#سخن_بزرگان
لقمان حکیم فرزندش را گفت
دوست حسود را سه نشانه است
پشت سرت غیبت میکند
رو به رو تملق میکند
و از گرفتاری تو شاد میشود
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل👆👆
🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
در یک کتاب استانبولی میخواندم که بهتر دیدم دوستان هم بخوانند.
آمینه (آمنه) دختری بود که در سال 1984 در یکی از روستاهای شهر سینوپ در شمال ترکیه که علویمذهبِ متعصب هستند، زندگی میکرد.
تاجری به نام یلماز برای خرید چای به روستای آنها میآمد. یلماز، تاجر ثروتمندی بود که دل از کف آمینه ربود و عاشق او شد. آمینه که از قول او برای ازدواج مطمئن بود روزی اختیار از کف داد و تسلیم او شد. یلماز بعد از این موضوع، از روستا برای همیشه فراری شد.
موضوع هتک حیثیت آمینه را، برادرانش فهمیدند و از ترس آبروی خود نتوانستند شکایت کنند. یک شب آمینه پشت در، از نقشه برادرانش مطلع شد که قصد کشتن و انداختن او در چاه را در سر داشتند. آمینه همان شب، از ترس جانِ خود، از روستا به طرف شهر فرار کرد. نصف شب بود که تنها جایی که در آن شب میتوانست پناه بگیرد بیمارستان شهر سینوپ بود.
آمینه با لباس خانگی در راهرو بیمارستان نشسته بود. علی پزشک آن بیمارستان شیفت خود را عوض کرده بود که با دیدن آمینه به او مشکوک میشود. به او نزدیک شده و او را متقاعد میکند شب را در خانه آنها سپری کند. آمینه شب را در خانه علی استراحت میکند و صبح، علی و همسرش از داستان زندگی او خبردار میشوند. علی تصمیم میگیرد او را به روستا ببرد ولی آمینه که میدانست رسیدن دست برادرانش به او، مساوی با مرگ اوست، التماس میکند او را نگهدارند. میگوید: مرا به عقد خود اگر در بیاورید برادرانم دیگر با من کاری ندارند. من قول میدهم اسمی همسر شما باشم و هرگز در حقوق همسران تجاوز نکنم. مانند پیشخدمتی در منزل شما تا زندهام کار کنم.
تحمل شنیدن التماسهای آمینه برای علی و همسرش سخت بود. در برزخ عجیبی گرفتار شده بودند. همسرِ علی، گادر، زن مهربانی بود که از بیماری سرطان سینه رنج میبرد. نوع سرطان او متاستاز بود و شیمیدرمانی هم اثر نمیکرد و در انتظار مرگ بود.
گادر به علی پیشنهاد میدهد آمینه را عقد کند. علی، آمینه را عقد میکند و یکی از برادران آمینه را برای عقد دعوت میکند تا این داستان انتقام خاتمه پیدا کند.
آمینه مانند پیشخدمت در خانه کار میکرد و به خود هرگز اجازه نمیداد از پیش گادر دور شود و به قول خود وفادار بود. شبی گادر از آمینه خواست پیش علی باشد. آمینه که شرم میکرد، گفت: شما خانمِ من هستید و من به خود اجازه نمیدهم در حریم شما وارد شوم. علی، اسمی شوهر من است.
گادر گفت: وقتی سرنوشت، زندگی تو را با من نوشت، حتما تو هم سهمی در این زندگی داری. من هرچند دوست داشتم بعد از مرگم، همسرم با خواهرم ازدواج کند تا بچههای من زنبابا نداشته باشند ولی حالا میبینم تو را خدا رسانده.
بعد از دو ماه که منتظر بودند بدن گادر بر اثر ضعف، عفونت کند، هیچ علامت خاصی دیده نشد. علی گمان میکرد رشد سلولهای سرطانی کند شده است. به پزشک مراجعه کردند و بعد از آزمایش، متوجه شدند سلولهای سرطانی در حال از بین رفتن است. گادر آن روز که تازه انگار متولد شده بود، برای یکماه مسافرت رفت و علی و آمینه را تنها گذاشت.
بعد از 5 سال که آمینه یک پسر و دختر برای علی بهدنیا آورد، صدای تلفن خانه آمینه بهصدا درآمد. پشت خط تلفن صدای لرزان مردی بود که پشیمان به نظر میرسید او یلماز بود که برای پیوند کبد عازم بیمارستان برای بستری شدن بود.
یلماز برای جبران مافات و ترک عذاب دنیا و مرگ، بخشی از ثروت خود را به آمینه وصیت کرده بود که آمینه نپذیرفت. آمینه گفت: تو چیزی از من گرفتی که با پول جبرانکردنی نیست. یلماز روز بعد مرد.
یلماز زندگی آمینه را ویران کرد، سالم بود، مریض شد و مرد.
گادر زندگی آمینه را به او بخشید، مریض بود و دمِ مرگ، شفا پیدا کرد و زنده شد..
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
چنان روزی رسان، روزی رساند
که صدعاقل ازآن حیران بماند.
♦️خداوند تعجب مےکند
ازکسی که عمری است
روزیِ خدا را میخورد
وغصه روزیِ فردا رادارد.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#انرژی_مثبت👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒 #داستانک🍒
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
به دیگران هم این را میگویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟
زندگی:
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
بیشتر محدودیتها ذهنیه
و وجود خارجی نداره
اونارو تو ذهنت بشکن
و شاهد گلستان شدن
دنیات باش
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت ششم
کلا شادی رو روح و روانم بود
سهیل معلوم بود دوسش داره
حرصم میگرفت اعصابم خورد بود
سهیل یه روز گفت
تو چرا رو فرم نیستی ؟
تو خودتی.
دل بده به کار
شبا تا صبح فکر میکردم چیکار کنم
خانوادم مخالف شدید رنگ کردن موهام بودن
میدونستم مو رنگ کنم سرم بریده میشه
یه روز از داروخانه سر کوچه رفتم قرص استامینوفن بخرم
چشمم به لنزهای رنگی افتاد
یه رنگ ابی خریدم
مثل دزدا تو اتاقم رفتم یواش درو قفل کردم و
لنز و گذاشتم
از چشم اشک میومد
چشام میسوخت
اما می ارزید
عالی بود
رنگ ابیش حرف نداشت
صبح تو راه پله نشستم لنز و گذاشتم رفتم سر کار
سهیل اول اومد
متوجه نشد.
طبق معمول چای ریخت برای منم اورد
گفت خوب کارا چجوری پیش میره.
گفتم کار خانم….تموم شد.
سرم بالا کردم
ابروهاشو انداخت بالا
لبخند زد
دلم ضعف رفت.
چایشو خورد رفت پشت کامپیوتر خودش
تو دلم غوغا بود
عرق کرده بودم
موقع ناهار
قرمه سبزی و گرم کردم .میزو چیدم گفتم بیا ناهار
نشست.
اخرای غذا بودم
یه تیکه نون برداشت شروع کرد خورد کردن
گفت این چیه تو چشات؟
لبخند زدم گفتم تنوع
خندید گفت بهت میاد
دلم هوری ریخت
گفت سودی نظرت در مورد من چیه؟
به هر حال یک سال اینجا کار میکنی
غذا تو گلو و معدم موند
معدم درد گرفت
گفتم تو پسر خوبی هستی
خندید
گفت خوب؟
باز لال شدم
دنبال کلمه بودم
اما اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید.
گفت دوست دارم
بلند شد رفت
چی؟ دوستم داره ؟ سهیل دوستم داره ؟ مگه میشه؟ با یه لنز عاشقم شده؟
مونده بودم وسط اشپزخونه .میزو جمع کردم .ظرفارو شستم .تو اشپزخونه چندتا نفس عمیق کشیدم .و رفتم تو دفتر
پشت میزش بود.حواسش به کارش بود.
جدی نشسته بود. حتی وقتی چای بردم هم جدی نشسته بود
شک کردم واقعا گفته یا نه
کار تموم شد
در و قفل کردو از پله ها داشتیم پایین میرفتیم که دستمو گرفت
قلبم میزد. نفسم انگار تو سینه دنبال راه درو بود
نگاش کردم.لبخند زد
گفت لنزو فردا دیگه نزار. چشات مگه چه عیبی داره؟
نگاش کردم. سرموکج کردم مثل بچه ها گفتم چشم.
اون روز منورسوند خونمون
دیگه سعی میکردم بیشتر به خودم برسم
صدای مامان درومده بود
چه خبره ؟این چه ریختیه درست کردی برای خودت؟
هر روز صبح تهدید که دیگه نمیزارم بری سر کار.
مهم نبود
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🔴🔷 امام حسن عسکری (ع):
✍ خشم و غضب کلید هر گونه شرّ و بدی است.
📚 تحف العقول، جلد ۲، ص۳۰۲
#خشم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
پنجشنبه است
همان روزی که دل💔میگیرد
روزی که دل,دلتنگ❣میشود
واسه عزیزانی که در کنار ما نیستند
روحشون شاد و یادشون گرامی🌹
با ذکر صلوات و فاتحه🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه📚
#انسانیت
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت:
گمان ميکنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار ميکند، بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...!
استاد گفت:
چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم!
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين، مقدارى پول درون ان قرار بده!
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول ها را ديد و با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت...
خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى، ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد انها باز گردم و همينطور اشک ميريخت....
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه بستانی...
در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.
در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.
در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.
در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید.
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به ” فهم و شعور ”
مگر به ” درک و ادب ”
مهربانان …
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند! 👏👏
این قدرت تو نیست،
این ” انسانیت ” است...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
♥️هفت راز خوشبختی :
➊متنفر نباش
②عصبانی نشو
➌ساده زندگی کن
④کم توقع باش
➎همیشه لبخند بزن
⑥زیاد ببخش
➐یک دوست و همراه خوب داشته باش...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
گویندمرغی هست
به نام آمین🕊
دربلندترین نقطهٔ آسمان
آنجاکه بخدانزدیکتراست
پروازميکندوسخن میگوید
آرزومندم آمین🕊بگوید
برهرآنچه
ازدل💚شمامیگذرد
#شب_بخیر✨🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
اول کاراست
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ
نغمه جان است
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
به آیه آیه قرآن احمدی
صلوات💚
به بهترین گل گلزارسرمدی
صلوات💚
به اهل بیت رسول
گرامی اسلام
صلوات💚
💚اللهم صلی علی
محمدو آل محمد
وعجل فرجهم💚
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_68_سوره_آل_عمران
جزء4
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5920522442266116098.mp3
1M
💠 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم👆
🔹 #صفحه_68_سوره_آل_عمران
#جزء4
/ با نوای استاد پرهیزگار
🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام مهدی (عج)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروزجمعه👆×💯صلوات
مهدےجان🌹
آلوده ایم حضرٺ باران
ظهورڪن
پیداترین ستارهے پنهان
ظهورڪن
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
جمعه مبارک🍃🌸
الهی❣
درکنارخانواده
بهترین آدینه را
سپری کنید
پراز دلخوشی
پرازصمیمیت
پراز لبخند و
پرازشادی وآرامش🍃🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هفتم
تو دفتر هم منو سهیل همش میخندیدم. و فیلم میدیدیم
دنیام عوض شده بود به عشقم رسیده بودم
روز تولد من و سهیل یک ماه اختلاف داره تولد سهیل بود
یه کیک دونفره خریدم با یه ساعت
چندتا گل و یه شاخ گل رز زودتر رفتم دفتر رو میز کیک و گذاشتم
گلاروپرپر کردم و شاخه گلو گذاشتم رو میز
در باز شد
سهیل با شادی بود
وسط دفتر وا رفتم
شادی رو میزو دید
لبخند پیروزیشو حوالم کرد
سهیل نگاه میز کرد گفت مال منه ؟
با سر جوابشو دادم
گفت سودی تو بهترین دوستی
من عکسای شادی و بگیرم میام
باز رفتن تو اتاق صدا نبود
صدای قهقه شادی و بعد صدای چیک چیک دوربین،شادی اومد بیرون گفت وای سهیل امروز عالی بود سهیل یه لیوان نوشیدنی براش ریخت گفت بشین کیک بخور
شادی نشست
دستش زیر چونش گذاشت گفت
چه دوست خوبی داری سهیل
سهیل گفت بله سودابه خانم بهترین دوسته
کیک و داد دست شادی
شادی شروع کرد جدا کردن خامه کیک کل ظرفش پر شد از خامه های,کیکش بعد کیک و خورد
دست کرد تو کیفش
یه جعبه قرمز دراورد
با صدای یه دختر بچه گفت منم میشه بهترین دوستت بشم
یه زنجیره طلا تو جعبه بود
دهنم باز بود شادی رفت
من موندم با یه ساعت که میخواستم کادو بدم و حالا مونده بودم بدم یا نه سهیل اومدگفت خوب من موندمو شما
تمام بدنم مور مور شد
نفسم گرفت
کیک و بریدیم باز خوردیم
کادومو دادم
سهیل خیلی خودشو خوشحال نشون داد
گفت اتفاقا ساعت خودم برام تکراری شده بود
گفت سودی خیلی میخوامت
دیگه تو حال خودم نبودم
صدای قلبم و با تنگی نفس
خونی که تو بدنم جریان داشت
همرو حس میکردم
پیش خودم گفتم سهیل مال منه
اون منو میگیره
زنش میشم
عشقش میشم
گور بابای همه چیز
دیگه رابطمون خیلی عالی شده بود
سهیل گاهی با گل میومد و بهم هدیه میداد ومرا سوپرایز میکرد.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتی🍹عرق بهارنارنج
🔹رفع تپش نامنظم قلب، تشویش واضطراب
✍افرادی که مشکل اختلال خواب دارند،
میتوانندپیش ازخواب،مقداری عرق بهارنارنج باچای میل کنند
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
میان این همه سنگ دنیا
آنکه گوهر می شود
دوخصلت دارد ...
🔸اول آنکه ...
✨شفاف است کینه نمی گیرد
🔸دوم آنکه ....
✨تراشه زندگی راتاب می آورد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم نیست
که قفلهادست کیست
مهم اینست
که کلیدها دست خداست
دراین شب زیبای تابستانی ازته دل
دعامیکنیم شاه کلیدتمام قفلها را
ازخداوندهدیه بگیرید
#شب_بخیر
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم اللّٰه الرحمن الرحِیم
🌸بنام خالق پیداوپنهان
🌺که پیداونهان داندبه یکسان
🌸بنام خالق خورشیدوباران
🌺خداوندطراوت،جویباران
🌹الهی به امیدتو
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
ازهم بگشای
دیده را باصلوات
باخنده بگو
شکرخداراصلوات
برگی بزنی باردگر
دفتـرعمـر
صبحست وبگو
محفل ماراصلوات
🌻اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌻
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_69_سوره_آل_عمران
جزء4
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه