eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️ ⭐️ از دور خیره خیره به بانویم نگاه می کردم.دلم می‌سوخت و درونم پر از اضطراب بود.خسته شده بودم از بس اصرار کرده بودم که بگذار کمکش کنم.هربار که صدای کودکش از گهواره می آمد و میخواستم به سمت کودک بروم،با نگاه مهربان خود مرا از بلند شدن نهی می کرد. دستم را زیر چانه ام زدم فقط نگاه می کردم که چگونه عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود و با دست های زخمی،آسیاب را می‌چرخاند. نگاه به قامت ضعیفش دلم را می‌لرزاند. آنقدر دسته آسیاب به دست‌هایش فشار آورده بود که جاهایشان زخمی شده و از آن قسمت ها خون بیرون زده بود! تنها کاری که می توانستم انجام دهم،نگاه کردن و غصه و حسرت خوردن بود.دردلم به خودم نهیب می زدم که:«تو عجب خادمه ای هستی فضه! چگونه می شود خادم خانه بنشیند و خانم خانه کارها‌ را به تنهایی انجام دهد؟!» صدای در آمد. سرورم خود را پوشاند و سلمان با اجازه وارد شد.چند لحظه ای سلمان هم ایستاد و صحنه را تماشا کرد.بعد به من نگاهی انداخت و به دختر پیامبر (ص)گفت:«بانو،خادمۀ شما نشسته است! پس چرا خودتان آسیاب می کنید؟» زهرا اطهر (س) فرمودند: «من و فضه کارها را تقسیم کرده ایم،یک روز من مسئول کارهای خانه ام ،یک روز فضه. امروز نوبت من است و فضه نباید در این کارها به زحمت افتاد. امروز روز استراحت اوست.» شرمنده، سرم را به زیر افکندم که سلمان گفت:«پس من غلام شما هستم.بانو! اجازه دهید من یاری تان کنم.» بانو دست از آسیاب برداشت و به سمت حسین علیه السلام رفت و مولایم را در آغوش کشید.چند دقیقه بعد،سلمان دستۀ آسیاب را می چرخاند و گندم را آسیاب میکرد و حسین در آغوش مادر آرام گرفته بود. شاید سلمان هم،مثل من بر این همه بزرگی و رحمت و مهربانی،درود و سلام می فرستاد. ! 📚 منبع؛کتاب بانوی بی نشان چاپ انتشارات آستان قدس رضوی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️ ⭐️ از دور خیره خیره به بانویم نگاه می کردم.دلم می‌سوخت و درونم پر از اضطراب بود.خسته شده بودم از بس اصرار کرده بودم که بگذار کمکش کنم.هربار که صدای کودکش از گهواره می آمد و میخواستم به سمت کودک بروم،با نگاه مهربان خود مرا از بلند شدن نهی می کرد. دستم را زیر چانه ام زدم فقط نگاه می کردم که چگونه عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود و با دست های زخمی،آسیاب را می‌چرخاند. نگاه به قامت ضعیفش دلم را می‌لرزاند. آنقدر دسته آسیاب به دست‌هایش فشار آورده بود که جاهایشان زخمی شده و از آن قسمت ها خون بیرون زده بود! تنها کاری که می توانستم انجام دهم،نگاه کردن و غصه و حسرت خوردن بود.دردلم به خودم نهیب می زدم که:«تو عجب خادمه ای هستی فضه! چگونه می شود خادم خانه بنشیند و خانم خانه کارها‌ را به تنهایی انجام دهد؟!» صدای در آمد. سرورم خود را پوشاند و سلمان با اجازه وارد شد.چند لحظه ای سلمان هم ایستاد و صحنه را تماشا کرد.بعد به من نگاهی انداخت و به دختر پیامبر (ص)گفت:«بانو،خادمۀ شما نشسته است! پس چرا خودتان آسیاب می کنید؟» زهرا اطهر (س) فرمودند: «من و فضه کارها را تقسیم کرده ایم،یک روز من مسئول کارهای خانه ام ،یک روز فضه. امروز نوبت من است و فضه نباید در این کارها به زحمت افتاد. امروز روز استراحت اوست.» شرمنده، سرم را به زیر افکندم که سلمان گفت:«پس من غلام شما هستم.بانو! اجازه دهید من یاری تان کنم.» بانو دست از آسیاب برداشت و به سمت حسین علیه السلام رفت و مولایم را در آغوش کشید.چند دقیقه بعد،سلمان دستۀ آسیاب را می چرخاند و گندم را آسیاب میکرد و حسین در آغوش مادر آرام گرفته بود. شاید سلمان هم،مثل من بر این همه بزرگی و رحمت و مهربانی،درود و سلام می فرستاد. ! 📚 منبع؛کتاب بانوی بی نشان چاپ انتشارات آستان قدس رضوی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️◾️◾️▪️ ⭐️ از دور خیره خیره به بانویم نگاه می کردم.دلم می‌سوخت و درونم پر از اضطراب بود.خسته شده بودم از بس اصرار کرده بودم که بگذار کمکش کنم.هربار که صدای کودکش از گهواره می آمد و میخواستم به سمت کودک بروم،با نگاه مهربان خود مرا از بلند شدن نهی می کرد. دستم را زیر چانه ام زدم فقط نگاه می کردم که چگونه عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود و با دست های زخمی،آسیاب را می‌چرخاند. نگاه به قامت ضعیفش دلم را می‌لرزاند. آنقدر دسته آسیاب به دست‌هایش فشار آورده بود که جاهایشان زخمی شده و از آن قسمت ها خون بیرون زده بود! تنها کاری که می توانستم انجام دهم،نگاه کردن و غصه و حسرت خوردن بود.دردلم به خودم نهیب می زدم که:«تو عجب خادمه ای هستی فضه! چگونه می شود خادم خانه بنشیند و خانم خانه کارها‌ را به تنهایی انجام دهد؟!» صدای در آمد. سرورم خود را پوشاند و سلمان با اجازه وارد شد.چند لحظه ای سلمان هم ایستاد و صحنه را تماشا کرد.بعد به من نگاهی انداخت و به دختر پیامبر (ص)گفت:«بانو،خادمۀ شما نشسته است! پس چرا خودتان آسیاب می کنید؟» زهرا اطهر (س) فرمودند: «من و فضه کارها را تقسیم کرده ایم،یک روز من مسئول کارهای خانه ام ،یک روز فضه. امروز نوبت من است و فضه نباید در این کارها به زحمت افتاد. امروز روز استراحت اوست.» شرمنده، سرم را به زیر افکندم که سلمان گفت:«پس من غلام شما هستم.بانو! اجازه دهید من یاری تان کنم.» بانو دست از آسیاب برداشت و به سمت حسین علیه السلام رفت و مولایم را در آغوش کشید.چند دقیقه بعد،سلمان دستۀ آسیاب را می چرخاند و گندم را آسیاب میکرد و حسین در آغوش مادر آرام گرفته بود. شاید سلمان هم،مثل من بر این همه بزرگی و رحمت و مهربانی،درود و سلام می فرستاد. ! 📚 منبع؛کتاب بانوی بی نشان چاپ انتشارات آستان قدس رضوی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh