eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 ✍امام جعفر صادق صلوات الله علیه حكایت می‌فرماید: روزى امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به غلام خود، قنبر دستور داد تا بر شخصى كه محكوم به حدّ شلاّق بود، هشتاد ضربه شلاّق بزند. و چون قنبر ناراحت و عصبانى بود؛ سه شلاّق، بیشتر از هشتاد ضربه بر او وارد ساخت. 🔸حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام شلاّق را از دست قنبر گرفت و سه ضربه شلاّق بر او زد. شایان ذکر است حضرت علی علیه السلام بسیار زیاد به رعایت حقوق دیگران توجه داشتند. و در این امر به این که فرد خطاکار از نزدیکان و اصحابم هست نگاه نمی‌کردند. 🔹هر کس برخلاف عدالت عمل می‌کرد باید مجازات می‌شد و هر کس که حقی را پایمال می‌نمود باید تقاص پس می‌داد. پس این عمل عین عدالت و مهربانی امیرالمومنین بود . 📚تهذيب الا حكام: ج 10، ص 27، ح 11. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚! 🔹یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: ✍روزی مرحوم مرشد چلوییه معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت : داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، 🔸اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود...! شیخ تأملی کرد و فرمود: « تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »! 🔹مرشد گفت : من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟! گرفتار همان کار هستی! 🔸مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست. و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
هدایت شده از 🔻 تبلیغات مسافر 🔻
⛔️ مکاشفه شیخ بهایی در قبرستان ⚰ شیخ بهایی می گوید دیدم در قبرستان فردی را آوردند دفن کردند بعد از لحظاتی بوی بسیار خوشی را استشمام کردم و جوانی بسیار خوش سیما را دیدم که رفت بسوی همان قبری که تازه آن فرد را دفن کرده بودند و ناپدید شد بعد از لحظاتی بوی تعفن و بسیار آزاردهنده ای را استشمام کردم و سگی را دیدم که بسوی همان قبر رفت و ناپدید شد لحظاتی بعد آن جوان خوش سیما را دیدم که با صورتی مجروح و خون آلود از قبر خارج شد از آن جوان پرسیدم که چه رخ داده و این چه صحنه هایی است که من دیدم پاسخ داد ؛ ...👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4183556176Cadc4dcc268 پاسخ در کانال مرگ و رستاخیز ☝️☝️
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔸داستان‌ ضرب‌المثل‌ها 📝 ✍شغالی از روستایی رانده شده بود. در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت. این بار هرکه او را در روستا می‌دید این طور می‌پنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بی‌آزار. 🔸بارش باران راز شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته. مردم ده که او را برادر شغال می‌نامیدند. با دیدن این اتفاق دریافتند که این سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌺🍃🌺🍃🌺 ⚠️ ✍ آقای قاضی به شاگردان خود دستور می دادند این دعا را در قنوت نماز هایشان بخوانند : ✨ اَللّهُمَّ ارْزُقُنی حُبَّکَ وَ حُبَّ ما تُحِبُّه، وَ حُبَّ مَن یُحِبُّک، وَالْعَمَلَ الَْذی یُبَلِْغُنی إلی حُبِّک وَاجْعَلْ حُبَّکَ اَحَبَّ الْاَشْیاءِ إلَی.َّ ✨ 👌خداوندا روزی من فرما : 🔹 را و محبت هر کسی را که تو دوستش داری. 🔸و محبت هر کس که تو را دوست دارد. 🔹و کارهایی که مرا به می رساند. و محبت خودت را محبوب ترین چیزها در نزد من قرار بده. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔸داستان‌ ضرب‌المثل‌ها 📝 ✍شغالی از روستایی رانده شده بود. در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت. این بار هرکه او را در روستا می‌دید این طور می‌پنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بی‌آزار. 🔸بارش باران راز شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته. مردم ده که او را برادر شغال می‌نامیدند. با دیدن این اتفاق دریافتند که این سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
👌روزی که بتونی ... با پولدارتر از خودت هم‌نشینی کنی و معذب نشی ! با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی ! با باهوش‌تر از خودت باشی و هم‌صحبت بشی ! با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخرش نکنی ! با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی ! با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی ! اونوقت میتونی بگی" انسانیت "داری ...! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 🔸به بهلول گفتند. تقـوا را توصیف کن گفت : اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند : پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ کنیم... 🔸بهـلول گفت : در دنیا نیز چنین کنید. تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هــــیچ گناهی را کوچک مشمارید. کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شـده اند 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله! مریدی به او گفت : چرا این همه استغفار می کنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! 🔸جواب داد : سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند؛ بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم : حجره ی من چه؟ گفتند : حُجره ی شما نسوخته؛ 🔸گفتم : الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی!!! 🚨چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم!؟ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 ✍در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد. 🔹جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت. بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند : چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ 🔸آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت : قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم. حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد. 🔸جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند : آیا این مال را از او قبول می کنی؟ جوان پاسخ داد : خیر! حضرت پرسیدند : چرا؟ جوان گفت : 🔹میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چارلی چاپلین میگه: آدم خوبی باش ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن .... ! همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای، " من " همانم که دیده ای، نه آنکه شنیده ای ...! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺻﻮﺗﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آن‌ها را ﺧـﺪﺍﻭﻧـﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دل‌ها را ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 🔸به بهلول گفتند. تقـوا را توصیف کن گفت : اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند : پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ کنیم... 🔸بهـلول گفت : در دنیا نیز چنین کنید. تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هــــیچ گناهی را کوچک مشمارید. کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شـده اند 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
هميشه هم حذف كردن راهِ چاره نيست... گاهى بايد بعضى ها را نگه داريم، تا زل بزنند به خوشبختىِ مان... كه ببينند بعد از آنها، زندگى همچنان ادامه دارد! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌹✨ســـلام 🍃✨روزتـــون 🌹✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز دوشنبه↶ ✧ 26 شهریور 1403 ه.ش ❖ 12 ربیع الاول 1446 ه.ق ✧ 16 سپتامبر 2024 میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🌹✨↯ ذڪر روز ؛ 🍃✨《 یا قاضِیَ الْحاجات؛ ای برآورنده حاجت‌ها 》 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 ✍گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت : اینها سنگ حسرتند. هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. 🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. 🚨. 🔹در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): اگر فامیلی دارید که وضع مالی خوبی ندارد، شما هروقت به دیدارش مےروید یه گونی برنج و دو کیلو روغن و ... برایش ببرید اینها صله رحِم است، نه اینکه بروی تو خونش بنشینی و میوه‌ات را هم بخوری، اونو تو قرض بندازی! بعد بگی الحمدلله صله رحم بجا آوردم. این صله رحم ثواب ندارد، کباب دارد!! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨ ✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است. 🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . 🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، 🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ، ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ کناﺭ ﺁﺏ ﺣﻔـﻆ ﮐﺮﺩ... 🔸ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿـﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷـﻮﺩ ﺧﺸکی ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ. ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸـﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ... 🔹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓـﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏـﺮﻕ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿـﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ... 🚨اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘـﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ...👌 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ✍در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که : متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت، فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد. 🔸متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند. پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت. ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. 🔹خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است. فتح گفت : یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت : نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود : 🔸متوکل فرمود که : در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟ روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم. متوکل گفت : به چه نشان ؟ مرد گفت : بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف. خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟ 🔹گفت : یک سال است. گفت : غرض تو از این چه بوده است؟ گفت : شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم. متوکل گفت : آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت. 🔸جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 و ✍روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد. روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید : من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام. 🔸نفر دیگر میگوید : من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم. هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند: بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آورده ام اما دروغ نمی تواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید 🔹هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند. بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است. هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت : پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰۰۰۰ سکه طلا گرفت. و گفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید. 🔸هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم. هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹خرم از کرَه‌گی دم نداشت ✍مردی از محله ای عبور می کرد که خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود. مرد برای کمک کردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای کنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست که ، تاوان بده! مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. 🔸صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به کوچه‌ای فرود آمد که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان که بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد! 🔹مرد، به هنگام فرار، در سر کوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود. 🔸چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! 🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری! 🔸جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه ، بخاطر شکایت بی‌مورد محکوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت: قصاص شرعی هنگامی جایز است که راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا کودک از دست رفته را جبران کند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. 🔹قاضی فریاد داد : هی، بایست که اکنون نوبت توست! صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم که شهادت بدهند: خر من از کرگی دم نداشت... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍃🌸🍂🌼 💯 ✍ملا به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكرده و خدمتي انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و حمامي ها از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده ممنون گرديدند. 🔸هفته بعد كه باز ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند. ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد. حمامي ها بي اندازه متغير گرديده پرسيدند: 🔹سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت : مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را رعايت بنمائيد  🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝