eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت:✍ خانواده . ❤️برای چند لحظه واقعا بریدم… -خدایا، بهم رحم کن… حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد… از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده… . 🦋– دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت… پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی… چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه… – دکتر دایسون! ❤️من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم… علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره ،بین ما تعریفی نداره… 🦋اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه دار بشن… و این رفتارها هم طبیعی باشه… ولی بین مردم من، نه… ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… ❤️با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و یکم: خیانت . . ❤️روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود… سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه… مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه… توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد… اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم… حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود… 🦋سه، چهار ماه به همین منوال گذشت… توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم… – پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ❤️همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن… با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد… هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم… .-دکتر دایسون… واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ 🦋یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن… و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ❤️خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم… خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود… منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم… در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه… که یهو از پشت سر، صدام کرد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✍حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه! جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی وی را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایي که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه‌ي بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: دراین آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم. دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده‌ي اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ي نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی‌ شیشه‌ای رابا هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره «یعنی ثروت» پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.
« تربچه » برای کبد و معده بسیار مفید است، سم زدای بسیار خوبی است و خون را تصفیه میکند و به دلیل فیبــــر بالایی که دارد احساس سیری ایجاد میکند 👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
خاله با نارحتی گفت : تو به این می گی خراش جزئی ؟ نصف موهاتو خون برداشته دختر. همچین رفته تو گوشتت که انگار با چکش کوبیدنش تو . تو چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ البته منم بودم حواسم پرت می شد . می دونستم داره یکی به نعل می زنه یکی به میخ. تایماز بابک رو زمین گذاشت و همزمان با دویدن بابک به سمتم ، اومد طرفم و بی حرف دست برد تا سرم رو ببینه . این همه نزدیکی بهش بی قرارترم می کرد . بوی عطرش رو عمیقا به سینم کشیدم . عطر تنش حس آرامشی بهم داد که برام تو این سه سال خیلی دور و دست نیافتنی شده بود . دست برد و موهامو لمس کرد و گفت : پس این مستخدمه چی شد ؟ همون موقع دختره نفس زنان با یه کاسه آب و یه دستمال سفید اومد تو و کاسه و دستمال رو گرفت سمت تایماز . تایماز دستمال رو خیس کرد و کشید به جای زخمم . چقدر حضورش کنارم و لمس شدن توسطش برام شیرین وخواستنی بود . من این مرد رو می خواستم . باید برای خواسته ی خودم هم که شده ، به این هجران و فراق پایان می دادم . بابک در حالی که با دستهای کوچیک و تپلش نازم می کرد، رو به تایماز گفت : بابا سر مامان رو خوب کن . بعد با لحن مظلومی گفت : خیلی اوف شده ؟ خیلی درد می کنه ؟ سر پسر ناز و شیرین زبونم رو تو بغلم گرفتم و گفتم : من خوبم پسرم . چیزی نیست گلم . نمی دونم عمدا یا سهوا تایماز دستش رو نوازش گونه رو سرم کشید که دلم غنج رفت . می ترسیدم یه کم اینطوری بمونیم ، من دل بی قرارمو لو بدم . زخمم رو پاک کرد ، گفت : عمیق نیست اما چون دندونه ی گیره تیز نبوده ، خوب نبریده به جوریایی له کرده . واسه همین خونریزی به مقدار بیشتر از حد معمول بود . زیر لب تشکر کردم . خاله اوضاع رو واسه خلوت ما مناسب دید گفت : خدا رو شکر چیز مهمی نبود . من برم پایین که الان نائب می یاد و از اتاق خارج شد و مستخدم ها رو هم با خودش برد . بابک که خیالش از من راحت شد . پرید بغل تایماز و تایماز رو بوسید و گفت : مرسی مامانو خوب کردی. تایماز لپش رو کشید و گفت : این کلمات رو از کجا یاد گرفتی ؟ بابک گنگ نگاش می کرد . شاید معنی کلمات ، براش سخت تر از معنی مرسی بود . رو به بابک گفتم : الان نائب خان می یاد. نمیری سلام بدی ؟ بابک با بی میلی از بغل تایماز پایین اومد وگفت : زود برمی گردم . بابک عاشق نائب خان بود . اونم مثل نوه ی خودش به بابک محبت می کرد .اما حالا ... از کار پسرم خندم گرفت . انگار نمی خواست این پدر عصبانی و مغرورش رو یه کم بهم قرض بده تا سنگام رو باهاش وا بکنم. بابک که رفت ، زود از فرصت استفاده کردم و بی مقدمه گفتم : منو ببخش تایماز . منو به خاطر کار بی فکر و بچگانه ای که کردم ببخش . حس کردم با این جمله هوا رو راحتتر تونستم به ریه هام بکشم. بی صدا ایستاده بود و داشت گلهای قالی رو نگاه می کرد . بلند شدم و رفتم طرفش . درسته خیلی بلد نبودم عشوه و غمزه بیام ، اما باید از همین یه ذره هنرم هم نهایت استفاده رو می کردم . من کسی مثل بانو رو رام کرده بودم . رام کردن شوهرم نباید خیلی سخت می بود . درست رخ به رخش ایستادم . سرش رو بلند کرد و خیره شد تو چشمام . خدايا چقدر دلتنگ این نگاهش بودم . دستم رو روی سینش گذاشتم و در حالی هنوز نگاهم تو نگاهش قفل بود گفتم : تنبيهم رو بس کن تایماز . من از بی تو بودن دارم رنج می برم . ترسیده بودم . فکر می کردم پسرم رو ازم می گیرن و دوباره منو می بارن برای کلفتی . می ترسیدم برات زن بگیرن و تو برای حمایت از من قبول کنی . اشتباه کردم که خودسر تصمیم گرفتم . اشتباه کردم به تو نسپردم که هردومون رو نجات بدی . ببخش و بگذر از خطام . بذار بابک هردومون رو باهم داشته باشه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ زندگی ابدی نیست که هر روز مهربان بودنت را به فردا می اندازی ❣ پس امروز مهربان باش 🍃 چشم بهم بزنیم میبینیم زمستان تمام شده ❄️ دلت را آماده بهار کن🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین شب دی ماه بالاترین آرزویم براتون این است که حاجت دل پاک تون با حکمت خدا یکی باشد به امید فردایی بهتر خیالتوڹ آسوده خاطرتوڹ جمع و روزڪَارتوڹ مهرباڹ باد 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨⚪️ ⚪️✨الهی به امیدتو✨⚪️ آغاز سخن به نام یزدان با نام خدای عشق و ایمان آغاز میکنیم روز 28 بهمن ماه را ... در این صبح زیبا هر چه آسایش روح هرچه آرامش دل هرچه تقدیر بلند هرچه لبخند قشنگ هرچه از لطف خداست همه تقدیم شما🌙✨ ‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨❄️ شروع ماه اسفند را پُر برکت کنیم با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش❄️✨ ✨❄️اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي ✨❄️مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد ✨❄️وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام میکنم به تو توئی که نوردیده‌ای توئی که سالها زمن به جزبدی ندیده‌ای سلام می‌کنم به تو غریب غائب ازنظر توئی که وقت بی کسی به دادمن رسیده‌ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تشنگان عشق را با مُشٺ آبی جان بده کربلا دور اسٺ مارا با سرابی جان بده زندگی یعنی سلام ساده‌ای سمٺ شما ایها الارباب مارا باجوابی جان بده 🌹 السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مَوْلاَیَ یَا 🌹 أَبَاعَبْدِ اللَّهِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَبَرَکَاتُهُ‏ 🌹 روزم به نامتان ارباب
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 1 اسفند ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:23 ☀️طلوع آفتاب: 06:46 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:50 🌖اذان مغرب: 18:09 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ 💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲