هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز👆هرگزنمیتوانیدنعمتهای خدارابشمارید
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #چهارشنبه 8 آبان ماه 1398
🌞اذان صبح: 04:59
☀️طلوع آفتاب: 06:24
🌝اذان ظهر: 11:48
🌑غروب آفتاب: 17:12
🌖اذان مغرب: 17:30
🌓نیمه شب شرعی: 23:05
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#فرارسیدن_ماه_ربیع_الاول_مبارک_باد
🌺 #ذکرروز چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه
🌼اى زنده ، اى پاينده
🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم
🌼این ذکر موجب عزت دائمی
میشود
#نماز_روز۴شنبہ
✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه
او را از هر گناهے باشد مےپذیرد 4 رکعتست
درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی💚#پاکسازی_کبد
۳ق.غ ترنجبین را در ۱لیوان آبجوش صاف کرده بعد ۳ق.غ خاڪشیر تمیز ریخته بجای صبحانه میل کنید
(تاظهرچیزی نخورید)
🔴آلودگی کبد علت بسیاری از لکها و جوشهای بدن است
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 مژده اِی دوست که
🌸🍃 ماه غم و ماتم طی شد
🌸🍃 ماه غمبار صفر ،
🌸🍃 بعد مُحرّم طی شد
🌸🍃 شد حلول مه نو
🌸🍃 ماه ربیع الاوّل
🌸🍃 ماه دلخون شدن
🌸🍃 حضرت خاتم طی شد
🌸🍃 بسکه غم دید رسول
🌸🍃 از صَفر و ماه حرام
🌸🍃 مژدهاش باد که
🌸🍃 غمهای دمادم طی شد
🌸🍃 سـاقیا ماه ربیع است
🌸🍃 بِده جام مراد
🌸🍃 که دگر ، ماه غم و غصّه
🌸🍃 و ماتم طی شد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸خدایا؛
🍃🌸تو را به مناسبتهای عزیز این ماه گرامی قسم میدهیم؛
🍃🌸این ماه را بر تمام شیعیان جهان، مبارک و پر خیر و برکت قرار بده،
🍃🌸و در ظهور ارباب و مولای ما؛ امام زمان(عج) تعجیل بفرما،
🍃🌸و به ما توفیق بهره بردن از فضایل این ماه عنایت فرما،
🍃🌸و تمام مریضها را به حرمت این ماه شفا بده،
🍃🌸و مشکلات و گرفتاری تمام شیعیان را برطرف بفرما.
آمین ربّ العالمین.
🍃🌸حلول ماه ربیع الاول
ماه شادمانی اهل بیت علیهم السلام
بر شما عزیزان مبارک باد🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_بیست_ودوم
بعد ها فهمیدم اسم اون محله بارن آواک هست هست که به محله ارمنی نشینه. در آهنی بزرگ رو دو تا از خدمه ی داخل خونه باز کردن و رفتیم داخل . پیاده که شدیم ، یه عمارت به مراتب بزرگتر و زیباتر از عمارت خان رو جلوم دیدم. هنوز دهنم باز مونده بود و داشتم اطراف رو نگاه می کردم که بانو گفت : آی پارا همراه من بیا . می خوام تو رو به خواهر شوهرم معرفی کنم . من همراه بانو و دو تا از خدمتکارهای عمارت وارد خونه شدیم . جبروت داخل خونه بیشتر از نمای بیرونیش بود و چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد . تمام تلاشم رو برای اینکه عادی نگاه کنم ، می کردم ولی چقدر موفق شده بودم ، الله اعلم . زنی نسبتا چاق با لباسهای فاخر به استقبالمون اومد و بانو رو به آغوش کشید و گفت : خوش اومدی زن داداش. منور کردی . پس بچه ها و برادرم کجان ؟ بانو گفت : ممنون فخرتاج جان . آیناز نیست ولی تایماز باماست . الان می یاد دست بوس . بعد کمی عقب رفت و من رو تو معرض دید خانم منزل که حالا اسمش رو می دونستم قرار داد و گفت : این دختر آی پاراست . دختر مرحوم یوسف خان ، خان کندوان و پاره آبادی های اطرافش . چند وقتیه با ما زندگی می کنه . قراره تو مسابقه ی اسب دوانی مخصوص زنها شرکت کنه . می دونستم بانو برای اینکه جریان مسابقه رو توجیه کنه داره من رو یه خان زاده معرفی می کنه وگرنه تو چشمش من همون کلفت بودم . فخرتاج مات نگاهم می کرد .انگار داشت تو صورت من ، کس دیگه ای رو می دید . اونقدر بی حرکت به من چشم دوخت که آخر سر بیگم خاتون گفت : چیزی شده فخرتاج خانوم؟ فخرتاج به خودش اومد وگفت : نه نه .قیافه اش من رو یاد یکی از دوستام انداخت و بعد به طرف من اومد و من با طمأنينه نیمچه تعظیمی کردم و گفتم : سلام بانو. جلوی من ایستاد وتو چشمام زل زد و گفت : جل الخالق این همه شباهت ؟ فخر تاج دستش رو جلو آورد و گونم رو نوازش کرد و گفت : تو دختر گل صباح هستی ، درسته ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: شما مادر من رو می شناختید؟ گفت : من و مادرت مثل دو تا خواهر بودیم . الان باورم نمی شه تو دخترشی . اونقدر بهش شباهت داری که فکر کردم گل صباحه که جلو روم وایساده. بیگم خاتون که ساکت به گوشه وایساده بود ، اومد نزدیکتر و گفت : یعنی اینقدر شکل مادر خدابیامرزشه ؟ فخرتاج گفت : خیلی!!! فخر تاج به خودش اومد و من و بیگم خاتون رو دعوت کرد تا روی مبلهای زیبا و نرمی که تا به حال مبلی به نرمیه اون ندیده بودم بنشینیم . تا فخرتاج سالن رو ترک کرد، رو کردم به بانو و گفتم : بانو من رو به خاطر اینکه جسارت کردم و همراه شما نشستم ببخشید . اگر اجازه بفرمایید برم پیش فریبا و سلطان خانوم.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
Join → @zendegiasheghaneh
@tafakornab
امروز ۹۸/۸/۸ هست
میگن تاریخ رُند شانس میاره!
امیدوارم از این تاریخ به بعد
شانس بهتون رو کنه😊🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_بیست_وسوم
نگاهی گذارا به من انداخت و بعد در حالی که انگار من روبروم نشسته بودم زل زد و جلوش و گفت : نه. تو درست مثل به میهمان مودب رفتار کن . من تو رو خان زاده معرفی کردم و حالا هم که معلوم شد ، خواهر شوهرم مادرت رو می شناخت ، دیگه نمی شه بری پیش مستخدمین. همینجا بشین . بعد از رفتنمون از این خونه ، اوضاع به روال عادی برمی گرده . زیر لب چشمی گفتم و منتظر شدم تا فخر تاج برگرده . زن مغرور همچین میگه تو رو خان زاده معرفی کردم که انگار از شأن خودش بخشیده به من . خوب خان زاده هستم دیگه. همزمان با برگشتن فخرتاج ، تایماز و خان و پشت سرشون فریبا و سلطان خانوم وارد عمارت شدن. فخرتاج با سرخوشی به استقبال برادر و برادر زاده اش رفت و اونها رو تنگ به آغوش کشید. به طرف اونها که برگشتم ، نگاهم با نگاه متعجب تایماز و همینطور پر از نخوت فریبا تلاقی کرد . با بی خیالی سرم رو برگردوندم . وقتی تایماز و پدرش بهمون نزدیک شدن ، بلند شدم و بدون تعظیم فقط گفتم : خسته نباشین که این جمله ام رو تایماز بی جواب و پدرش با اشاره ی کوتاه سرش جواب داد. بیگم خاتون به فریبا و سلطان خانوم دستور داد وسایل یک شبش رو به اتاقش ببرن و بعد برن پیش مستخدمين تا استراحت کنن. می تونستم حدس بزنم فریبا الان با دیدن من تو جمع خانوادگی اونا چه حالی داره . خوبش شد. اون باید می فهمید بین من و اون به تفاوتهایی هست . هنوز تو افکارم به خاطر کنف شدن فریبا کامل خوشحالی نکرده بودم که تایماز گفت : تو نمی خوای باهاشون بری آی پارا؟ نکنه تو سفر گوشات هم عیب کرده ؟ از تو آتیش گرفتم . نفهم بی شعور خوشیم رو زایل کرد . ؟ آخه یکی نبود بگه ، تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ تو صاحبم نیستی . اربابم نیستی . شوهرم نیستی .
پس چرا هی خودت رو قاطی می کنی آخه . فخرتاج که به خاطر نوع معرفی بانو من رو یه جور مهمون تو خونه ی خان حساب می کرد، با این حرکت برادر زاده اش متعجب به بانو چشم دوخت . بانو هم رو به تایماز گفت : تایماز جان ، می دونستی آی پارا دختر صمیمی ترین دوست عمت هست ؟ من ناگهان به جای تایماز ، چشمم افتاد به خان که به وضوح رنگ پریده به نظر می رسید و حس کردم دستاش داره می لرزه . نگاهم به چشماش افتاد ، یه جور نگرانی غریب رو توشون دیدم که اصلا نمی فهمیدم برای چیه . تایماز که پسر باهوشی بود ، با این حرف مادرش جریان رو گرفت و سعی کرد لحنش رو عوض کنه و رو به من گفت : تو مگه حالت بد نشده بود ؟ خوب برو استراحت کن !!! و اینجوری مثلا عمش رو قانع کرد و منظورش از اون حرف ، استراحت کردن من بوده . بعد برای عوض کردن بحث ، حال بچه های عمه رو پرسید. وقتی حرفهای فخرتاج راجع به دختر و پسرش که تو فرانسه مشغول کار و تحصیل بودن ، تموم شد ، تایماز بی مقدمه گفت : عمه شما مادر آی پارا رو از کجا میشناختن ؟ فهمیدم که تو اون مدت که عمش داشت از دلتنگی واسه بچه هاش می گفت ، این پسر فضول دل تو دلش نبود تا سر از کار من در بیاره . عمه که یه جورایی حس می کردم جلوی برادرش یه کم معذبه گفت : من و گل صباح از بچگی با هم بزرگ شده بودیم . خونه هامون تو یه کوچه بود . پدر من خان بود و پدر اون به ملاک سرشناس و درست مثل آی پارا خوشگل بود و مهربون.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
✨أُولَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ ﴿۷﴾
✨در حقيقت كسانى كه گرويده و كارهاى
✨شايسته كرده اند آنانند كه بهترين آفريدگانند (۷)
📚سوره مبارکه البينة
✍آیه ۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
#قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام های مبارک}
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
♡•ان شاالله فردامنتظر داستان واقعی دیگه باشید....
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎✍🏻امام رضا (ع)
گروهے از زنان گنج و غنیمت
محسوب مےشوند
این گروه زنانے هستند
ڪه شوهران خود را دوست دارند
و به آنھا عشق مےورزند❤️
📚مستدرک،ج۲،ص ۵۳
〰➿〰➿〰➿〰➿〰
💎امام رضا(علیه السلام):
❣هرگاه میخواهی دعایت به عرش برسد و مستجاب گردد ، اول در حق پدر و مادرت دعا کن
📚بحار الانوار ج ۶۱ ص ۳۸۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #عکس_نوشته
#احکام_نماز
❓سوال
گفتن ذکر ب قصد فهماندن دیگری 🤔
منتشر کنید👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh