🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆