eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 جانم اباعبدالله یک باره دلم گفت بنویس کلامی در وصف بلند مرتبه و شاه مقامی دستی به روی سینه نهادم و نوشتم ازمن به عرض ســــــلامی آقاجان از دور سلام.. 🌹صلی الله علیک یااباعبدالله🌹 ‎‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 ناراحت نباش | بالأخره یه روز تموم میشه.. سختی هاتو میگم یه روز میره! من نمیگما خدا میگه و تکرار کرده چندبار! با دیدن این پست دلتون قرص میشه 😊 ...امروزه همه مون درگیریم به هر طریقی، اصلا خیلی هامون به اوج ناامیدی رسیدیم و سردرگم..ولی بازهم خدایی هست خودش گفته: یکم صبر داشته باشید، از من قطع امید نکنید، توکل داشته باشید، گناه هم کردی بهت فرصت میدم و بازم مأیوس نباشید از رحمتم، فقط اینم بدون دنیا ارزشی نداره که بخوای مشکلاتتو بزرگ کنی اما بازم من نزدیکم هروقت بخونی منو هستم کنارت و بهت آرامش میدم 💚 " لطفا منتشر کنید و اشتراک بگذارید " @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔥آتش نمیسوزاند "ابراهیم" را .. 🌊 و دریایی که غرق نمیکند "موسی" را... 🐳 نهنگی که نمیخورد "یونس" را... 👶کودکی که مادرش او را به دست موجهای "نیل" میسپارد تا برسد به خا نه ی تشنه به خونش... 🔹 دیگری را برادرانش به چاه میاندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمیآورد! ... ❓آیا هنوز هم نیاموختیم ! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به ما را داشته باشند و خدا نخواهد"نمیتوانند" پس به "تدبیرش" اعتماد کن به "حکمتش" دل بسپار به او "توکل" کن و به سمت او قدمی بردار"... 🌸 وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَب ﻭ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺁﻭﺭ .(٨) 📖 سوره شرح @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
  همانند قرص آسپرین 🍈 🔹کیوی مانند قرص آسپرین موجب رقیق شدن خون شده 💎و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سکته ها جلوگیری میکند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡•♡•♡•♡•♡•♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه ۱۸ دی ماهتون زیبا🌸🍃 ❣ خدا پشت وپناهتون باشه و یه روزخوب یه روزعالی یه روزموفق یه روزپربرکت یه روزشاد و پراز آرامش رو براتون مقدر کنه 🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دریافت انرژی کائنات🌷 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺗﺎ بیکران در کوچ مرا هم مست باران کن ﻣﺮﺍ هم روشنایی بخش ...الهی چون اقاقی‌های بی تاب شب باران مرا بی تاب خود گردان...خدایـا ﭼﻮﻥ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺎ که از ﺷﺒﻨﻢ , ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ که ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ به ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ...ﺍﻟﻬﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ که می‌شوید ﭘﺮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ را , ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﻝ ، ﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩ از پندار از گفتار ، از کردار تمام آنچه نازیباست. الهی آمین❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌿نبی گرامی اسلام (صَلی اللهُ عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم) فرمودند: 💫🌟گروهی که با هم به ذکر خدا مشغول هستند از جای خود برنخیزند مگر به ایشان گفته شود که خدایتان شما را آمرزید و اعمال بد شما به نیک مبدّل ساخت۰ 📌اگر دقت کرده باشیم: در مجالسی که ذکر خدا دور هم می‌گوییم به سختی می‌توانیم مجلس را بر هم بزنیم و خداحافظی کنیم، پس اینجا امر از خدا باید شود که برخیزیم و برویم. 📚نهج الفصاحه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ سوره توبه چه قشنگ میگه: "وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ" و چه کسی از خدا 💛✨ به عهدش وفادارتر است؟ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌
💚امیر المؤمنین علی علیه السلام : 🔸کسی که بر مرکب صبر و شکیبایی سوار شود🔸به میدان پیروزی پای می نهد 📚کنزالفوائد ث ۵۸ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💚حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند: همیشه در خدمت مادر و پای بند او باش، چون بهشت زیر پای مادران است و نتیجه آن نعمت‌های بهشتی خواهد بود. 📚کنزالعمال، ج 16، ص 462 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾ ✨آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است ✨و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند (۶۲) 📚سوره مبارکه یونس✍آیه ۶۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اگردنیابهت پشت کرده اگرگرفتاری این آیه را بخوان 《فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ》 سخنران: دکتر رفیعی🎤 ‎‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ شبتون طلایـ🌙ـی ‍📚 رمان قسمت 59 ‍ ‍‍ ‍ نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دلش یکجورهایی میشد.کاش سرش را پایین  بیاندازد.نگاهش را گرفت و مقنعه اش را مرتب کرد -نشستم یه آب و هوایی بخورم اینجا یک ابرویش را بالا داد -اینجا ....اونم این پارک دوباره نگاه آشنایش را به او داد -مگه چیه....خیلی هوای خوبیه با دو انگشتش دستی به گوشه لبهایش کشید -من فقط محض اطلاع می  گم. .....نیما از این پارک  متنفره....اگر شما رو اینجا ببینه ....خب ....البته قصد فضولی ندارم ولی.... شانه ای با بی تفاوتی بالا انداخت -مهم نیست دوباره از تعجب ابروهایش بال پرید -اتفاقی افتاده....انگار حالتون زیاد خوب نیست.....برسونمتون؟ چشمان رویایش را به او دوخت -نه.....چرا همه همینو می گن....خوبم..   میرم الان... با اجازه ترجیح داد او را با همان چشمهای آشنا تنها بگذارد.شاید بعد از مرگ، چشمان رویا را به فاخته پیوند زده بودند.اینهمه شباهت ،حتی طرز نگاه کردنش....مظلومیت نگاهش، رویا را پیش چشمانش زنده میکرد. -ببخشید ،پس من مزاحم نمیشم آرام خداحافظی کرد و راه افتاد.هنوز راه نیافتاده بود که باز هم همان پسر مزاحم را دید.هر چند فاخته اصلا انگار در این دنیا سیر نمی کرد و او را ندید. دور پارک که حالت میدانی وسط یک خیابان بود زد و در کنار فاخته آرام ترمز کرد.همینکه پیاده شد پسر هم او را دید -فاخته خانوم غریبه اشنایش دوباره به سمتش برگشت -تا در خونه خیلی راهه....بشینین  می رسونمتون بی هیچ مخالفتی عقب نشست.در آینه نگاهش کرد سرش پایین بود -ببخشید ولی این مسیرو خواهشا دیگه پیاده نیاین.....نیما ایندفعه دیگه می کشه این یا رو رو با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت -هیچ اتفاقی نمی افته.....منکه برم نیما هم در آرامش زندگی شو می کنه... ..نیما باید زندگی خوبی داشته باشه چشمانش دیگر داشت از تعجب از کاسه در می آمد. این حرف ها بوی خوبی نمی دادند.همانطور در آینه به فاخته ای نگاه کرد که در دنیای خودش بود **** با فرهود خداحافظی کرد و وارد خانه شد.خانه ای که یادآور خیلی چیزها بود.مامن او شده بود.شش ماه بود همش ،اما چه قدر لحظات خوب زود می گذرد.چقدر زود دیر میشود.....چرا گاهی اوقات دستهای زندگی اینقدر ظالمانه بر گلوی آدم فشار می  آورد. چقدر آدمها عمرشان برای خوشی کم است اما عذاب را همه اش باید بکشند.شانزده سال عذاب در برابر شش ماه خیلی بی انصافی بود خیلی.وارد اتاقشان شد.قاب عکس کوچکشان را که عکس دونفره شان را در مشهد در آن گذاشته بود را برداشت.دستی به نیمای خندان درون عکس کشید.لبهایش از بغض جمع شد.دوستش داشت....برای هزار بهانه و یا با هیچ بهانه ای دوستش داشت.اصلا به نظرش دوست داشتنی بود.همه چیزش  خواستنی بود..موهایش.. چشمهایش...ابروهایش...ته ریشش....دستهایش....صدایش....اصلا دندانهایش...گوشهایش....همه چیزش را دوست داشت....بغض بزرگ گلویش را محکم قورت داد.کاش زودتر بیاید .بیاید و باز آرام بگیرد.روبروی آینه زل زده بود به قاب عکس.دستی آرام در برش گرفت.نفهمید چقدر همانجا ایستاده بود و امدنش را نشنیده بود. نفس عمیق کشید تا عطر نیمایش را ببلعد، برای حیاتش لازم بود.قاب عکس را از دستش در آورد -دیگه خودم اومدم....به عکس احتیاجی نداری چشمانش را بست....صدایش ترانه بود -من همیشه به وجودت نیاز دارم.....حکم هوایی برای نفس کشیدن بوسه روی گردنش جانسوز بود.نبض حیاتش می زد.محکمتر او را بخود فشرد.کاش آنقدر فشارش می داد تا در وجودش حل  میشد. آب حیاتش نیما میشد......آخ نیما ...نیما.....عشق ،همه جو ره اش زهر شیرین است ...حتی وقتی در قله باشی.ترانه صدایش در گوشش پیچید -حال خوشگل خانوم ما که خوبه؟!هوم! -خوبم ....تو که باشی خوبم -پس چرا چشمای خوشگلتو باز نمی کنی در دلش نالید"می خوام به نبود نت عادت کنم.چشمامو بستم به ندیدنت  عادت کنم.....عادت کنم به سیاهی" ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ ‍📚 رمان قسمت 60 ‍ ‍‍ ‍‍ -حالم اینجوری خیلی خوبه خندید و اورا فشرد. -حاضر شیم بریم مهمونی چشمانش را باز کرد و به سمتش چرخید -مهمونی؟ اخم ظریفی کرد -آره دیگه ...خونه خاله ... آرام در گونه اش زد -وای من اصلا کلا یادم رفته بود....وای چی بپوشم ...اصلا فکرشو نکردم با خنده نگاهش کرد.می خندید اما چهره اش خسته بود.احتمالا کارهایش آنروز خیلی هم خوب پیش نرفته بود.جمع کردن سیصد میلیون آن هم در مدت کم سخت بود..  نیمایش را آزار میداد.لعنت به آن زن که نیمای او را اذیت می کرد .چشمش به دستهای نیما افتادکه جعبه کوچکی در دستش بود که داشت درش را باز می کرد.او هم چشمش را به جعبه دوخته بود.با دیدن انگشتر ظریفی که در دستان نیما می درخشید ناله اش بلند شد"آه نیما...سخت ترش نکن"داغی دستانش که انگشتان فاخته را گرفته بود و بالا می آورد پوستش را سوزاند.انگشتر که در انگشت دست چپش نشست دیگر نتوانست جلو فوران احساساتش را بگیرد.دستش را جلوی دهانش گذاشت -وای نیما....این خیلی قشنگه....ولی ولی، تو این همه مشکل مالی اصلا لزومی نداشت این نیما هم امشب در تمام جاهای تنش داغ می  گذاشت.عشقش را داغ می کرد بر تنش.اینبار پیشانیش سوخت -تو اصلا حلقه نداری عزیزم....من باید عذر خواهی کنم که این بی توجهی رو به روم نیاوردی. ..حالا اینو داشته باش، حلقه های جفت ،بمونه برای مراسم.... انقدر م گفتم فکر جیب منو نکن او فقط فکر خودش را می کرد.فکر دل بیچاره بد شانس خودش را....حلقه دستانش دور کمر نیما نشست -مرسی ممنونم بابت همه چیز....بخاطر این شش ماه ممنون -برای یه عمرم که شده تو عزیز دل و تاج سر منی.همچین می گه شش ماه انگار قراره از فردا نباشیم با هم. در گوشش پچ پچ کرد -تو فقط مال منی...  از دست من خلاصی نداری کاش نمی گفت.اسیرش می کرد. ...اویی  را که می خواست پرواز کند را اسیر می کرد. -برم دست و صورت مو بشورم حاضر بشیم. حلقه دستانش را باز کرد.نیما از اتاق بیرون رفت و او فقط محو ان انگشترش بود.دوباره در آینه نگاه کرد.شانه ای برداشت.هی شانه زد برموهایش ......نیما برای او هم نباشد اصلا بجهنم. ..اشکش ریخت.. نه برای او باشد..برای او باشد.....اصلا جز فاخته چه کسی به نیما می آمد. ..خودش گفته بود زیباست.....زیبا بود دیگر. ....ففط خودش ...فقط خودش. با خودش زمزمه نی کرد و محکم شانه را بر موهای بلندش نی کشید.دست از شانه کشیدن محکم  موهایش کشید.سراغ چشمهایش رفت......خط چشم ...کلی تمرین کرده بود تا بتواند بکشد اما هی دستش لرزید....می لرزید و اشک می ریخت.....با این اشک ،خط چشم را چطور  باید می کشید. .....اشکهایش را محکم پاک کرد.انقدر محکم باآستین لباسش روی صورتش کشید که پوستش سوخت...دوباره خط چشم کشید و باز هم خراب شد.....لعنتی .. لعنتی...پس امشب چطور به چشم بیاید....خار بشود در چشمان سارا.....بیخیال خط چشم کشیدن شد....عرضه اش را نداشت، کمی  کرم مالید و ریمل زد.همانجور با شدت تند و تند روی مژه هایش می کشید. نیما داخل شد. به سمت کمد رفت تا لباسی بردارد.باز هم زل زده بود به خودش داشت لباسهایش را وارسی می کرد تا یکی را انتخاب کند.صدایش زد -خوشگل شدم -اوهوم حرصش در آمد -تو که نگاه نکردی از پشت کمد صدایش می آمد -من چشم بسته هم می بینم شما خوشگلی بی حوصله تر از قبل به سمت آینه  برگشت.زل زده بود به خودش که ریمل چشمانش را درشت تر از قبل کرده بود،پس چرا اینقدر زشت به نظر می آمد -نیما -جان نیما باز هم اشکش ریخت.جان او بود.. آه خدایا -به نظرت سارا زن خوبی میشه در کمد را بست و با چشمانی باریک شده نگاهش کرد -منظورت چیه از این حرف شانه اش را بالا انداخت. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
انسانها را با ظاهرشان قضاوت نکنید ممکن است یک قلب ثروتمند در زیر یک کت کهنه پنهان باشد... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕💕 آدمهایی که غرمیزنن بیشتر زندگی می کنن.😂 درواقع غرزدن باعث میشه استرس افراد کم بشه و سیستم دفاعی بدن تقویت بشه و سالمتر باشن. البته این برای شماس اون چیزی که سر طرف مقابل میاد کاملا خلاف اینه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هیچڪس بی درد و غصّه وگرفتاری نیست اما قشنگیش به این ڪه تو اوج غم لبخند بزنی و ببینی خداخیلے بزرگه دلتون بی غصه ✅به جملات زیبا بپیوندید👇 🆔: @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒🍒 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. 🍒ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
❤️نامه ای از دکتر ویکتور فرانکل برای انسان شدن❤️ مردی که از زندان آشويتس در لهستان (قتلگاه آدم سوزی) توانست فرار کند، دكتر ويكتور فرانكل اتریشی بود و با توجه به خودكشيها و فجايع زیادی كه با چشم خودش ديده بود روانشناسی بسيار متبحر شده بود مدير مدرسه‌ای فعال بود. او در آغاز هرسال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را میفرستاد! کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به در برده است. چشمانم چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید میدیده، اتاق های گازی را ديدم كه توسط بهترين و ماهرترين مهندسين ساختمان ساخته شده بودند. بهـترين و متخصص‌ترين پزشكانی را ديدم كه كودكان را به شكل ماهرانه ای مسموم ميكردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستارهایی مـُردند که بهترين پرستاران بودند، انسانهایی که توسط فارغ‌التحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند. به آموزش به این دلیل مَشکوکم. چیزی که از شما میخواهم این است که: برای انسان شدن دانش آموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت «جانورانِ دانشمند» و «بیماران روانیِ ماهر» نشود. خواندن، نوشتن، ریاضیات و... زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن اين كودكان در آينده ميباشد. پزشك شدن ، مهندس شدن ، متخصص شدن ،كار سختی نيست و ميشه با چند سال درس خوندن بهشون رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زیادی داريم و هم مهندسين زیادی داريم. اما بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ما هست كه با هـيچ مدركی قابل مقايسه نيست... عبد خدا باشبم💓 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
20 پنی شخصى مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم...!» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌺👌 توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه”” “”بعد از 18 سال دارم بابا میشم”” چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
نارنگی 🍊 مسکن خوبی براي سلسله اعصاب است این میوه بهترین داروی طبیعی برای درمان " سرفه " است... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید! "روزی پیر خواهد شد..." هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید! "روزی چروک خواهد شد..." هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید! "روزی عوض خواهد شد..." هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید! "روزی سپید خواهد شد..." در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید، که تا ابد دوستتان خواهد داشت.. 💖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh