eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
899.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸چهارمین روز آذر ماه را پُر برکت کنیم 🌸با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌸 ✨ 🌸الّلهُمَّ ✨🌸صلّ ✨ 🌸علْی ✨ 🌸محَمَّد ✨ 🌸وآلَ ✨ 🌸محَمَّدٍ ✨ 🌸وعَجِّل ✨🌸 فرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ سرمایه ی عاشقان هستی ناز است با هیچ کسی مگو، که این یک راز است از رونــق درس نـــدبه اش فهمیدم که مکتب عشق،جمعه ها هم باز است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
صبحم شروع مےشود آقا بہ نامتان ‌ روزےِ من همہ جا ذکر نامتان ‌ صبح علي الطلوع سلام بر شما ‌ من دلخوشم بہ جواب سلامتان ‌ ❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#ثمره_ادب_دربرابرخداوند👆 #ذکرروزدوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد #نماز_روز_دوشنبہ ✍هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعدازسلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 4 آذر ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:21 ☀️طلوع آفتاب: 06:49 🌝اذان ظهر: 11:51 🌑غروب آفتاب: 16:53 🌖اذان مغرب: 17:12 🌓نیمه شب شرعی: 23:07 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
854.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به اولین دوشنبه آذرماه خوش آمديد روزتون عالی🍃🌷 خدایا❣ بهترین هارا نصیب دوستانم کن🍃🌺 روزی فراوان برکتی عظیم دلخوشی بسیار🍃🌼 تقدیری قشنگ و عاقبت بخیرشان کن🍃🌸 آمین❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ قلمرو 🌼🌸خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... . 🌼🌸ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... 🌼🌸اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... 🌼🌸تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ... 🌼🌸هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ... 🌼🌸کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... 🌼🌸شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... . ○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍هادی 🌼🌸تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود … کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد … با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد … هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … . 🌸🌼یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم … مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن … متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد … مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم … بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم … در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … . 🌼🌸به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه … – کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم … بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده … شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم … این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … . 🌸🌼– مگه من چطور برخورد می کنم؟ … . – همین رفتار سرد و بی تفاوت … یه طوری برخورد می کنی انگار … تازه متوجه منظورش شده بودم … مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست … نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه … برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ … 🌼🌸من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم … جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … . یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … . 🌸🌼– این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم … مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه .. پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ... 🌼🌸با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ✍ادامه دارد .... @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ ○°●○°•°♡°○°●°○
💎از امام حسن (ع) سؤال‌ شد:  پستى‌ و ناكسى‌ چيست‌ ؟ فرمود : به‌ خود رسيدن‌ و بى‌اعتنايى‌ به‌ همسر . 📚(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 228) 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 💎 امام حسین علیه السلام فرمودند : ✍ اوّل سلام بعد سخن، خدایت عافیت دهد، تا کسى سلام نکند اجازه ورود (یا سخن به او) ندهید. 📚 تحف العقول 246.
‼️ گوش دادن به خوانندگی زن 🔷س 3516: آیا گوش دادن به اشکال دارد؟ ✅ج: بطور کلی گوش دادن به اگر به صورت باشد یا موجب يا مستلزم ديگرى‌ شود، جايز نيست.‏ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎آن فکری را که تو کردی من هم کردم! پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم». http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
زندگی همیشه تازه است زندگی هرگز تکرار نمیشه فقط هرروز نو میشه، هر لحظه نو امروز قدم به لحظه نو بگذار و تازگی را تجربه کن. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚 اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆