هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_اربابم
من و شش گوشه تان
صبح قراری داریم
دلبری کردن از او،
ناز کشیدن از من
✨اَلسلامُ علی الحُسین
✨وعلی علی بن الحُسین
✨وَعلی اُولاد الـحسین
✨وعَلی اصحاب الحسین
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#چه_کسی_را_انتخاب_بکنیم
#ذکرروزپنجشنبه💙
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
#حدیث_روز☝️ #همت_کارسودمند☝️
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 24 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:30
☀️طلوع آفتاب: 06:54
🌝اذان ظهر: 12:19
🌑غروب آفتاب: 17:43
🌖اذان مغرب: 18:02
🌓نیمه شب شرعی: 23:37
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبهی بهمن و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
#التماس_دعا
میگویند خیرات برای رفتگان😔
مثال نسیم خنکی ست که🌸
در هوای داغ به صورت انسانی می وزد
به همین لذت بخشی🌸
و به همین لطافت🌸
پنجشنبه است😔
خیرات رفتگان فاتحه و صلوات❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
🔻چاقی یکی از علل ایجاد کبد چرب
✍افرادچاق روزی یک عدد سیب باپوست بخورند تاکبد را پاکسازی کنند
✍وهمچنین مصرف روزانه درصبح ناشتا از ابتلا به سرطان درامان نگه میدارد...
👇👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرهفته تون زیبا
🍃یه آرزوی زیبا
🌺یه دعای قشنگ
🍃برای تک تک شمامهربانان
🌺الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم
🍃وزندگیتون پرازعشق باشه
✍داستان_زیبای_آموزنده
🎨 نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ،
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
🌿خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.
✍
✍
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب
❤️تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه…
اشک توی چشم هام حلقه زد…
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…
.🦋– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره…
دنبالش راه افتادم سمت دستشویی…
پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش…
با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد…
التماس می کرد حرفت رو نگو…
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم…
❤️– یادته نه سالت بود تب کردی…
سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم…
– پدرت چه شرطی گذاشت؟
هر چی من میگم، میگی چشم…
التماس چشم هاش بیشتر شد…
گریه اش گرفته بود…
– خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه…
🦋پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود…
– برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن…
علی گفت باید بری…و صورتم رو چرخوندم…
قطرات اشک از چشمم فرو ریخت…
نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه…
بالاخره راضی شد….
❤️تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد…
براش یه خونه مبله گرفتن…
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم…
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… .
🦋پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم …
نمی خواستم دلش بلرزه…
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد…
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن…
پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه: سرزمین غریب .
.
❤️نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد…
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد…
چند لحظه موند…
نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
.سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد…
🦋– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… .
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت…
.
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… .
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم،
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن…
❤️ولی یه چیزی رو می دونستم،
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم…
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم…
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم…
و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم…
.🦋من رو به خونه ای که گرفته بودن برد…
یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز…
با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی…
تمام وسایلش شیک و مرتب… .
.فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه…
اما به شدت اشتباه می کردن…
.❤️هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم…
خواهر و برادرهام…
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم…
قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود،
با یه علامت سوال بزرگ… .
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💠امام حسن عسکری علیه السّلام:
🌀شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است.
📚تحف العقول، 489
💠🌀💠🌀💠🌀
💠امام حسن عسکری علیه السّلام:
🌀وصال خداوند سفری است که جز با مرکب شب زنده داری به دست نمی آید.
📚بحار الأنوار، ج 78، ص 379
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی
#شراب
💠صحت و قبولی💠
✴دو واژه برای بسیاری از مردم درست روشن نشده است و آن واژه صحت و قبولی است.صحت آن جا به کار می رود که عمل شرایط لازم را دارا باشد و واژه قبول در آن جا به کار می رود که از کمال آداب لازم برخوردار باشد. بنابراین آن جا که واژه قبول نشدن یک عمل مطرح می شود؛ نه این است که نباید انجام داد و یا بعدا آن عمل را قضا نمود.
◀مثلا در روایت آمده است : کسی که شراب بخورد نمازش تا چهل روز قبول نمی شود؛ بعضی از مردم از روایت فوق چنین برداشت کرده اند که چهل روز اعمالشان باطل است،پس بهتر آن است که در این مدت نماز نخوانند؛ در حالی که نمازشان در این مدت از کمال لازم برخوردار نیست نه این که صحیح نیست.
باید حتما نماز بخوانند منتها ثوابش کم میشود
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
🌸✨وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ ﴿۵۸﴾
🌸✨و پروردگار تو آمرزنده و
🌸✨صاحب رحمت است ا(۵۸)
📚 سوره مبارکه الكهف
✍بخشی از آیه ۵۸
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_کوتاه_آموزنده
#نیکی_به_والدین
📖 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود.
پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.
پدر به مجرد دیدن کاسه و آب، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:
"با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدر به حمام عمومی رفتم. درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم.
امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می داند و بس!"
@tafakornab
@shamimrezvan