📚داستان قتل نفس محترمه در بنى اسرائيل
اين داستان با تكيه بر روايات و تاريخ به این صورت نقل شده است:
يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه صاحب ثروت فراوان و انبوه بود، وارث برى جز پسرى عموى خود نداشت عمرش طولانى شد، پسر عمو هر چه انتظار مرگ او را كشيد كه پس از مرگش به ثروتش برسد خبرى نشد، لذا نقشه كشيد او را به قتل برساند، و نهايتاً به دور از چشم مردم او را كشت و جنازه اش را در ميان راه گذاشت، و با ناله و فرياد به نزد موسى آمد كه نزديك مرا كشته اند.
قاتل با مراجعه به عموى خويش از دخترش خواستگارى مى كند عمو به او پاسخ منفى مى دهد، و دخترش را به جوانى پاك و نيك سيرت عقد مى بندد، جوان شكست خورده تصميم به كشتن عمو مى گيرد و او را از پاى درمى آورد،
آنگاه شكايت واقعه را نزد موسى مى برد و از او مى خواهد كه قاتل عمويش را پيدا كند.
از آنجا كه قتل نفس در بنى اسرائيل بسيار سنگين بود و مجهول بودن قاتل سبب شد كه هر قبيله اى ماجراى قتل را به عهده قبيله ديگر بيندازد و مسئله را از خود دفع كند زمينه نزاع و خون ريزى گسترده فراهم شد، لذا نزد موسى آمدند و از آن پيامبر بزرگ حكميت در آن وضع مبهم را درخواست كردند كه حضر حق فرمان ذبح گاوى را به آنان داد، و آنان هم با سئوالات بيجا و غير منطقى و بهانه تراشى هاى غير معقول برنامه را به گاوى منحصر و گران قميت رسانيدند و گرچه به فرموده قرآن مجيد ميلى به كشتن گاو نداشتند، ولى ناچاراً براى دفع فتنه عظيم ميان دوازده قبيله بنى اسرائيل تن به اجراى فرمان دادند.
عياشى در تفسيرش از حضرت رضا (ع) روايت مى كند كه در جستجوى گاو مورد نظر برآمدند و آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از او خواستند كه گاوش را به آنان بفروشد و او هم به قيمت پر كردن طلا در پوستش اعلام فروش كرد!
خريداران كه چاره اى جز خريد نداشتند و براى دفع فتنه عظيم بايد به اين خريد تن مى دادند نزد موسى آمدند و از قيمت سنگين گاو شكايت كردند، موسى به آنان گفت: چاره و گريزى نيست آن را بخريد.
عده اى از رسول اسلام درباره اين خريد و فروش و به ويژه قيمت سنگين پرسيدند حضرت فرمود: جوانى بنى اسرائيل نسبت به پدرش بسيار نيكوكار بود، جنسى را خريد كه براى او سود فراوان داشت نزد پدر آمد تا كليد صندوق پول را از او بگيرد و به فروشنده جنس بپردازد، ولى پدر را در حالى كه كليد زير سرش بود در خواب خوش يافت، از اين كه او را بيدار كند كراهت داشت، خريد آن جنس پرسود را رها كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد ماجرا برايش گفت، پدر او را مورد نوازش و تمجيد و تحسين قرار داد و گاو مورد نظر را به او بخشيد و گفت اين به جاى سودى كه از دستت رفت آنگاه پيامبر فرمود:
«انظروا الى البر ما بلغ باهله:»
با دقت عقلى به نيكى بنگريد كه اهلش را به كجا مى رساند و با او چه مى كند؟!!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔹عالمی که از همسرش کتک میخورد!
🔸مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف میزیسته و شاگردان بسیاری تربیت کردهاست. آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او دراین باره پرسیدند گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قویالبنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد!"
🔹وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمیدهید گفت: "این زن در این خانه برای من از اعظم نعمتهای خداست چون وقتی بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد. همان وقت میآیم در خانه کتک میخورم، هوایم بیرون میرود! این چوب الهی است، این باید باشد!!!!"
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
انسان ها نادان به دنیا می آیند، نه احمق؛
احمق شدن نیاز به آموزش دارد...!
👤برتراند راسل
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
میگویند فردا بهتر خواهد شد…
مگر امروز، فردای دیروز نیست؟
دیروز چه کردید؟؟
👤ویکتور هوگو
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
یادمـان باشد که
کوچکـترین امـید دادن
به کــسي
شــاید
بزرگتـرین معـجزه ها را
ایجـادکند
پـس مهـربانی رادریـغ نکنیم...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
💎قبل از پاسخ دادن به سوالات دیگران
مدتی سکوت کن
تا پاسخ بهتری بیابی
سکوتت
در خاطر هیچکس نخواهد ماند؛
اما پاسخ ات را
همیشه به خاطر خواهند سپرد...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
👆👆
💎 «جورج واشنگتن، نخستین رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی میگذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد.
جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام میگیرد.
آن مرد با تکبر و بی اعتنایی پاسخ داد: من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم.
جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رئیس جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت.
سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رئیس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند، بلکه بر ارزش وی می افزاید.»
📌نتیجه گیری مهم
انسان ها قبل از اینکه گفته های دیگران با عقل بپذیرند نگاه میکنند به جاه و منزلت گوینده
─═हई ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
سکه ها همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بیصدا!!!!
پس هنگامی که ارزش و
مقام شما بالا میرود . . .
بیشتر آرام و بیصدا باشید
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حجت_الاسلام_ناصری
📌برا دختر یه نفری خواستگار اومده بود، خواستگار فقیری بود، به دخترش گفت: بابا این فقیره، میترسم زندگی رو در آینده نتونه تأمین کنه و بره، این خواستگار رو رد کن.
🔻دختر، این خواستگار رو بیشتر دوست داشت ولی پدرِ دختر اون رو رد کرد، تا بعد از مدتی، یک نفر آمد که پولدار بود اما اخلاق او بد بود، پدر به دختر گفت: بابا وضع این بد نیست فقط اخلاق نداره که إنشاءالله خداوند اخلاق او را درست میکنه.
👌دختر گفت: بابا من تا حالا نمیدونستم خدایی که اخلاق را درست میکنه غیر از خدایی است که روزی میده، فکر میکردم یک خدا است که هر دو را درست میکنه، شما اولی را رد کردی، آن وقت خدا نبود که وضع مالی او را درست کند؟!!
✅مشکل ما همین است، میندازیم پای خدا، هر جا که بخواهیم کار خود را بکنیم، آنجا آن را درست میکنیم. ولی طراز حق یک طراز دیگری است.
#هوالرزاق
#رزاقیت_خداوند
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
یک کارشناس ارشد طب سنتی:
✅کسانی که قند دارند
روزی پنج عدد عناب بخورند
زیرا عناب برای کنترل قند خون مفید است...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💕آدم وقتی پیر میشود
تازه می فهمد ڪه
باید بیشتر زندگی ڪند
بیشتر عشق بورزد
و شاید این تقدیر آدمی ست
ڪه دیر بفهمد
پس تا قبل از اینڪه دیر شود
بیشتر عشق بورزیم و محبت ڪنیم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲الهی همین روز ها همون خبری که خیلی وقته منتظرشی که بشوی
و از شدت خوشحالی فقط بگی خدایا شکرت که دعام رو مستجاب کردی...❣
.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من امشب براے تو
براے رفع غمهایت
براے قلب زیبایت
براے آرزوهایت
بـہ درگاهش
دعاڪردم و میدانم
خدااز آرزوهایت خبر دارد
#شب_بخیر 💫✨🌙
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🍃الهی به امیدتو
🌹ازآسمان عشق وعظمتش
🍃ازخورشید مهربانی اش
🌹ازدنیا تمام خوبی هایش
🍃و ازخدا لطف بی کرانش
🌹نصیب لحظه هایتان باشد
🍃لحظه هایتان پرازشادمانی
#امروزتون_سراسر_شادی_و_برکت🌹🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح دوشنبه تون
معطر به عطر خوش صلوات 🌸
بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖
و خاندان مطهرش 🌸 🍃
💗اللّهُمَّ
✨🌸صَلِّ
✨✨💗عَلَی
✨✨✨🌸مُحَمَّد
✨✨✨✨💗وَ آلِ
✨✨✨✨✨🌸مُحَمَّد
✨✨✨✨💗وَ عَجّلْ
✨✨✨🌸فَرجَهُمْ
✨✨💗وَ اَهْلِکْ
✨🌸اَعْدَائَهُمْ
💗اجمعین
زندگیتون بیمه با ذکر صلوات🌸🍃
روز دوشنبه متعلق است به وجود نازنین امام حسن مجتبی وامام حسین علیه السلام هدیه به محضرشان صلوات 🌸🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ڪاش هر روز صبح یادمان بیوفتد
ڪہ چہقدردوسٺمان دارے و برایمان دعا مے ڪنے
سلام دوسٺ صمیمے
دوستٺ دارم و برای ظہورٺ دعا مے ڪنم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿میخواستند یوسف رو بکشند
اما عزیز مصر شد.
از نقشه های بشر نترس، اراده خداوند بالاتر از اراده تمام انسانهاست.
🦋وَقالَ الَّذِي اشتَراهُ مِن مِصرَ لِامرَأَتِهِ أَكرِمي مَثواهُ عَسىٰ أَن يَنفَعَنا أَو نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ۚ وَكَذٰلِكَ مَكَّنّا لِيوسُفَ فِي الأَرضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأويلِ الأَحاديثِ ۚ 👈وَاللَّهُ غالِبٌ عَلىٰ أَمرِهِ وَلٰكِنَّ أَكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمونَ
و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید [= عزیز مصر]، به همسرش گفت: «مقام وی را گرامی دار، شاید برای ما سودمند باشد؛ و یا او را بعنوان فرزند انتخاب کنیم!» و اینچنین یوسف را در آن سرزمین متمکّن ساختیم! (ما این کار را کردیم، تا او را بزرگ داریم؛ و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم؛ 👈"خداوند بر کار خود پیروز است"، ولی بیشتر مردم نمیدانند!
سوره یوسف 21🌿
#تدبردرقرآن
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔷🔶🔸➰〰➰🔸🔶🔷
⚜ #نـشــــــــــونـــــے⚜
🔔برتری تجربه پیران از قدرتمندی جوانان
👌 ﺭﺃﻱ ﺍﻟﺸﻴﺦ ﺃﺣﺐ ﺇﻟﻲ ﻣﻦ ﺟﻠﺪ ﺍﻟﻐﻠﺎﻡ ﻭ ﺭﻭﻱ ﻣﻦ ﻣﺸﻬﺪ ﺍﻟﻐﻠﺎﻡ.
🔶 ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﭘﻴﺮ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ
🔷(ﻭ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻣﺎﺩگی ﺭﺯمی ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ....
#نشونی #نهج_البلاغه
💌 حکمت ۸۶ نہج البلاغہ
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿میخواستند یوسف رو بکشند
اما عزیز مصر شد.
از نقشه های بشر نترس، اراده خداوند بالاتر از اراده تمام انسانهاست.
🦋وَقالَ الَّذِي اشتَراهُ مِن مِصرَ لِامرَأَتِهِ أَكرِمي مَثواهُ عَسىٰ أَن يَنفَعَنا أَو نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ۚ وَكَذٰلِكَ مَكَّنّا لِيوسُفَ فِي الأَرضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأويلِ الأَحاديثِ ۚ 👈وَاللَّهُ غالِبٌ عَلىٰ أَمرِهِ وَلٰكِنَّ أَكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمونَ
و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید [= عزیز مصر]، به همسرش گفت: «مقام وی را گرامی دار، شاید برای ما سودمند باشد؛ و یا او را بعنوان فرزند انتخاب کنیم!» و اینچنین یوسف را در آن سرزمین متمکّن ساختیم! (ما این کار را کردیم، تا او را بزرگ داریم؛ و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم؛ 👈"خداوند بر کار خود پیروز است"، ولی بیشتر مردم نمیدانند!
سوره یوسف 21🌿
#تدبردرقرآن
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️#دعایمعصوم☝️
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 27 اردیبهشت ماه 1399
🌞اذان صبح: 04:20
☀️طلوع آفتاب: 05:58
🌝اذان ظهر: 13:01
🌑غروب آفتاب: 20:03
🌖اذان مغرب: 20:24
🌓نیمه شب شرعی: 00:12
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سنتهایزندگیرابشناسیم☝️
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🌺خوراکی های لاغر کننده
✅هویج
✅کرفس
✅گل کلم
✅ دو راه برای ضد عفونی دندان ها
1⃣ مصرف سیب
2⃣ مصرف کلم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام✋
🍃به۲۷ اردیبهشت ماه خوش آمدین
🌺دوشنبه تون زیبا و بینظیر
🍃امروزتون پراز موفقیت
🌺لحظاتتون سرشاراز آرامش
🍃دلتون از محبت لبریز
🌺تنتون از سلامتی سرشار
🍃زندگیتون از برکت جاری
🌺وخدا پشت پناهتون باشه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
این داستان واقعی ست👇👇👇
📚داستان: #آخرینبازدید
#قسمت اول
۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زنگ خورد.متوجه مکالمه شون نشدم اما بعد اون زنگ از لبخند و نگاه صادقم فهمیدم که خیلی خوشحاله.
گفتم:پسرم کی بود ؟
گفت: دانیال بود مامان. بالاخره تموم شد😍 و با هم آشتی کردیم، شیرینی آشتی کنون هم امشب دعوتم کرده برای شام بریم بیرون.
دانیال رفیق بچگی تنها پسرم بود،همیشه باهم بودن،هروقت غذای خوشمزه ای میپختم به دانیال زنگ میزدم و میومد.اگر هم لباسی برای صادق میخریدم برای اونم تهیه میکردم دلم نمیومد برا دانیال هم نخرم، صادق پیشانی ام را بوسید و گفت نگران نباش مامان زود برمیگردم و بعد دوش گرفت و رفت.
نمیدانم چرادلشوره عجیبی داشتم.بی دلیل سر درد گرفته بودم.دخترم عسل سفره رو پهن کرد، شام را با بی میلی خوردم. علی ،همسرم گفت: چته؟ گفتم نمیدونم چرا امشب دلم مث سیر و سرکه میجوشه،
چند بار به صادق زنگ زدم اما جواب نداد.دلشوره م بیشتر شد.سابقه نداشت جواب تلفنم رو نده.
به عسل گفتم: دخترم، به تلگرامش پیام بده ببین جواب میده.
بی فایده بود.نه مامان آنلاین نیس،اینو دخترم گفت و رفت توی اتاقش تا وسایلاشو برای رفتن به مدرسه حاضر کنه اخه بزودی ماه مهر و مدرسه شروع میشد.
من بودم و یک دنیا دلشوره و درد.علی گفت:بیخودی نگرانی خانوم،همین الانه که بیاد حتما جاییه که نمیتونه جواب بده.هر جا رفته الان پیداش میشه عزیزم.
گفتم،خدا از دهنت بشنوه.
رفتم توی حیاط نشستم.نمیخواستم اضطرابم رو بیشتر ازین انتقال بدم به خانواده.برای همین رفتم ودر حوض توی حیاط وضو گرفتم و نمازم خواندم.سردی آب هم آتش درونم خاموش نکرد.نمازم رو خواندم و باگریه گفتم خدایا پسرم رو بتو میسپارم،خدایا زودتر برگردونش.
گوشیمو آوردم و توی حیاط یواشکی چند بار دیگه به صادقم زنگ زدم امادریغ از یک جواب.
اولین بار بود که صادق اینگونه تماسهای مرا بی جواب می گذاشت.یادم افتاد که گفت شام میره پیش دانیال برای همین سریع رفتم توی مخاطبام و شماره دانیال رو گرفتم.چند زنگ خورد امااون هم جواب نداد.دلهره م بیشتر شد.
باخودم گفتم نکنه تصادف کردن؟
نکنه بلایی سرشون اومده،نکنه.علی اومد و وقتی اضطرابمو دید گفت چیزی شده خانوم؟
با اضطراب و ناراحتی گفتم،به دانیال هم زنگ زدم علی،جواب نداد.نکنه بلایی سرشون اومده.نکنه تصا....علی حرفمو قطع کرد و گفت:زن،زبونت گاز بگیر،این چه حرفیه،به خدا توکل کن،نمیدونستم چرا نمیتونم مث علی آرام باشم.توی حیاط،دیوانه وار راه میرفتم،حس کردم صدای صادق بگوشم خورد که صدایم کرد.سمت در رفتم و گفتم: جان مادر ! اومدی؟
در رو که باز کردم شوهرم اومد و گفت :صادق اومد؟ دیدی گفتم بیخودی نگرانی.
حرفش تموم نشده بود که دروباز کردم اما هیچکی پشت در نبود.من خیالاتی شده بودم؟
شوهرم هم نگران شده بود،اما به روی خودش نمیاورد،میشناسمش.هروقت نگران میشه نگاهش ازم میدزده.امشب هم همش سعی میکرد با من چش تو چش نشه.گوشی در دستم زنگ خورد.انگار دنیا رو بهم دادن وقتی شماره دانیال رو دیدم.زنگ خورده و نخورده سریع جواب دادم .گفتم دانی جان ،صادق پیش تویه؟نیومده خونه. دانیال باخونسردی جواب داد و
گفت: صادق نیومده؟خیلی وقته که از من جدا شده،اومد باهم بودیم.شام خورد و گفت سردرد دارم و رفت،گفت میرم خونه که بخوابم و استراحت کنم.
دلهره م بیشتر شد و با من و من گفتم :
پسرم،تروخدا اگه خبری شد و یا بهت پیام داد ویا زنگ زد بهم خبر بده.
دانیال گفت:چشم مادر ولی نگران نباش تا صبح اگه پیداش نشد خودم میام و تمام شهر رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،برمیگرده نگران نباش.
ان شب تا صبح نخوابیدیم،هزاران بار زنگ زدیم به صادق اما دریغ ازیک جواب.
همسرم از من بدتر،ساعت هشت و نه بود که دانیال و چن تا دوستاش اومدن،دوستاشو یکی دوباری همراه صادق و دانی دیده بودم
سمتشون رفتم و با گریه گفتم دانیال جان،صادقم نیومده.دستم به دامنت.برو هرجا رو میشناسی بگردوپسرم پیداکن.
دانیال گفت:مادر جان،نگران نباش صادق بهم گفت که شایدهم بره تبریزپیش دوستش،شایدهم نرفته.پیداش میکنیم سپس سوارپراید شدندورفتن دنبال صادق.تقریباهمه همسایه هاخبردارشده بودند.ماهم به کلانتری،برنگشتن صادق روخبرداده بودیم،همه دنبال ردی ازصادق بودیم،اماازپسرم هیچ خبری نبود.همه همسایه ها و فامیل گریه وزاری منو که میدیدن،بهم دلداری میدادن و میگفتن به خدا توکل کن.همه دستها رو به آسمان،همگی دست به دعابودیم تاخبری ازصادقم بیابیم اماافسوس که هیچ خبری نبود.ثانیه هابه سال میگذشتند،مانند دیوانه هاشده بودم،همش صدای صادق درگوشم میپیچیدکه صدایم میکرد.ازبین جمعیت بلند میشدم ودر روبازمیکردم ومیگفتم جانم پسرم.اما توهمی بیش نبود.دوروز به دو قرن گذشت.تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد.
ادامه دارد...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
. این داستان واقعی ست👇👇👇
👈قسمت دوم:👀 #آخرینبازدید 👀
✍به قلم: یوتاب بانو
بخاطر من که با هر صدای زنگی دلم میریخت،کسانی که دور و برم بودند گوشیهاشون رو سایلنت کرده بودند،روز سوم بود وهنوز از صادق خبری نشده بود.دنیا دور سرم میچرخید،گیج و منگ از غیبت طولانی پسرم،باصدای تلفن خانه به خودم آمدم.هرصدا و زنگ و پچ پچی رو احساس میکردم درمورد پسرمه.عسل گوشی رو برداشت و گفت :چشم،چشم داداش دانیال.بانگاهم فهمید منتظرم برام بگه.گفت :هیچی مامان جان آقا دانیال بود،دوست داداش صادق، میخواست ببینه خبری نشده!
توی این بیخبری دلم به حرفا و دیدن دانیال خوش بود.روز سوم بود و هنوز هیچ خبری از صادق نبود و دیگه گوشیش هم زنگ نمیخورد و خاموش بودو من هیچ امیدی نداشتم،دانیال و چن تا رفیقاش پا به پای شوهرم و برادرشوهرم و برادرم میگشتند.نه خبری و نه سرنخی😔 تقریبا به تمام دوستانش زنگ زدیم اما هیچ خبری نبودشب سوم بود که همه در حیاط گریان و دست به دعا منتظر بودیم،دانیال اومد.اونم خبری نداشت .سوال پیچش کردم.هزاربار خودم رو فداش کردم و گفتم دانیال،پسرکم ،الهی فریبا فدای صادق و دوستاش بشه،اون شب صادق چیزی نگفت؟پسرم ،بیشتر فکر کن،حرفی نزد؟
دانیال کمی من و من کرد و گفت نه مادر،یکم سردرد داشت،شام که خورد اول گفت میرم خونه و بعد گفت شایدم برم تبریز،پیش دوست دانشگاهم .اسم دوستش نگفت.خونسردی دانیال گاهی منو امیدوار میکرد که حتماپسرم برمیگرده و گاهی هم منو به فکر فرو میبرد.برای یه لحظه ترسیدم اما از خودم متنفر شدم که به دوست و رفیق صادقم ،برای یک لحظه بد به فکرم راه دادم.شیطان رو لعنت کردم و باز دست به دعا شدم،شب سوم خیلی بدتر و تلخ تر از دوشب قبل گذشت..سه شب بود که نه خواب داشتیم و نه خوراک...
ادامه این قسمت داستان از زبان باباعلی،پدرصادق....
نمیدونستم چجوری میتونم فریبا رو آروم کنم.مادر بودخب.نمیتونست تحمل کنه دوری بچه شو.من همه چی رو در خودم میریختم و به روی خودم نمیاوردم.روز سوم هم گذشت و ما ناامیدتر از روز اول.از آگاهی زنگ زدن و بهم گفتن چوپانی یک جنازه کاملاسوخته در یه دشت دورافتاده پیدا کرده که چهره ش قابل شناسایی نیست.تشریف بیارین برای شناسایی ...
فریبا سوال پیچم کرد.قسمم داد که باهامون بیاد.آرومش کردم و متقاعدش کردم که صبور باشه،گفتم که امکان نداره اون صادق باشه عزیزم بهرحال چون زنگ زدن میرم وزود میام و خودت میفهمی که اصلا صادق نبوده...
همراه برادرم و برادر خانومم راه افتادیم.خدا میدونه فاصله خونه تا آگاهی چه برمن گذشت،پدر بودن و مرد بودن خیلی سخته،خیلی.وقتی اونجا رسیدیم و جنازه را نشانمان دادند اصلا قابل تشخیص نبود یه جنازه سیاه و زغال شده ولی....دلم هری ریخت.قدش خیلی بلند بود.اخه صادق منم خیلی قد بلندبود.ترسیدم.اما با اطمینان گفتم نه،نه قربان این پسر من نیست،اخه پسر من چراباید اینجوری بشه .مسئول مربوطه پرسید:مطمئنی پسرتون نیست؟
باصدایی لرزان گفتم:نه ،مطمئن نیستم،اخه جنازه کاملا سوخته و ازبین رفته و نمیشه فهمید..اون آقا با صدایی آرام گفت همراه جنازه یک انگشتر و یک دسته کلید هم پیدا کردیم،میتونید اونا رو شناسایی کنین؟اونا رو گرفتیم و گفتیم باید بریم خونه و کلیدها رو امتحان کنیم.از آگاهی بیرون اومدیم.نمیشد که روی درخونه خودمون امتحان کنیم چون فریبا دیوانه میشد..صادق کلید خونه مادربزرگشم داشت پس مستقیم اونجا رفتیم که کسی نبود.به در که رسیدیم کلیدها رو درآوردم و
ادامه دارد...