eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به‌ همان ره که توام راهنمایی الهی❣ آغاز میکنیم روز را با نام زیبایت 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 💖الهی به امیدتو💖 ‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکشنبه تون معطر به 🌸عطر خوش صلوات 🌸 اللَّـهُمَّ 🌸 🌿 صَلِّ 🌿 🌺 عَلَى 🌺 🌿 مُحَمَّد 🌿 🌸وعلی آلِ 🌸 🌿 مُحَمَّد🌿 ‎‌‌‌‌‌‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 💚عالم بہ عشق روے تو بیدار میشود هر روز عا‌شقان تو بسیار میشود 💚وقتے سلام می دهمت در نگاہ من تصویر مهربانی تو تڪرار میشود ✨أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ✨ ‎‌‌‌
⚘﷽⚘ قلبــ مــرا هـواے تو پر مےڪند باهرسلام با حـرمـٺ حال مےڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق ڪربُـــبَلا نصیــبِ من امسـال مےڪند ⚘السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن ‎‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ❓ ؟ 🔸خیلی خودمانی به خدا بگو: خدایا غمگینم، شادم کن، خدا این را خیلی بهتر می‌پسندد. 🌸 انبیاء اینطور بودند. مثلاً گرسنه‌ای بود، می‌گفت: خدایا گرسنه‌ام. همینطوری به همین سادگی مثل این آیه: 🌹 «رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ خدایا! بی تردید من به خیری که تو بر من فرو می فرستی نیازمند». 🔸با خدا باید مثل یک بچه که با مادرش حرف می‌زند، حرف بزنیم. در روایت داریم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله دستش را بالا می‌برد، مثل بچه‌ای بود که به پدر و مادرش التماس می‌کند. اینطور دعا می کرد. ما عادت نکرده ایم با خدا اینطوری حرف بزنیم. ❌ متأسفانه هم خودشیفته هستیم و هم متکبر. بلد نیستیم خوب دعا کنیم. ❤ خدا این حالت خودمانی بودن را خیلی دوست دارد. چون در واقع، حقیقت خودت که عین فقر مطلق است را به خدا نشان می‌دهی. 🔸علت این که دعا اجابت نمی‌شود، این است که چیزی را پیش خدا می‌بریم. مثلا دیپلم داشتن، دکترا داشتن، مهندس بودن، مقامات، دارایی و توانایی­ها را با خود می بریم، بعد هم به خدا می‌گوییم: 🔸حالا یک کمکی به من کن. پیامبران و ائمه اصلا اینطور نبودند. وقتی می‌رفتند نزد خدا، هیچ چیزی نمی‌بردند و کاملاً با دست خالی دعا می کردند. فقر مطلق خود را اظهار می کردند. 🔸 تعقیب نماز عصر داریم: «لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِی نَفْعًا وَلَا ضار 🌹 خدایا من هیچ چیزی ندارم، نه عرضه دارم نفعی به خودم برسانم، نه عرضه دارم ضرری را دفع کنم، نه می‌توانم جلوی مرگم را بگیرم، نه اختیار زندگی‌ام را دارم، هیچ چیزی دست خودم نیست. 👌وقتی آدم اینطوری به درگاه خدا می‌رود، اینجاست که در به رویش باز می‌شود و غیب به کمک انسان می‌آید. 👤 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
☝️ ☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 23 آذر ماه 1399 🌞اذان صبح: 05:36 ☀️طلوع آفتاب: 07:06 🌝اذان ظهر: 11:59 🌑غروب آفتاب: 16:52 🌖اذان مغرب: 17:12 🌓نیمه شب شرعی: 23:14
☝️ 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ 🥺کیا این حال درک کردن و دوست داشتن؟؟؟ 🥺کیا آرزوشون رسیدن به این روز قشنگه؟؟؟ 🥺بیان همچین لحظه قشنگیو برای همه اونهایی که آرزوشون دارن آرزو کنیم ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🔴 ♻ خوردن آب و مایعات سرد و یخ مانند انواع نوشابه، دلستر، دوغ وشربت از بزرگترین علل نابودی کبد است و بسیاری از افرادی که در انتظار "پیوند کبد" هستند به نوشیدن آب یخ علاقه داشته اند. ♻دومین موضوع سریع خوردن و خوب نجویدن غذاست (حداقل چهل مرتبه) که متاسفانه غذا بصورت خام وارد مجاری کبدی شده باعث انسداد و نابودی کبد می گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه پاییزیتون زیبا و شاد 🌸الهی غرق 🌷خوشبختی بشین 🌸الهی بی دلیل دل 🌷مهربونتون شاد شه 🌸الهی کاراتون 🌷بروفق مراد باشه 🌸الهی تنتون سالم و 🌷عاقبتتون بخیر باشه 🌸روزتون زیبا و در پناه خدا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم✍ بخش سوم 🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن … نگاهی به اونا کردم انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن ….کاش ما هم می تونستیم همه غمهای زندگی رو زود فراموش کنیم وهمه چیز رو به بازی بگیریم …… کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …دیدم ایرج نیومدپایین …. 🌸گفتم بزارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه … اول که فکر می کردم زود بر می گرده وقتی طولانی شد … رفتم بالا که بیارمش ….. روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود …. گفتم: عزیزم ایرج جان خوبی ؟ سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت :بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی … یواش مینا اون پایینه تو رو خدا شروع نکن ایرج تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..در حالیکه دندونهاشو بهم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا؛؛ مامان اونجا؛؛ بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم؛؛چرا به تو باید می گفت ؟ 🌸گفتم :ایرج جان من نمی دونم به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده ….اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد منم رفتم آخه اون برادر توست چشمش پاکه به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته اینکارو نکن ایرج تمومش کن …. مشتشو کوبید بهم مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صداش آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ، خودم دیدم ، این نظر نیست ؟ 🌸گفتم : به خدا به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه قسم می خورم …… گفت : دیگه شناختمت … ولم کن الان یک کاری دست خودم میدم ….. و رفت کتشو بر داشت و در و کوبید بهم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده ، از در خونه زد بیرون و رفت . ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پله ها وایستاده بودم …. تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید …. یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد …… پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟ 🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد …. سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا …. ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه ……. مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟ 🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت …. گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم ….. خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم …… 🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود …… فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد ….. بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد … شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود …….. بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟ 🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه ….. شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود …. مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد …. باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پله ها وایستاده بودم …. تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید …. یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد …… پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟ 🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد …. سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا …. ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه ……. مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟ 🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت …. گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم ….. خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم …… 🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود …… فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد ….. بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد … شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود …….. بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟ 🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه ….. شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود …. مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد …. باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
یعنی ترکیدم از خنده 😂😂😂😂😂 یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار‌ اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت😜 نتیجه اخلاقی: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده......!!!!!!! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌹می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸 داستان کوتاه و آموزنده ✅ درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: ✅ شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. 👈 خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. ✅ پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. 👈 این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد. 🔴 از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی... 🔴 از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی. 📚 "خواجه عبدالله انصاری" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✨﷽✨ ✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. 💥زیباترین منش انسان راستگویی است! ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁اگه تنها دعايى كه هر روز میکنی 🍁خدایا شکرت باشه، همين كافيه❗️ خدا را شکر کنیم❣ برای چیزهایی که داده و قدر نمی‌دانیم و برای چیزهایی که گرفته و حکمتش را نمی‌دانیم خدایا بابت همه چی شکرت🧡 🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁 🍂الهی به امیدتو🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🧡ای مظهر رحمت و عطا و برکات 🍂سرچشمه ی فیض و قبله گاه حاجات 🧡ای حجت ثانی عشرای مهدی جان 🍂بر طلعت زیبای تو دائم صلوات 🧡اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍂مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🧡وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پای حسین سر فشاندن چه خوش است وز خاک درش بوسه ستاندن چه خوش است یک روز وضو گرفتن از آب فرات وندر حرمش نماز خواندن چه خوش است 🌹السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
ادامه درس 👆 🔷🔻🔷🔻🔷 🔻🔷🔻🔷 🔷🔻🔷 🔻🔷 🔷 👇👇👇 🔷برای جمع آوری و نوشتن مطالب و ها وقت گذاشته می شود درس 🔻آیات ۸_۹_۱۰_ سوره نور وَيَدْرَأُ عَنْهَا الْعَذَابَ أَنْ تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ بِاللَّهِ ۙ إِنَّهُ لَمِنَ الْكَاذِبِينَ ﴿٨﴾ و را از آن که مورد اتهام قرار گرفته دفع می کند اینکه بار شهادت دهد که سوگند به خدا، آن مرد دروغگوست، (۸) 🔷وَالْخَامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهَا إِنْ كَانَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿٩﴾ و [شهادت] پنجم این است که [بگوید:] خدا بر او باد اگر [آن مرد در این اتهام بستن] راستگو باشد. (۹) 🔻وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ وَأَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكِيمٌ ﴿١٠﴾ و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، و اینکه خدا بسیار پذیر و حکیم است [به کیفرهای بسیار سختی دچار می شدید.] (۱۰) 🔷آیات ۸_ ۹ _۱۰ سوره نور در ادامه این آیات گفتیم : 👇 که آیات ۶_۷ تفسیر سوره در کتب فقهی به آیات معروف است 🔻درتعریف گفتیم یعنی برای حق خداوند را شاهد گرفتن وقسم بخورند این آیات۶_۷_۸_۹__۱۰ را در فقهی آیات می گویند یعنی برای اثبات حق باید ، خدا ، وشاهد گرفتن را به میان آورند وسوگند به خدا بخورند مرتبه طرفین برای رفع اتهام از خود قسم می خورند 🔷که بعد این قسم ها هردو انهابرای ابد به همدیگر میشوند وامکان بازگشت به ازدواج مجدد منتفی می گردد 🔻آیات ۶_۷ اشاره میکند که اگر همسر خود را در حال دید راه حل اثبات ادعای او برای رفع حد قذف (هشتاد تازیانه) این است که شوهر بارشهادت شرعی دهد که در این ادعا راستگوست ودر پنجمین بار بگوید خدا بر او باد؛ اگر از دروغگویان باشد 🔷در آیات ۸_۹_ سوره هم اشاره به این میکند که اگر ادعای مرد را تصدیق کرد ویا حاضر به رد اتهام خود نشود حد بر او ثابت می شود 🔻اما اونیز می تواند مجازات زنا را از خود دفع کند بار خدا را به شهادت طلبد که ان مرد در این که به او می دهد از است ودر مرتبه بگوید غضب خدا بر او باد اگر آن مرد در این نسبت راستگو باشد ( ادامه دارد 👆)
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 24 آذر ماه 139 9 🌞اذان صبح: 05:36 ☀️طلوع آفتاب: 07:06 🌝اذان ظهر: 11:59 🌑غروب آفتاب: 16:52 🌖اذان مغرب: 17:12 🌓نیمه شب شرعی: 23:14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راضـيم ... به هرچی اتفاق افتاد! که اگه خوب بود زندگیمو قشنگ کرد! و اگه بد بود من رو ساخت ! مــديونم ... به همه ی آدمهای زندگیم! که خوباشون بهترین حسها رو بهم دادن! و بداش بهترین درسا رو ! مــمنونم ... از زندگیم! که بهم یاد داد همه شبیه حرفاشون نیستند! و همیشه اونطوری که میخوایم پیش نمیره... 💖 روز خوبی داشته باشید .
یــا قـاضی الحاجـات... دوشنبـــه... صدمرتبه... یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام ۱۰ استغفار 📖
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌺 دنیا لهو و لعب و بازی است، آن را بازی بدان و خوب بازی کن 🌷 مرحوم حاج اسماعیل دولابی 🔹دنیا لهو و لعب و بازی است، آن را بازی بدان و خوب بازی کن و از آن لذّت ببر تا خستگی‌ات در رود و در امر آخرت شاداب و سر حال باشی و بتوانی رشد کنی. 🔹 دو گروه ضرر کردند؛ یک گروه که دنیا را جدّی گرفتند و دائم حرص و غصّه خوردند و ظلم کردند و جِر زدند، که در نتیجه هم دنیایشان تلخ و مشقّت‎بار شد و هم آخرتشان را که نقطه‎ی مقابل دنیاست به بازی گرفتند. 🔹 گروه دوم هم که تارک دنیا شدند و در بازی شرکت نکردند و چون خستگیشان را در بازی برطرف نکردند، در امر آخرت هم چندان رشدی نکردند و بهره‎ای نبردند. 🔹 آداب شرع، مقرّرات بازی دنیاست. وقتی خوب و با شادی بازی کردی، نماز و عبادتت هم قشنگ و زیبا می‎شود. 🔹مرتّب به خود بگویید کارهای دنیا درست می‎شود. آن را شوخی و بازی بگیرید؛ امّا خوب بازی کنید. اِنَّمَا الحَیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ: زندگی دنیا منحصراً بازی است. 📚 مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸