eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
15.9هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ ☝️ 🌏اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 31 فروردین ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:57 ☀️طلوع آفتاب: 06:26 🌝اذان ظهر: 13:03 🌑غروب آفتاب: 19:41 🌖اذان مغرب: 20:00 🌓نیمه شب شرعی: 00:19 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅موز بخورید تا سکته نکنید👌 ✍کلسترول بد خون عامل اصلی اصلی انسداد عروق است که منجر به سکته میشود 👈موز حاوی فیتواسترول است که کاسترول بد خون را نابود وعروق را پاکسازی میکند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه داریم با فروردین🌸🍃 خداحافظی میکنیم 🌸🍃 الهي اردیبهشت براتون🌸🍃 برکت ، شادي ، آرامش 🌸🍃 خوشبختي ، و نگاه خدا🌸🍃 را به همراه داشته باشه . . .😊 آخرین روز فروردینی تون بخیر و شادی❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌱حکایت بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید." استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!" زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!! هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است... در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ و خرد است. و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست. طلوع خِـــرَد ، غروب جهل و خرافات است. 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
🌹 بهترین معلم من کسی بود که: با ارزشترین مطلب عمرم را به من آموخت. دو خط موازی روی تخته کشید و گفت: این دو هیچگاه به هم نخواهند رسید ، مگر اینکه یکی خود را بشکند❤️ @tafakornab داستان وضرب المثل👆
㊗️✨ هرگزبه کمک ودستگیریِ افرادِتازه به دوران رسیده امید نباید داشت.‼️ چراکه نه تنها خیری در آنها نیست،😔 بلکه احتمال ضرر و آسیبِشان هم هست. 😟 📚برداشت از تحف العقول http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱حکایت لقمان و میوه ها روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است. خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت. خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است. 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
🌱حکایت روزي ملانصرالدین را ديدند که بيرون از خانه خود دنبال چيزي ميگردد. از او پرسيدند: ملا ، دنبال چه چيز ميگردي؟ ملا گفت:دنبال کليدم. پرسيدند: کليدت را کجا گم کردي؟ ملا گفت: درون خانه!!!! گفتند: پس چرا اينجا دنبال آن ميگردي؟ ملا پاسخ داد: چون داخل خانه تاريک، اما اينجا روشن است. ما هم در بيرون به جستجوي خود بر آمده ايم، اما تا زماني که به درون وجودمان بازنگرديم، نميتوانيم خود را بيابيم. پس به درون خود بنگريم، يعني همان جايي که تاريک است. 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
دوستي رو از زنبور ياد نگرفتم كه وقتي از گلي جدا ميشه ميره سراغ گل ديگه. بلكه دوستي رو از ماهي ياد گرفتم كه وقتي از آب جدا ميشه مي ميره 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
🌸🍃🌸🍃 "احنف بن قیس" نقل می کند: روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم. پرسیدم: این چه طعامی است؟ معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته اند. بی اختیار گریه ‏ام گرفت. معاویه با شگفتی پرسید: علّت گریه ‏ات چیست؟ گفتم: به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم. آنگاه سفره ای مُهر و مُوم شده آوردند. از علی (ع)پرسیدم: در این سفره چیست؟ پاسخ داد: نان جو گفتم: شما اهل سخاوت می‏ باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می ‏کنید؟ علی (ع)فرمود: این کار از روی خساست نیست، بلکه می‏ ترسم حسن و حسین‏، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند. گفتم: مگر این کار حرام است؟ علی (ع)فرمود: نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست. معاویه گفت: ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد. ۵۱ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💐 امروز تمام کائنات همدست می‌شوند تا آرزوی مرا محقق گردانند و من در برآورده شدنش ایمان کامل دارم خداوندا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 گفتگوی هارون و بهلول درباره آخرت آورده اند که هارون الرشید از بهلول پرسید که آخرت مرا چگونه می بینی؟ بهلول جواب داد: از این آیه می توانی جای خود را دریابی: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ. (نیکوکاران در بهشت اند و بدکاران در جهنم.) هارون گفت: پس قرابت من با رسول خدا چه می شود؟ بهلول جواب داد: فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ... یعنی در قیامت وقتی که اصرافیل به اذن خدا در صور خود دمید پس از آن نسبتی در بین نخواهد بود و قرابت تو به پیغمبر(ص)، بدون عمل خیر، برای تو نفعی نخواهد داشت. خلیفه گفت: پس شفاعت پیغمبر کجا می رود؟ بهلول جواب داد: کسی که به اولاد پیغمبر ظلم و ستم روا داشته، از شفاعت پیغمبر محروم است. هارون گفت: چه ظلم و ستمی از من به اولاد پیغمبر رسیده؟ بهلول جواب داد: ظلمی از این عظیم تر تعدادی از یاران رسول خدا را بدون هیچ گونه تقصیری به کند و بند نموده ای؟! هارون سر را به زیر انداخت و گریست و اشکِ چشمش، محاسن او را تَر نمود و گفت: آیا اگر توبه کنم، توبه من قبول می شود و عمل من مرا نجات می دهد؟ بهلول گفت: خب ریاست چنان تو را بیخود و غافل نموده که اگر خود پیغمبر، الحال حاضر شود و تو را پند دهد تو دست از اعمال زشت خود نخواهی شست و بی جهت مرا معطل منما! بهلول این بگفت و از نزد هارون بیرون آمد http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✍رمان   ۵۱ : ❤️آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.  اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.  دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد.. به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم). ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه..  و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..). زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..) برزخ شدم (صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد  ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ ) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. ) معده ام درد میکرد  (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟  تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. ) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..) ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک  چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.  تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن.. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟  خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست..... ادامه دارد. @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
🔅 : 🔸 «إذا أرادَ اللّهُ بِعَبدٍ خَيرا ، ألهَمَهُ القَناعَةَ وأصلَحَ لَهُ زَوجَهُ.» 🔹 «هر گاه خداوند خيرى را براى بنده اى بخواهد، قناعت كردن را در دل او مى‌افكنَد و همسرش را شايسته مى‌گردانَد.» 📚 غرر الحكم : ج ۳ ص ۱۶۷ ح ۴۱۱۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا سیستم دفاعی بدن در ماه رمضان ضعیف می شود؟🌙☝️ روزه داری صحیح که با کاهش مقدار مصرف غذا همراه باشد، ثمراتی، چون فعال شدن سیستم ایمنی بدن را به دنبال دارد... لطفا حداقل به یک نفر بفرستین👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ ✨سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ ✨إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ ✨إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۱۶﴾ ✨خدا هر كه را از خشنودى او پيروى كند ✨به وسيله آن كتاب به راه ‏هاى سلامت ✨رهنمون مى ‏شود و به توفيق خويش آنان ✨را از تاريكيها به سوى روشنايى بيرون مى ‏برد ✨و به راهى راست هدايتشان مى ‏كند (۱۶) 📚سوره مبارکه المائدة ✍آیه ۱۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️«مـوعظه شـیــ🔥ــطان»❤️ ✨پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!نوح گفت : چه حقی؟!خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم! ▪️ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟! ابلیس گفت : ✅در سه جا مراقب حيله من باش! ➊👈هنگامی که خشمگین شدی! ➋👈هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی! ➌👈هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست! در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد. 📚بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸ @tafakornab @shamimrezvan
🔴 گل ضد، ضد تپش قلب و ضد است و موجب کاهش سودای بدن می شود. اگر خون بالا دارید گل نخورید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ ✨روزی که به خاطر رضای پروردگارت چیزی را ترک می کنی، 💫مطمئن باش که خدا چیزی بهتر و زیباتر و گرامی تر از آنچه که توقعش را داشته باشی به تو خواهد داد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌟الهى اگر جزاین در، در دیگرهست نشان بده... 🌙الهى لذت ترك لذت را درکامم لذیذتر گردان... 🌟الهى نماینده ات فرمود القلب حرم الله (قلب حرم خداست) حرمت راحفظ بفرما.. 🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙✨صلوات بر پیامبر (ص) و خاندان او 💙✨سنگین ترین عملی است 💙✨که در روز قیامت در 💙✨ترازوی اعمال گذاشته می شود 💙✨امام صادق (ع) 📚 میزان الحکم ، ج ۷ 💙✨اردیبهشت ماه خود را زیبا کنید با 💙✨صلوات✨💙 بر محمد(ص) و خاندانش پاک و مطهرش 💙✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💙✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💙✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➺ یک روزدیگر یک برکت دیگر وفرصت دیگربراے زندگی خدایا💙 تو را سپاس بخاطر روزی دیگر و آغازی نو با نام توآغازمی کنیم خدایا به امیدخودت🤲 (بسم الله الرحمن الرحیم ) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♥ در لغتنامه قلبم مترادف دلتنگی است مولای عزیز و غریبم بیا و با دستهای گره گشای خودت.. معنای صبح هایم را عوض کن... ای غریب ترین دلتنگ عالم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ ☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 1 اردیبهشت ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:55 ☀️طلوع آفتاب: 06:25 🌝اذان ظهر: 13:03 🌑غروب آفتاب: 19:42 🌖اذان مغرب: 20:01 🌓نیمه شب شرعی: 00:19 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴 کیک و کلوچه بدترین صبحانه... 🔸 اگر به جای خوردن صبحانه کامل کیک و کلوچه بخورید، به سرعت قند خون بالا رفته و بعد از چند ساعت پایین آمدن قند خون و گاهاً ضعف شدید را باعث می شود. 🔸 اگر عجله دارید به جای آن ۲۱ عدد مویز ناشتا در صبحانه بخورید تا انرژی لازم برای کارهای روزانه را داشته باشید.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در اولین صفحه از دفتر اردیبهشت ماه آرزویم این است ڪه صفحه غم و اندوه در دفتر زندڪَیتون همیشه سفید بماند🌸 💖اوقاتتون به وقت مهربانی لبخنـدتون به رنڪَ عشـق💖 خدایا🤲 تقدیر دوستانم را 💓 در ماه اردیبهشت 🌸🍃 زیبا بنویس تا من جز لبخند 😊 چیزی دیگری از آنها نبینم😉😊 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 بسیار زیبا و آموزنده پیرمردی در دامنه کوه هاهیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد. پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکر کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر راه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود هنگامی که به لب دریا رسید خواست کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد . با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دوید و گریخت . حضرت سلیمان (ع) میخواست مانع اش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخصی پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد. پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد . نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و یک شکم سیر ماهی خوردند فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆