eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ ❇️ قسمت 7⃣1⃣ 🔮 صدور حکم مرگ 🔮 برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. . در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... . هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... . با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... . ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... . چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... . خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 🔮 غسل شهادت 🔮 زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... . ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... . خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... . توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... . مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... ادامه دارد..... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
✍ داستانی که در پیش رو دارید واقعی ست. نویسنده ( شهید مدافع حرم: سید طا ایمانی ) شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به رشتۀ تحریر در آورده 💯 ❇️ ❇️ قسمت 8⃣1⃣ آخرین قسمت 🔮 دست خدا، بالای تمام دست هاست 🔮 وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... . مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... . بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... . برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... . @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🌹🌹🌹🌹 💎سرگذشتی واقعی با نام 👈 !💎 👈 قسمت اول - من دروغگوی بزرگی بودم. دروغگويی بزرگ و زيرک... اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركی ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پر رنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جوانی در نگاهش می درخشد و نه در دلش شوری برای جوانی كردن باقی مانده است. خيلی كم حرف می زند و وقتی چيزی می گويد پر از بی پروايی و گستاخی است. شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهای اين قربانی شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جای تقاضای ملاقات برايم نامه می نوشت. مثل بيشتر كسانی كه روزی زندگی تلخشان را به قلم كشيدم. ولی اين دخترک كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بی فروغش اصرار زيادی برای ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش. انگار همان حرفهای اندكش را هم مدتها بود كسی نشنيده است. فضای اتاق از صدای حرفهايش خالی می شود. به سرعت سيگاری روشن می كند. دود خاكستری سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتی قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهی می كشد نمی شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار می زند ومی گويد: - چيزی نمی پرسی؟ من منتظرم. در ذهنم دنبال حرفی، جمله ای، كلمه ای ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولی انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع می كند: - حالا كه تو نمی خوای بپرسی، باشه نپرس. من خودم شروع می كنم. از كجا بگم! و من اين بار به خودم جرات می دهم و می گويم: - از اول. از هرجا كه راحتتری. دختر بس آهی می كشد و می گويد: - راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🌹🌹🌹🌹 💎سرگذشتی واقعی با نام 👈 !💎 👈 قسمت دوم - راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس. بعد با نوک انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را می تكاند و ادامه می دهد: -بابا، ننه م بعد از هشت تا دختری كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوی پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زری رو می كشيدن. هيچ كس حتی «كبرای» دو ساله هم نمی تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمی هم دختر باشه. ولی شد. من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسی خوشحال نشد. وقتی بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريک ديگه امتحان كنه و شايد يه روزی بلاخره به آرزوی پسردارشدنش برسه. بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزی بيشتر طاقت نياورد. اين نهمی انگار برای اومدن خيلی اذيتش كرده بود. خلاصه نه تا بچه ی قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دری و بی كسی. هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگی بود و گرسنگی... از بچه گی جز بدبختی چيز ديگه ايی برای گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمی خوره. چون نمی فهمی چی می گم. فقط دنبال سياه كردن ورق های خودتی حالا با هر موضوعی. از توهينش جا خوردم ولی خيلی زود توانستم آرام شوم گفتم: - خب، بقيه اش... - تو همون روزا بود كه نميدونم كی از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس». 14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايی كه 5 تاشون خواهرای خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون ای... بدک نبود. لااقل از گرسنگی كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💎سرگذشتی واقعی با نام 👈 !💎 👈 قسمت سوم تا اين كه يه روز يكی از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.يه چيزی كه بشه لااقل يه چند ماهی روش حساب كرد. خيلي مشورت كرديم و آخرش به اين نتيجه رسيديم كه بهترين راه دزدی و نون حسابی درآوردن، خالی كردن يه آموزشگاه كامپيوتره. چون هم يه آموزشگاه خوب و پولساز سراغ داشتيم و هم آشنايی كه اونا رو از ما بخره. فكرامونو ريختيم رو هم و نقشه كشيديم. قرار شد يكی از بچه ها، يعنی خواهر يكی مونده به آخر من به عنوان كسی كه دنبال كار ميگرده بره اونجا تا با شرايط و محيط و آدماش آشنا بشه. كبری راه افتاد و رفت آموزشگاه اما هنوز يه ساعت نگذشته بود كه برگشت. اونا بهش كار نداده بودن. دليلش هم واضح بود، كبری ضامن معتبری نداشت. ولی اين دليل بهم خوردن نقشه ی ما نميشد. تصميم مونو گرفته بوديم. يه جور ديگه شروع كرديم. اين بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفی كردم. اسممو فوری نوشتم و شدم يه شاگرد زرنگ و موذی و فرصت طلب. از كامپيوتر خوشم می اومد. دنياش شيرين بود. كنار هدف اصلی م كه فهميدن راه و چاه اونجا بود دنبال كامپيوتر رو هم گرفتم. ميخواستم لااقل اگر هيج هنری جز دزدی تو كارنامه ی زندگيم نيست كامپيوتر بدونم. سه، چهار ترمی می گذشت. زير و زبر آموزشگاه دستم بود ولی به بچه ها لو نميدادم. ميترسيدم به محض اين كه بگم نقشه ی دزدی رو بكشن چرا كه من تو عمرم به يه چيز دل بسته بودم و نميخواستم از دستش بدم. داشتم به آرزوم و پيشرفتهايی ميرسيدم كه فشار بچه ها بيشتر شد. آخه از بس پول كلاس من رو جور كرده بودن خسته شده بودن. اونا نتيجه اين همه ولخرجی هاشونوميخواستن. ديگه داشتم كم كم تسليم اونا ميشدم و از نيمه راه برمی گشتم كه سر و كله ی «شهروز» پيدا شد. استاد جديد آموزشگاه و البته من.... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🌹🌹🌹🌹 💎سرگذشتی واقعی با نام 👈 !💎 👈 قسمت چهارم ما می تونستيم آموزشگاه و ثروت شهروز رو يه جا بالا بكشيم. با اين نقشه من به پيشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم. يادم هست روزی كه منو به خونه ش برد به جای لذت از مهربونی و پذيرفتن محبتهای خالصانه ش مدام توی اتاقها سرک می كشيدم و در ذهنم اجناسو قيمت گذاری می كردم و حساب سبكها و سنگين ها رو جدا می كردم. حتی صدای شمردن پولهای بيشماری كه نصيبمون می شد رو حس می كردم. يكی، دو ماهی هم به اين ترتيب گذشت. شهروز ديگه حسابی تو دام عشقم گرفتار شده بود كه ما نقشه شوم مونو عملی كرديم. دختر بس به اينجا كه می رسد آهی می كشد و ته مانده سيگار را در جا سيگاری می فشارد و می گويد: - افسوس. زندگی قشنگی می تونست باشه اما خرابش كردم. به خاطر يه بی عقلی بزرگ همه چيز رو خراب كردم. شهروز خيلی زود موضوع رو فهميد. لازم به پنهان كردن نبود. وقتی وسايل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم يه شبه گم شدم شهروز جز ارتباط اين دو موضوع با هم چاره نداشت. اون يه ذره تحقيقی هم كه كرد در واقع مهر تاييد به همه حدس هايی زد كه خدا خدا می كرد غلط از آب در بياد. من و شركام راهی زندون شديم و شهروز خيلی زود طلاقم رو داد… دختر بس سيگار ديگری روشن می كند و می گويد: - تو سوال ديگه يی نداری؟ با تعجب می پرسم: - پس داستان آلوده شدنت؟ نميخوای تعريف كنی دختربس با بی اعتنايی و گستاخی خاص خودش می گويد: - سوغاتی زندان! واسه همه آدمهايی كه به اميد يه تغيير، پيدا كردن يه نقطه روشن تو زندگی شون به زندان تبعيد می شن،‌ و بلند می شود و هم چنان خنده كنان ميرود. هنوز هم تنم از جمله ی آخرش می لرزد. دلم ميخواهد از او، از حرفهای پر از توهين و انتقامش متنفر شوم،‌اما انگار نيمی از وجودم نميگذارد. دلم برايش ميسوزد. برای سالهای بی خبری و اين انتهای شومش، برای روزهای قشنگی كه ميتوانست داشته باشد و خرابش كرده بود، يعنی خرابش كرده بودند. نوعی بی تفاوتی سرد وجودم را فرا می گيرد. بلند ميشوم و بدون اينكه حتی به فكر همدردی صميمانه ای با او- كه اكنون به درختی تكيه داده و به سيگارش پک ميزند باشم- از كنارش می گذرم. 👈 پایان 👉 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
✨﷽✨ 🌴 ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 🌸 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌸 @shamimerezvan @azkarerouzaneh @jomalate10rishteri
💟 💟 قسمت 1⃣ ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت  به خودم میگفتم نرگس بخواب دیگه  از استرس دارم سکته میکنم 😢  وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه  یک سال از خونه بیرون نرفتم  از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم  فقط برای اینکه  •• فیزیک هسته ای •• قبول بشم  خیلی میترسم  تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من  خونه و سرویس بهداشتی و کلاس کنکور بود  چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭 ➖➖➖➖➖➖ ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید  از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم  - آجی پاشو نمازه  + باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه  نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده  همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم  - آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم  آقاجون: باشه دخترم  پس فعلا به درست برس  - ممنونم آقاجون از درکتون  آقاجون : خواهش باباجان  - خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره  آقاجون : منم دوست دارم بابا  ولی لوس نشو دخترم  یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟  - نه داشتم فکر میکردم  نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی . زحمت یک سالم امروز میبینم  نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه  نگران نباش خواهری  نرگس وضو بگیر دیر شد  - باشه  وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن  تا مارا دیدن  مامان: سلام دخترای گلم  منو نرگس همزمان : سلام مادر  مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید  - چشم  مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد  - بله مادرجون  مامان : ان شاالله خیره  - ان شاالله ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
💟 💟 🔮 داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت2⃣ بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو - آقاجون میترسم آقاجون : همش یه ربع مونده من میرم حجره اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه - باشه آقاجون وای این یه ربع چرا نمیگذره شروع کردم به روشن کردن لب تاپم کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم بالاخره ساعت ۸ شد سایت سنجش باز شد رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸ جا و مکان فراموش کردم و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی مادرم هم همون طور باهم چی شده نرگس - مامان رتبه ام مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت نرجس : چشم آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده - مامان رتبه ام ۹۸ شد هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهله مون ترکید این چه وضع خالی کردن هیجانه گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی نرجس : مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن بچه ام نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم همزمان بااین بحثا صدای دراومد من رفتم در باز کردم زن داداشم رقیه سادات بود رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن سیدامیرحسن - سیدامیرحسین منو نرجس دوودیم سمتش سلام زن داداش رقیه سادات: سلام دخترا من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو من: جیگر عمه نفس عمه آقاسید کوچولوی خودم رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟ من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان زنداداش زنداداش رقیه سادات : جانم عزیزم - رتبه ام اومد رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟ ۹۸ رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا مامان : حتما عزیزم صدای زنگ تلفن خونه بلندشد نرجس: نرگس تو بردار حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه من : الو بفرمایید آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟ من: سلام آقاجون ممنونم آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟ من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸ آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگیرم بچه ها برن کباب سفارش بدن من : چشم آقاجون دیگه کاری ندارید آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون من : چشم خداحافظ آقاجون : خداحافظ بابا ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
💟 💟 🔮 داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 3⃣ گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم نرجس : چشم مامان مامان : چشمت بی بلا بچه ها بیاید صبحانه رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی رقیه سادات : چشم مادرجون نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟ نرجس: امامزاده برای چی؟ - برای ادای نذرم نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم - باشه نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم - باشه راهی اتاقمون شد همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود ماهم ۸ تا بچه بودیم مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار شده بودند چهارتا دختر چهارتا پسر برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود بعدش سید مجتبی که پاسدار بود بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره حتی چندتاشون داماد و عروس دارند غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟ - چته دیونه ترسیدم داشتم حاضرمیشدم نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی - ‌نه داشتم فکر میکردم بانرجس از خونه دراومدیم الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان - باشه تلفن همراه از داخل درآوردم و شماره افسانه گرفتم افسانه: الو - سلام افسانه خانم افسانه: وای نرگس خودتی؟ - ن پس روحمه افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد - اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه امشب آقاجون برام مهمونی گرفته افسانه : ای جانم رتبه ات چند شده ؟ ۹۸ افسانه : وای خیلی خوشحالم - پس منتظرتونم افسانه دوست مشترک من و نرجس هست سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد بالاخره رسیدیم امامزاده حسین یه دسته پول از توکیفم? درآوردم و انداختم تو ضریح نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا - باشه آجی ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن فواید🌸 🌸 🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند. 🔻 دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... 🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند. 🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند. 🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد. پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. ♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند. @tafakornab @shamimrezvan