eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو 🌹بر روح خدیجه،کفوخاتم صلوات 🌹برحامی پیغمبر اکرم صلوات 🌹همپای خدیجه نیست بانوی دگر 🌹برجود خدایی اش دمادم صلوات @shamimrezvan ღـگشا👆👆
دهمین روزماه مبارک رسید شکوه آخرین روزهای بهار آکنده ازشادیهای بی پایان امروز زیباترین لبخندهابر لبانتان بالاترین دستها نگهبانتان قشنگترین چشم بدرقه راهتان @shamimrezvan👈
اول هفته تون عالی درشروع هفته دهمین روز رمضان🌸🍃 ازخدا میخوام هفت روزآرامش هفت روزموفقیت هفت روزخیروبرکت و هفت روز حس خوشبختی نصیبتان کند🍃🌸 @shamimrezvan ღـگشا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستانی واقعی وشگفت انگیز در !!!🍒 قسمت اول 🌖 در ناحیه ای از جنوب شهر جده یکی از ثروتمندان آن اقدام به ساخت ویلایی زیبا نمود. این شخص مبالغ هنگفتی صرف ساخت و تزیین آن نمود و می خواست با خانواده ی پر جمعیت خویش در آن ساکن شود... 🌘بعد پایان ساخت و آماده سازی تجهیزات و وسایل لازم برای زندگی و خوشگذرانی با خانواده اش به آن منتقل شد... ماه نخست به خوبی و خوشی سپری شد و از گذران زندگی در این ویلای تازه ساخت بسیار خوشحال و سعادتمند بود. 🌎اما قدر الهی در کمین بود.... در یکی از شبها که همراه فرزندانش قصد خوابیدن داشتند دختر کوچکش را دید که با حالتی پریشان و ترسیده ایستاده و به دیوار اشاره می کند!!! خودش را به او نزدیک کرد. شروع به آرام کردن دخترش نمود و او را به اتاق خوابش برد سپس قضیه را دنبال کرد تا حقیقت آن را دریابد.... 🌚صدای عجیب و غریبی از دیوار شنید، گویا در وسط دیوار موجود زنده ای و آن را تکان می دهد!! به شدت ترسید ، شروع به تحقیق و جستجو کرد اما ناگهان صدا قطع شد . بعد از گذشت چند روز دوباره صدا بلند شد و روز به روز ترس و وحشت خانواده اش را فرا می گرفت و از وسط دیوارهای ویلاش بخصوص هنگام شب صدا زیاد می شد..!! لذا با دوستان و نزدیکانش مشورت نمود.... به او پیشنهاد کردند که یکی از علما را به آنجا ببرد تا دعاهایی از قرآن را بخواند شاید شیاطین و جنیانی باشند که قصد اذیت کردن او و خانواده اش را دارند و با خواندن دعاهای قرآنی آنجا را ترک کنند.... اما آنها چیزی نفهمیدند و سر از آن در نیاوردند و دعاهایشان هیچ تاثیری در قطع آن صداها نداشت.... ترس و اضطرابشان بیشتر شد و به مرحله ای رسید که آنجا را ترک کنند و به جای دیگری بروند.. با حسرت و اندوه به همراه خانواده اش وسایلشان را جمع کرده و آنجا را ترک کردند... ویلایشان را به اجاره واگذار نموده و مسکن دیگری نقل مکان کرد... اما مشکل برای ساکنان جدید این ویلا هم پیش آمد !!! لذا زمانی کوتاه آنجا را ترک گفتند تا جایی که در محله چنین شایع شد که این ویلا محل سکونت جنیان است... 🏩صاحب ویلا متحیر و سرگردان بود که با آن چکارکند....؟؟ ‌ادامه دارد.....‌⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ =====================
🌸🍃با نام و یاد خدا 🌸🍃میتوان بهترین روز را 🌸🍃برای خود رقم زد 🌸🍃پس با عشق 🌸🍃و ایمان قلبی بگوییم 🌸بسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 @shamimrezvan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰روز دیگری آغاز شد ساعت دلت را بر روی شادی تنظیم کن تا با هر تیک تاکش لبخند بزنی و به یاد داشته باش شادی بزرگترین هدیه امروز توست بزن رو لینک 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستانی واقعی وشگفت انگیز در !!!🍒 قسمت دوم راه چاره ای جز در معرض فروش قرار دادن آن نداشت... اما از ترس آنچه در این ویلا اتفاق می افتاد کسی اقدام به خرید آن ننمود ... در یکی از روزها ، یکی از اهالی جنوب سعودی که جدیدا به شهر جده آمده بود و به دنبال خانه ای می گشت اما مبلغی که داشت برای خرید چنین ویلایی کافی نبود ولی تقدیر خداوند چنین بود به این محل بیاید اطلاعیه فروش آن را دید .... به دنبال آدرس صاحب ویلا بود .... اما همسایه ها که از قضیه خبر داشتند او را از حرید آن بیم دادند و حقیقت قضیه فروش آن را به او گفتند، داستان های خیالی از وجود جنیان را برای او حکایت کردند... ☀️قیمت آن را جویا شد... مردم آدرس صاحب ویلا را به او دادند... به نزد صاحب اصلی آن رفت و قیمت ویلا را از او پرسید.. . صاحب ویلا بسیار خوشحال شد که برای ویلایش مشتری پیدا شده است و از او پرسید : چقدر پول به همراه داری که ویلا را به تو بفروشم؟؟... گفت: مبلغ اندکی دارم.. صاحب ویلا گفت: مهم نیست به تو می فروشم..!! 🤓مشتری باور نمی کرد ، اما صاحب ویلا می خواست به هر قیمتی که باشد از دست آن ویلا راحت شود... معامله قطعی شد... هنگامی که مردم شنیدند که شخصی آن ویلا را خریده است... شایع کردند که مشتری جدید این ویلا جادوگر است!! 👍اما مهم این است که صاحب جدید این ویلا اسباب و وسایل زندگی اش را به آن منتقل کرد... شب سوم بود که در آنجا می خوابید صداهایی عجیب و غریب از وسط دیوار شنید ... قلمی به دست گرفت و جاهایی را که صدا از آن شتیده می شد مشخص کرد، یک هفته از این وضعیت سپری شد، اما این صدا تنها از جاهایی محدودی که خودش علامت گذاری کرده بود خارج می شد . ☀️از اینکه چرا تنها از جاهای ثابتی صدا خارج می شود شگفت زده شده بود و بعد از مشخص کردن محل آن کارگرانی را برای تخریب آن قسمت آماده کرد .... بسیار شگفت انگیز است... چقدر وحشتناک است؟؟!! 👈کارگران نیز هنگام حفاری آن صداها را می شنیدند... 👐ناگهان بعد از حفاری و شکستن قسمتی از آجرهای آن دیوار دیدند تعداد زیادی خرگوش با اندازه های مختلف از آن بیرون پریدند ....!!!! 👈 صاحب ویلا از روشنایی ویلایش به زمین پشت نگاه کرد دید که خانه ی چسبیده به آن ویلا محل پرورش خرگوش و مرغ است... خرگوش ها برای ساختن لانه و محل بازی شان زیر دیوار را کنده و به وسط آن رسیده اند و هر از چندگاهی به این لانه آمده و شروع و به بازی و سر و صدا می کردند که قضیه شنیده شدن صداهای عجیب و غریب از این دیوار در داخل ویلا نیز همین بوده است... 🍒پاک و منزه است خدایی که بدون حساب و کتاب به هر کس که بخواهد روزی می رساند.🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا ======================
دقت کردید؟ گاهی جای رحمت میشیم زحمت جای محرم میشیم مجرم جای ژست میشیم زشت جای یارمیشیم بار جای قصه میشیم غصه جای زبان میشیم زیان پس به خودمان مغرور نباشیم چون بایک نقطه جابجامیشیم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💫 شب چادر خواب سیاهش را باز کرد ✨🌙 یک دنیا ستاره ریخت در آسمان جشن شبانه آغاز شد✨🌙 شب هایتان نورانی💫 " " @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌷به نام خدای سمیع و بصیر خطاپوش بخشنده بی نظیر 🌷به نام خدای علیم وحکیم رحیم و بسیط وشریف ونعیم 🌷به نام خداوندوجد وسرور پدیدآورعشق واحساس وشور @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 🌸به دوشنبه🌸 ۱۲رمضان خوش آمدی خوشبختی یک سفراست نه یک مقصد زیبازندگی کنیدو ازحال لذت ببرید لحظه هاتون سرشار از خوشی وشادمانی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 قسمت اول داستان از روزی شروع شد که مارفتیم مهمانی خانه خاله ام من تنها ۱۳ سالم بود اونجا وقتی پسر همسایه خونه خاله رادیدم دلم ریخت یک نه نه صد دل مجذوبش شدم اولین دفعه ام بود چنین حسی داشتم ولی الان فکر میکنم کاش اصلا چنین روزی اونجا نمی رفتم ولی افسوس تنها حسرتش برام مونده اما باغم وحسرت که چیزی درست نمیشه اون روز که سامان پسر همسایه خونه خاله ام رادیدم انگار اون مال من بود خدا اون وبرای من آفریده من سامانونگاه میکردم اون هم نگام میکرد بعد اینکه رفتم داخل خونه وبامادر وبرادر کوچیکم نشستیم بعد نیم ساعت به بهانه بازی کردن با لیلا دختر خالم آمدیم بیرون تو کوچه بازی کنیم لیلا هم نگو ازمن بدبختر نمی دونست من برای چی میرم بیرون داخل کوچه سامان ودیدم که انگار دنیا رابهم دادن به هم نگاه میکردیم من نمی دونستم چی بگم اونم فقط نگاه میکردشکر خدا میکردم که نگاهم میکنه رفتیم داخل خونه آخه مادرم صدام میزد اون روز وفقط نگاهمان درگیر هم بود نزدیک غروب بود که برگشتیم خونه خودمون ولی در دل آرزوداشتم کاش خونه نمیرفتیم اون شب وتا نزدیکهای صبح نخوابیدم فقط داشتم خیال بافی وزندگی برای خودم وسامان میساختم که خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم وراهی مدرسه شدم فکرم فقط شده بود سامان آخه چون اولین بارم بود چنین حسی داشتم نمی دونستم کنترلش کنم چند روز گذشت منم هرروز بهانه خونه خاله را میگرفتم اما مادرم زیاد گوش نمی داد وگذشت وگذشت تا به یک ماه رسید روز ی از مدرسه برمی گشتم خونه که سرراه سامان وبا دوتا از دوستاش دیدم که انگار دنیارا بهم دادن اونم من ودید وخنده ای روی لبش گرفت که داشتم برای اون خندش ازروی سادگی وهوس وبچگی میمردم منم نگاهم به اون بود وبایکی از دوستام راهی خونه بودیم سامان ودوستاش هم پشت سر ما می آمدند میخواست آدرس خونمونو بلد باشه منم هر ۲۰ متر نگاهی به عقب میکردم تا بفهمه که منم میخوام بیاد اون روز وخونه رسیدیم خونه که چی زندان بود برام میخواستم همیشه باسامان باشم ادامه دارد⬅️⬅ ====================== @shamimrezvan @tafakornab ======================