eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
هميشه هم حذف كردن راهِ چاره نيست... گاهى بايد بعضى ها را نگه داريم، تا زل بزنند به خوشبختىِ مان... كه ببينند بعد از آنها، زندگى همچنان ادامه دارد! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌹✨ســـلام 🍃✨روزتـــون 🌹✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز دوشنبه↶ ✧ 26 شهریور 1403 ه.ش ❖ 12 ربیع الاول 1446 ه.ق ✧ 16 سپتامبر 2024 میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🌹✨↯ ذڪر روز ؛ 🍃✨《 یا قاضِیَ الْحاجات؛ ای برآورنده حاجت‌ها 》 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 ✍گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت : اینها سنگ حسرتند. هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. 🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. 🚨. 🔹در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): اگر فامیلی دارید که وضع مالی خوبی ندارد، شما هروقت به دیدارش مےروید یه گونی برنج و دو کیلو روغن و ... برایش ببرید اینها صله رحِم است، نه اینکه بروی تو خونش بنشینی و میوه‌ات را هم بخوری، اونو تو قرض بندازی! بعد بگی الحمدلله صله رحم بجا آوردم. این صله رحم ثواب ندارد، کباب دارد!! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨ ✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است. 🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، 🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . 🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، 🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ، ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ کناﺭ ﺁﺏ ﺣﻔـﻆ ﮐﺮﺩ... 🔸ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿـﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷـﻮﺩ ﺧﺸکی ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ. ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸـﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ... 🔹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓـﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏـﺮﻕ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿـﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ... 🚨اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘـﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ...👌 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ✍در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که : متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت، فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد. 🔸متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند. پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت. ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. 🔹خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است. فتح گفت : یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت : نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود : 🔸متوکل فرمود که : در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟ روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم. متوکل گفت : به چه نشان ؟ مرد گفت : بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف. خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟ 🔹گفت : یک سال است. گفت : غرض تو از این چه بوده است؟ گفت : شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم. متوکل گفت : آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت. 🔸جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 و ✍روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد. روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید : من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام. 🔸نفر دیگر میگوید : من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم. هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند: بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آورده ام اما دروغ نمی تواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید 🔹هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند. بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است. هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت : پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰۰۰۰ سکه طلا گرفت. و گفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید. 🔸هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم. هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹خرم از کرَه‌گی دم نداشت ✍مردی از محله ای عبور می کرد که خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود. مرد برای کمک کردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای کنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست که ، تاوان بده! مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. 🔸صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به کوچه‌ای فرود آمد که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان که بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد! 🔹مرد، به هنگام فرار، در سر کوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود. 🔸چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! 🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری! 🔸جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه ، بخاطر شکایت بی‌مورد محکوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت: قصاص شرعی هنگامی جایز است که راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا کودک از دست رفته را جبران کند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. 🔹قاضی فریاد داد : هی، بایست که اکنون نوبت توست! صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم که شهادت بدهند: خر من از کرگی دم نداشت... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍃🌸🍂🌼 💯 ✍ملا به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكرده و خدمتي انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و حمامي ها از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده ممنون گرديدند. 🔸هفته بعد كه باز ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند. ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد. حمامي ها بي اندازه متغير گرديده پرسيدند: 🔹سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت : مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را رعايت بنمائيد  🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد . 🔸ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت. 🔹قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند . 🔸چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده 🔹ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!😆 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝