eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.6هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
16.7هزار ویدیو
112 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم امنِ تو تماشا دارد قبر شش گوشہ ے تو در دلمان جا دارد هر ڪه برگشٺ دلش پیش تو جا میماند بح ڪه ارباب عجب دارد ☀️ 🕘 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🅾️ افراد دارای درد سیاتیک در وعده های غذایی خود به ویژه وعده صبحانه یا میان وعده های صبح و عصر ازشیره انگور و مغز گردو که در گروه مواد غذایی باطبع گرم هستند، استفاده کنند. 👇👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙 🌺داستان 🌺 ✳️ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ!! ﺭﻭﺯﯼ پلنگی وحشی مرﺩﯼ ﺭﺍ ﺩنباﻝ کرد. البته داستان مربوط به زمانی است که هنوز پلنگ ها منقرض نشده بودند و می توانستند آزادانه دنبال مردم کنند، نه این که مردم دنبال آن ها بدوند تا پوستشان را بکنند و آن ها سر به بیابان بگذارند! مرﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ خوﺩ ﺭﺍ به گوﺩﺍلی بزﺭﮒ ﺭساند ﻭ وارد شیب گوﺩﺍﻝ شد. ناگهاﻥ متوجه شد تمساﺣﯽ ﺩﺭ ﺍنتهاﯼ گوﺩﺍﻝ با ﺩهاﻥ باﺯ منتظر ﺍﻭست. مرﺩ در حال قل خوردن، ﺩستش ﺭﺍ به بوته تمشکی گرفت ﻭ شک کرد باﻻ برﻭد یا ﭘایین؟ در حالی که داشت با خودش کلنجار می‌رفت که خوراک پلنگ شود یا طعمه تمساح، چشمش به ﭼند ﺩﺍنه تمشک خوشرنگ که از بوته ﺁﻭیزﺍﻥ بود افتاد. مرد که بر اثر دویدن، دچار افت قند شده بود دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «بگذﺍﺭ قبل از. بلعیده شدن کمی تمشک بخورم. بعد به آن دو جانوری که برایم کمین کرده اند فکر خواهم کرد. تازه شاید این دو حیوان، گوشت با طعم تمشک دوست نداشته باشند!» مرد ﺩﺍنه هاﯼ تمشک ﺭﺍ با لذﺕ ﺩﺭ ﺩهاﻥ می‌گذﺍشت ﻭ سعی می کرد به آن دو فکر نکند تا تمشک ها زهرمارش نشود. وقتی تا حد ترکیدن خورد، نگاهی به بالای سر و پایین پایش کرد و دید که خبری از پلنگ و تمساح نیست. با خود اندیشید که لابد جریان آن داستان است که می گویند «به گذشته و آینده فکر نکن و از لحظه لذت ببر» برای همین دوباره شروع کرد به خوردن باقیمانده تمشک ها. ولی از بس زیاد خورد سنگین شد و به درون گودال افتاد و دید تمساح گوشه ای کمین کرده و پلنگ هم از بالا شیرجه زد و دو نفری از خجالتش درآمدند تا دیگر کسی در این موقعیت ها هوس تمشک نکند و به فکر رهایی خودش باشد، شکمو! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💙💙💠💠💙💙💠💠💙💙💠💠
✨﷽✨ 🌷مرحوم دولابی ✨به یک دسته گوسفند که کنار نهر آب می‌خورند، اگر دقّت کنی می‌بینی آخرین گوسفندی که پایین دست گوسفندها ایستاده است، کمی که آب خورد، نهر را رها می‌کند و گوسفندها را دور می زند و بالا دست همه گوسفندها می‌ایستد و مشغول آب خوردن می‌شود. گوسفندهای دیگر هم به همین ترتیب، یکی یکی می‌روند بالاتر تا آب زلال‌تر بخورند، تا اینکه بالأخره به سرچشمه قنات می‌رسند. در سرچشمه قنات هم چندتا گوسفند را می‌بینی که سرشان را برده‌اند داخل مظهر قنات. همه طالب آب صاف‌تر و زلال‌ترند. این سایه عالَم انسانیت است که به عالَم طبیعت افتاده است. گوسفندها در خوردن آب طبیعت بر هم سبقت می‌گیرند و مؤمنان در خوردن آب حیات، در ذکر خدا و در انجام هر کار خیر. ✨قرآن فرمود: وَ السّٰابِقُونَ السّٰابِقُونَ أُولٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ: سبقت گیرندگان، همان‌ها مقرّبان درگاه الهی هستند. ✨و فرمود: سٰابِقُوا إِلىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ: به سوی مغفرتی از جانب پروردگارتان و به سوی بهشت سبقت بگیرید. ✨و فرمود: فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرٰاتِ: در کارهای خیر سبقت بگیرید. 📗 مصباح الهدی 242 ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸   🔹در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله‏اى انداختند و رفتند. 🔹 شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟  🔹جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:  يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.  اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت. 🔹 مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» . 📚 كتاب انيس الليل @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی ردپای خدا را در زندگی ام پيدا كردم، ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ می‌توانم ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ! ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ! حتی ﺁﺭﺯﻭﻫﺎی ﻣﺤﺎﻝ ... ﻭﻗﺘی ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ... "ﺗﺮﺱ" ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻳﺶ ﺭﺍ "ﺍﻳﻤﺎﻥ" ﭘﺮ ﻛﺮﺩ ... ﻭﻋﺪۀ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻓﺘﺢ کنی ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﻭ ﻣﻤﻜﻦ کنی، ﻧﺎممکنﻫﺎ ﺭﺍ ﻭبه دﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭی ﺩﺳﺖ‌نیافتنی‌ها را ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
1.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 سلام آدینه تون بخیر و شادی 🍃امیدوارم امروز پنجره آرزوهاتون به سمت باغ اِجابت باز بشه 🌸و امیدوارم در سایه عنایت حق تعالی دلهاتون غرق در شادی بشه 🍃الهی آمین🤲 🌸 در کنار خانواده و عزیزان 🍃 آدینه تون شاد و پرخاطره 💖 تقدیم به شما خوبان 💐 💖 آدینه تون پر خیر و برکت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه نکته‌ی شنیده نشده درباره‌ی حجاب. درمورد حجاب تابحال اینقدر قانع نشده بودم😍 حتما ببینید👌 تا توان دارین این کلیپ زا در تمام کانالها و گروه ها بارگذاری کنید و پخش کنید بسیار زیباست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم❤️ امروز گشایشی عظیم در کار من است و من صدای شادی و هلهله‌ی برخاسته از آن گشایش را میشنوم و تنها مهربان خدایم را شکرگزارم خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ 🌷داستان کوتاه پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند. روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت : « من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم.» پادشاه گفت این هم ده روز مهلت.» وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت : «می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را بکنم.» نگهبان پرسید : «از این کار چه فایده‌ای می‌بری..؟» وزیر گفت : « به زودی خواهی فهمید .» نگهبان گفت : «پس چنین کن.» وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا ، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.» ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند..! پادشاه پرسید : « با این سگ‌ها چه کرده‌ای ..!؟» وزیر پاسخ داد : « ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.» پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد. احتمال دارد در زندگی شما کسانی باشند که خطای کوچکی کرده‌اند و مدت‌هاست به خود اجازه نمی‌دهید آنها را ببخشید ، فقط کافی‌است امروز به روزهای خوبی که با آنها داشتید فکر کنید ... مطمئن هستم آنها را خواهی بخشید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆