eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ 🌺 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان
🎋دمنوش زعفران-بهار نارنج باعث افزایش شادابی پوست می شود و سیاهی زیر چشم را کاهش می دهد! ☕️ ❌صبحانه هیچگاه سوسیس و کالباس و ترشیجات نخورید ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با نام یگانہ معبود بی همتا 💜 18 دی‌ماه را 🌸آغاز می‌کنیم 💜از خدا می‌خوام 🌸در این صبح زیبا 💜سهم روزتون خوبی 🌸سهم زندگیتون عشق 💜سهم قلبتون مهربونی 🌸سهم چشمتون زیبایی و 💜سهم عمرتون عزت باشہ 👆🏻👆🏻👆🏻
📚نشستن بهلول در مسند هارون روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون تـرس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورًا بهلـول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سـررسـید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عـرض هـارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تـو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقـدر صـدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تـورا چقـدر آزار واذیـت مـی دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💜 من امروز سرشار از وقار و آرامشِ درون هستم، و ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ پیشاپیشِ من حرکت می‌کند و راهم را هموار میسازد. پروردگارا سپاسگزارم❣ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌺بهلول و امیر کوفه اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختـري زاییـد . امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : اي امیراین ناله واندوه براي چیست ؟ امیر جواب داد من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت . بهلـول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جاري این دخترزیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت واجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💚الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : 🔸مَن خافَ اللّه َ أخافَ اللّه ُ مِنهُ كُلَّ شَيءٍ ، 🔸و مَن لَم يَخَفِ اللّه َ أخافَهُ اللّه ُ مِن كُلِّ شَيءٍ . 📚الكافي : 2/68/3 💚امام صادق عليه السلام : 🍃آنکه از خدا بترسد، خداوند همه چيز را از او بترساند و هركه از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز ترسان كند.🍃
در اماکن عمومی ❓سؤال: استعمال دخانیات در اداره‌های دولتی و اماکن عمومی چه حکمی دارد؟ پاسخ: اگر بر خلاف مقررّات داخلی ادارات و اماکن عمومی باشد و یا موجب اذیت و ناراحتی دیگران و یا ضرر رساندن به آنان شود، جایز نیست. 🔹منبع: پایگاه اطلا‌ع‌رسانی دفتر رهبر معظم انقلاب
✨يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ قَٰتِلُوا۟ ٱلَّذِينَ يَلُونَكُم ✨مِّنَ ٱلْكُفَّارِ وَلْيَجِدُوا۟ فِيكُمْ غِلْظَةًۭ ۚ وَٱعْلَمُوٓا۟ ✨أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلْمُتَّقِينَ (۱۲۳) ✨اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، ✨با كافرانى كه مجاور شما هستند ✨نبرد كنيد؛ ✨و آنان بايد در شما شدت و خشونت ✨(و قاطعیت) بيابند؛ ✨و بدانيد كه خداوند با پرهیزکاران است(۱۲۳) 📚سوره مبارکه التوبه ✍ آیه ۱۲۳
💕 در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد . یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته . مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود: "خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند.می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم." انشا به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته".... @tafakornab @shamimrezvan
از خواص سیر غافل نباشیم سعی کنیم آنرا حتی المقدور هفته ای یکبار در غذایمان استفاده کنیم..ضد سرطان/آنتی بیوتیک قوی/مفید برای بیش از هفتادنوع بیماری/سیر معجزه طبیعت است🌺 ✍فواید مصرف سیر بصورت ناشتا : 👈درمان عفونت های تنفسی 👈درمان زخم معده و درد ریه 👈برطرف کننده ی سرفه 👈بهبود سرماخوردگی 👈دشمن سنگ کلیه 👈کاهش فشار و چربی خون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
وقتی به اتاقم برگشتم و راجع به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم ،هم خوشحال بودم تونستم حرف دلم رو بزنم و هم خیلی خجل. به فکر به فرداهای روشن ، به خواب رفتم . نزدیک امتحاناتم بود و من بشدت تحت فشار بودم . هفت ماه از قرار من و تایماز می گذشت و این هفت ماه ، پر بود از قهر و آشتی های ما . دلخوری های با جهت و بی جهت . هم اضطراب امتحانات رو داشتم و هم اضطراب پایان امتحانات و موضوع ازدواجم . تایماز تو این مدت ثابت کرد که مرد با اراده ی قویه که برای وجود من ارزش قائله . ابدا پار از گلیمش دور نذاشت و همیشه به فاصله ی مشخص رو حفظ کرد . بارها با هم پیاده روی کردیم و دو بار هم به سینما رفتیم که برای من خیلی جذاب بود . استاد از روند درس خوندم خیلی راضی بود و به من و تایماز اطمینان می داد که مدرک نهمم رو به راحتی خواهم گرفت . غیر از یکی دوبار شیطنت ، که با عکس العمل من روبه رو شد تایماز خط قرمز من رو به خوبی رعایت می کرد . بیشتر اوقات تو دفتر کارش بود و شبها دیر می اومد . شاید در طول یه هفته ، یکی دو بار اونم سر صبحانه دیده باشمش . اینطوری منم راحت تر بودم . تا شب فقط درس می خوندم و درس میخوندم . نتیجه ی این امتحان ،سرنوشت خیلی موضوعات رو مشخص می کرد . این مدت اونقدر سریع گذشت که خودم هم باورم نمی شد .در ضمن به خاطر قرار و مدار اون شب من و تایماز و پایبندی هر دومون به قرار ، خیلی بی حاشیه بود . هوای تهران نسبت به هوای اسكو خیلی گرمتر بود و این موضوع اوایل خرداد که هوا گرمتر شده بود بد جور کلافم می کرد و خوشحال بودم در طول روز تایماز خونه نیست و من می تونم راحتتر لباس بپوشم .اون روز با به لباس حریر نازک تو اتاق پذیرایی درس می خوندم اون اتاق خنک ترین محل خونه بود و من از اواسط اردیبهشت ، اونجا اطراق کرده بودم که بتونم درس بخونم . موهام رو بافته بودم و علاوه بر اون ، گیسهای بافته شدم بالای سرم جمع کرده بودم که کمترین مزاحمتی برام نداشته باشه . فرداش اولین امتحانم بود و من که برای اولین بار می خواستم امتحان بدم و در ضمن تبعات این امتحان و بقیه ی امتحاناتم تو زندگیم خیلی پر رنگ بود خیلی کلافه بودم و مدام کتاب رو ورق می زدم . حس می کردم هیچی بلد نیستم . در و پنجره اتاق پذیرایی رو باز گذاشته بودم که هوا بره و بیاد ، بلكم یه کمی خنک بشه. از درس خوندن خسته شدم وخواستم بلند شم برم پیش اکرم که به جایی بهم بده . بلکه مخم راه بیفته . همین که برگشتم سمت در ، از دیدن صحنه ی روبروم همه ی عضلاتم قفل کرد و مثل درخت خشک شدم . تایماز تو آستانه ی در حالی که به چهار چوب در تکیه داده بود ، داشت من رو با یه نگاه افلاطونی تماشا می کرد . نگاهم به طرز نگاهش هر چند چند ثانیه بیشتر طول نکشید ، اما دلم رو زیر رو کرد . مقاومت در برابر مرد جذابی مثل تایماز خیلی سخت بود . اما خوب منم کم با ایمان نبودم . یه لحظه به خودم فکر کردم . منی که همیشه پوشیده ترین وضعیت رو در مقابل اون داشتم ، حالا با یه حریر بدن نما در حالی که به کوه مو بالای سرم جمع شده بود جلو روش وایساده بودم . کمتر از چند لحظه طول کشید که موقعیت رو بسنجم. سریع پشت نزدیکترین مبل نشستم و با صدای شبیه فریاد گفتم : به چه حقی بی اجازه اومدین داخل ؟ چطور به خودتون اجازه دادین وقتی من حواسم نیست و لباس مناسبی به تن ندارم اینطور وقیحانه زل بزنین به من ؟ درسته خجالت کشیده بودم، اما خدای بالاسر که منكنونات قلبیم باخبر بود ، می دونست از نگاه شيفتش چقدر لذت بردم. خندید !!! بلند و بی پروا . بعد خندش مثل خنده ی دیوانه ها شد . وقتی دیدم داره مییاد جلوتر ، ترسیدم و گفتم : تو رو خدا نیان جلو . من خجالات می کشم . تو رو قرآن برین بیرون . بی توجه به حرفم اومد جلو و خیلی راحت مبلی رو که پشتش پناه گرفته بودم رو دور زد و دقیقا نشست بغل دستم . اونقدر حالم بد بود و خجالت می کشیدم که دلم می خواست می مردم . نمی دونستم کجام رو بپوشونم . کلا مچاله شده بودم و سرم رو فرو کرده بودم تو سینم . آروم و زمزمه وار با صدای خش دار مردانه اش گفت : فتبارک الله احسن الخالقين. شنیدن این جمله ی با معنی عربی از زبون آدمی با اعتقادات تایماز که اصلا اهل نماز و روزه نبود و کلا از دین چیزی سرش نمی شد ، اونقدر شوک آور بود که بی هوا سرم رو بلند کنم و صورت رو نگاه کنم . نگاه تو چشمای جادوییش همان وغرق شدن درش همان. آروم گفت : بلاخره برای با تو بودن باید یه چیزایی از دینم یاد بگیرم یا نه ؟ یعنی من این تاثیر رو روی تایماز گذاشته بودم که راجع به اعتقاداتم فکر کنه ؟ راجع به دینی که من اینقدر پایبندش بودم تحقیق کنه ؟ ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh