🌸 داستان کوتاه و آموزنده
✅ درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
✅ شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
👈 خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
✅ پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
👈 این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
🔴 از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی...
🔴 از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی.
📚 "خواجه عبدالله انصاری"
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💙
من شکوه و جلال آیندهام را میبینم.
من لیاقت رسیدن به قلههای سعادت را دارم.
من خود را دوست دارم وبه خود افتخار میکنم
پروردگارا سپاسگزارم❣
🌷تقدیم به شما دوستان گل🌷
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
#داستانک ✅ #راستگویی
✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
💥زیباترین منش انسان راستگویی است!
↶【به ما بپیوندید 】↷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅درمان بیماری بدون دارو
شلغم بخار پز : آنتی بیوتیک
زنجبیل : ضد تهوع
شیرین بیان : ضد التهاب
خولنجان : مسکن درد کمر
زرشک قرمز : ضد انعقاد خون
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
از دو چیز نترس که
به دست خداست
"روزی و مرگ"
و به یک چیز هیچ وقت
خیانت نکن
"رفاقت"
تا وقتی نگاه خدا به سوی
توست از روی گرداندن
دیگران غمگین مباش
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
امشب ﺁﺭﺯﻭی
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست 🍁
شبتون بخیر
خوابتون رویایی 🍁
لحظه هاتون پر از آرامش
وبه امید فردایی بهتر🍁
شب زیباتون درپناه خـدا🍁
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁اگه تنها دعايى كه هر روز میکنی
🍁خدایا شکرت
باشه، همين كافيه❗️
خدا را شکر کنیم❣
برای چیزهایی که داده و قدر نمیدانیم😒
و برای چیزهایی که گرفته
و حکمتش را نمیدانیم🤔
خدایا بابت همه چی شکرت🧡
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
🍂الهی به امیدتو🍂
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡ای مظهر رحمت و عطا و برکات
🍂سرچشمه ی فیض و قبله گاه حاجات
🧡ای حجت ثانی عشرای مهدی جان
🍂بر طلعت زیبای تو دائم صلوات
🧡اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍂مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🧡وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابم
در پای حسین سر فشاندن
چه خوش است
وز خاک درش بوسه ستاندن
چه خوش است
یک روز وضو گرفتن
از آب فرات
وندر حرمش نماز خواندن
چه خوش است
🌹السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #آبادکردن
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه 25 آذر ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:37
☀️طلوع آفتاب: 07:07
🌝اذان ظهر: 12:00
🌑غروب آفتاب: 16:52
🌖اذان مغرب: 17:13
🌓نیمه شب شرعی: 23:15
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☝️
#ذکرروزدوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی #ضدآلودگی_هوا
🌰« ترشی پیاز » به دلیل تقویت فعالیت گلبول های سفید، میتواند در روزهای آلوده از بدن ما محافظت کند
سرشار از آنتی اکسیدانهای قوی است که مانع ورود مواد آلوده وسمی هوا به بدن میشود...
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_به_آخرین_دوشنبه_آذرماه_خوش_آمدید
❤🍁🌺الهی که
❤🍁🌺امروزتون
❤🍁🌺 پر از شادی
❤🍁🌺و آرامش باشه
❤️🍁🌺 دوشنبه تون بخیر
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
💥 #فرار_از_جهنم💥
#قسمت_هفتم:✍ زندان بزرگسالان
🌹هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …
🌹فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
🌹اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …
🌹در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
🌹دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
🌹به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .
✍ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎امام حسن عليه السلام:
هركه خدا را بشناسد، او را دوست خواهد داشت
مَن عَرَفَ اللّهَ أحَبَّهُ
📚تنبيه الخواطر جلد1 صفحه52
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰
💎امام حسین علیه السلام:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ
📚تحف العقول، صفحه248
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_شرعی
💬 سوال:
🔰 کسی که دستش شکسته، گچ گرفته و به دستور پزشک نباید آن را تکان دهد، برای وضو و غسل چگونه عمل نماید؟
✅ پاسخ:
🔹 مقام معظم رهبری: باید به وظیفه جبیره عمل نمایید بدین صورت که هنگام غسل این قسمت، به نیت غسل دست تر روی گچ و یا اگر گچ، نجس است و یا امکان دست کشیدن روی آن نباشد چیز پاکی مانند پلاستیک روی آن قراردهید و دست بکشید؛ و در صورتی که گچ بیشتر از حد معمول محل شکستگی را گرفته و برداشتن آن ممکن نیست، بنابر احتیاط واجب تیمم هم بنمایید.
----------------
[1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: Ny6fz2pQ1yc.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
✨اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا ﴿۴۱﴾
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨خدا را ياد كنيد يادى بسيار (۴۱)
📚سوره مبارکه الأحزاب
✍آیه ۴۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شصدوچهاد
تو که انتظار نداشتی بذارم بی هیچ تضمینی با یه مرد درس بخونی . اگه تو رو دلبسته می کرد چی ؟ اگه تو رو از من می گرفت چی ؟ فکر نمی کردی من تو مدتی که تو اون کلاس بودی چی به سرم می اومد ؟ باید یه جوری وجودت رو تضمین می کردم که کسی نتونه بهت نظر داشته باشه . دوستم متاهله اما این دلیل نمی شه از یه دختر زیبا بگذره . اما اونقدر نجيب هست که با یه زن شوهر کاری نداشته باشه . من ... من نیمخوام تو رو از دست بدم آی پارا. این ها چه معنی می داد ؟ اون چرا نمی خواست من رو از دست بده ؟ چرا با همراهی من توسط یه مرد دیگه معلوم نبود چی به سرش می اومد ؟ هر کلمه ای که می گفت و هرم نفسهاش که به صورتم می خورد حالم رو دگرگون می کرد . چه بلایی سرم اومده بود که از نزدیک بودن این مرد نامحرم بهم به خروش نمی اومدم و سر و صورتش رو چنگ نمی زدم . چی به سرم اومده بود که هر جمله حمایتگرش رو به پای جمله ای با احساس و درونی می نوشتم . محو آرامش کلام تایماز شده بودم و با دیدن شفافیت توی چشماش ، داشتم به نتیجه ای که چند وقته بهش رسیده بودم صحه می ذاشتم . تایماز صرفا به خاطر حمایت از من اینطور سينه سپر نکرده بود . منگ بودم . باورم نمی شد پسری تا همین چند ماه پیش ازش بدم می اومد ، اینطور راحت قلب من رو به تبش واداشته و از نزدیکی باهاش حالت انزجار بهم دست نمی ده . اما باید ازش جدا می شدم . اون خیلی بهم نزدیک بود و این کار درست نبود . اصلا با اصول تربیت آی پارا جور در نمی اومد . غلط بود . شیطان درست بین من و اون لبخند به لب نشسته بود . تایمازی رو که محو صورتم شده بود و اشک چشماش که حالا لرزیده بود و روی صورتش می غلطید رو همونطور بهت زده گذاشتم و از اتاقش فرار کردم . تایماز به حسی که داشت به زیباترین طریق اعتراف کرد . هیچ فکر نمی کردم عاقب من اینطوری بشه . اونم به این زودی. شاید برای من زود بود و از قبل .... نه اگه اینطور بود چرا اینقدر خردم می کردم . داشتم دیوانه می شدم . هجوم کلی افکار زشت و زیبا مغزم رو به تسلیم وا داشته بود . آخرش در حالی که از زور خستگی خواب داشت مهمون چشمام می شد ، این بیت شعر به یادم اومد . اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
شب با صدای ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم . خیلی خوابیده بودم و حسابی منگ بودم . اکرم بود که واسه شام صدام می کرد . تصور روبه رو شدن با تایماز لرز انداخت به جونم . حالا با این اعتراف زیر پوستی تایماز من چطور چشمم بیفته تو چشماش. درضمن کنار این حس ، یه حس آزار دهنده هم بود که مدام تو مغزم رژه می رفت و عرض اندام می کرد. حس اینکه تایماز از روی به غریزه ی نفسانی من رو بخواد و همه ی کارهایی هم که کرده نشأت گرفته از این حس باشه ، یه جورایی اذیتم می کرد . تصمیم داشتم تا کاملا موضع خودش رو مشخص نکرده ، هیچ سرنخی از درونم بهش ندم . نمی دونستم تایماز با این ابراز احساسات می خواد چه نتیجه ای بگیره بنابراین بهترین اقدام سکوت بود . لچکم رو مرتب کردم و همه ی کمند موهامو به طرز ماهرانه ای زیر اون یه تیکه پارچه کامل پنهان کردم و رفتم پایین. اکرم مشغول آماده کردن میز بود . با دیدن من سلام کرد و منم به گرمی جوابش رو دادم . یه لحظه از وجود این دختر خوشگل تو این خونه حسی شبیه حسادت به سراغم اومد که زود پروندمش . من با صاحب این خونه هیچ صنمی نداشتم که بخوام به اطرافیانش حسادت کنم . باید همون آی پارای مغرور می شدم که کلی خواستگار خان و خان زاده از سیزده سالگی پاشنه ی در خونش رو کنده بود
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
♻️تغذیه کم خونی
✍️ با خوردن عسل در مدت بسیار ڪمی به تعداد گلبولهای قرمز افزایش میابد
✍️ پسته موجب افزایش خون میشود
✍️ فندق خون را افزایش داد و رنگ چهره را میگشاید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هرگز پلی را که از روی آن
عبور می کنی خراب نکن
حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_آموزنده #تلنگر
🖇 مردی در خواب میدید .....
✿ داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
❗️ خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
◇ چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
❗️ مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
☁️🌞☁️
#داستان_واقعی_آموزنده
🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر!
✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد.
🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود.
🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد،
🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد.
💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن !
🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
✨یوسف علیه السلام پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
🌹جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود...
➖➖➖➖🌷➖➖➖➖
📚بحارالانوار،ج 12،ص251
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
امشب ﺁﺭﺯﻭی
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست 🍁
شبتون بخیر
خوابتون رویایی 🍁
لحظه هاتون پر از آرامش
وبه امید فردایی بهتر🍁
شب زیباتون درپناه خـدا🍁
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh