختی در انتظارت خواهد بود . تایماز به اسب سواری علاقه ای نداره و ما تا به حال هیچ وقت شرکت کننده ای تو این مسابقات نداشتیم . همیشه تماشگر و مهمان افتخاری بودیم . حالا که از امسال برای زنان هم این مسابقه برگزار می شه و تو ادعا داری که توان شرکت در اون رو داری ، نمی خوام وقتی برای اولین بار تو این مسابقه شرکت می کنیم ، بازنده باشیم و همسران خانهای دیگه مسخره ام بکنن. این موضوع برام خیلی اهمیت داره .می خوام از الان عواقبش رو بدونی و بعد تصمیم بگیری. با اعتمادی که به سوارکاری خودم داشتم گفتم : من قول می دم برنده باشم بانو . اما این برد من منوط به داشتن اسبم اُختایه. اون یه اسب اصیل عربه که برای پدرم از کویت آوردن . اگه بتونید اون رو از عموم بگیرید و من با اون مسابقه بدم ، بردم حتمیه. چشمای بانو برق زد و گفت : می خرمش . بعد رو به تایماز گفت : به کندوان برو و اون اسب رو هر طور شده بخر. موندن تو بحث خانوادگی و تصمیمات اونا رو بیشتر از این جایز ندونستم و با کسب اجازه از اونجا بیرون اومدم . وقتی رسیدم تو اتاق دیدم ، رقیه داره نماز می خونه . نمازش که تموم شد ، نگاهی به سرتا پام کرد و گفت : تو سالمی ؟ در حالی داشتم موهای بافته شدم رو که تاکمرم می رسید رو باز می کردم تا کمی هوا بخورن ، گفتم : مگه قرار بود نباشم ؟ گفت : اونجور که قباد گفت : گفتم الانه که فلکت کنن. مست از حرکت شانه تو موهام گفتم : قباد شلوغش کرده بود . کار خاصی نداشتن . رقیه اخم کرد و گفت : نمی خوای بگی ؟ گفتم : می گم . یه چند روز بهم فرصت بده . اونم که دختر ساکت و کم حرفی بود ، دیگه ادامه نداد. وقتی جلوی در باغ چشمم به اُختای افتاد ، انگار دنیا رو بهم دادن. اصلاً نفهمیدم افسارش دست کیه. خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم . نازش می کردم و با گریه باهاش حرف می زدم . غرق روزای خوبی شده بودم که یکه و تنها توی دشت باهاش می تاختم . یه کم که آروم شدم ، تازه چشمم افتاد به تایماز که کمی دورتر از من و اُختای ایستاده بود و ابراز احساسات شدید من و تنها مونسم نگاه می کرد . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرصت زندگی کم است بزرگوارتر از آن باش که برنجی... و نجیب تر از آن باش که برنجانی... عصر پاییزیتون زیبا 🍩☕️🍪🍮 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴شاهتره🌿 آب تازه ی آن را بگیرید و با شکر و تمر هندی مخلوط نموده و ‌بخوربد،کهیر را درمان می کند،برای تقویت و‌ پاک کردن معده و روده ها و باز کردن گرفتگی های کبد و طحال مفید است. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ 👞کفش مجانی👞 ✍ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! 💥نکته: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد. و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم. 📚 هزارویک حکایت   ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ❣سه چیزرابه کار بگیر: 👈عقل،همت،صبر سه چیز را آلوده نکن: 👈قلب،زبان،چشم سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکن: 👈خدا،مرگ و دوست خوب ‌ ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👌« » 💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. 💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. 💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵 🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: ✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. 📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» @tafakornab @shamimrezvan
الهےنگذارازتوفقط نامت رابدانم ونگذارکه ازتو 🌼تنهامشق کردن اسمت رابیاد داشته باشم همواره درمن جارےباش همانگونه ک خون در 🌼رگهایم جارےاست #شب_خوش✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh