eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ بی اذن تــو هـرگـز عددی صد نشود... بر هر ڪه نظر ڪنی دگر بد نشود 🥀زهــرا ! تو دعـا ڪن ڪه بیاید مهـــدی... زیرا تو اگر دعـا ڪنی ، رد نشود... 🥀تعجیل درفرج صلوات🥀 🏴
🌹 جانم اباعبدالله یک باره دلم گفت بنویس کلامی در وصف بلند مرتبه و شاه مقامی دستی به روی سینه نهادم و نوشتم ازمن به عرض ســــــلامی آقاجان از دور سلام.. 🌹صلی الله علیک یااباعبدالله ‎‌‌‌‌‌‌
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 22 دی ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:46 ☀️طلوع آفتاب: 07:14 🌝اذان ظهر: 12:12 🌑غروب آفتاب: 17:11 🌖اذان مغرب: 17:31 🌓نیمه شب شرعی: 23:28
☝️ 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴
🥀رازقی پر پر شد باغ در چله نشست تو به خاک افتادی کمر عشق شکست 💔 از این غصه گر بمیرم رواست😭 خدا به خانواده های این دردانه های وطن صبر بده روح تک تکشون شاد🙏 دل‌شکسته خدایی دارد💔😢😭
  همانند قرص آسپرین 🍈 🔹کیوی مانند قرص آسپرین موجب رقیق شدن خون شده و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سکته ها جلوگیری میکند. ♡•♡•♡•♡•♡•♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه۲۲دی ماهتون زیبا🌸🍃 ❣ خدا پشت وپناهتون باشه و یه روزخوب یه روزعالی یه روزموفق یه روزپربرکت یه روزشاد و پراز آرامش رو براتون مقدر کنه 🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍خواستگاری 💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . 💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . 💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … 💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … 💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . 💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . ✍ادامه دارد... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ دروغ بود . 💐تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … 💐.– بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . 💐از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … 💐حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … . ✍ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💚امیر المؤمنین علی علیه السلام : 🔸کسی که بر مرکب صبر و شکیبایی سوار شود 🔸به میدان پیروزی پای می نهد 📚کنزالفوائد ث ۵۸ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💚حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند: همیشه در خدمت مادر و پای بند او باش، چون بهشت زیر پای مادران است و نتیجه آن نعمت‌های بهشتی خواهد بود. 📚کنزالعمال، ج 16، ص 462
✨أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾ ✨آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است ✨و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند (۶۲) 📚سوره مبارکه یونس ✍آیه ۶۲
هدایت شده از خانواده بهشتی
همونطور که قبلاً گفتم : مدرک نهم رو گرفت . اون خیلی باهوشه . آیناز نگاه شیطونی بهم کرد و گفت : بد جور دل باختی ها برادر من!!! از تو این تعریفات بعیده . خندیدم و گفتم : دل باختن واسه یه لحظشه. با لبخند گفت : پس مبارکه !!! بعد یه دفعه انگار که از یه چیزی وحشت کرده باشه گفت : حالا چطور می خوای به مادر و خان بابا بگی ؟ اونا دو تاتون رو چال می کنن. نمی دونی وقتی از زنجان برگشتن چه حالی بودن . همه جریان رو فهمیده بودن . فریبا جریان رو به همه گفته بود. هیشکی جرأت نداشت طرفشون بره . گفتم : واسه همینه که نمیخوام بهشون بگم !!! بلند گفت :چـــی؟؟ گفتم : ای بابا تو تا ملت رو نریزی اینجا ول کن نیستی ها!!! یواشتر بابا. گفت : می خوای بدون حضور اونا ازدواج کنی ؟ گفتم : بله می خوام فقط با حضور تو عروسی کنم . با یه لبخند کمرنگ گفت : ممنون که من رو از قلم ننداختی و حسابم رو جدا کردی . اما می دونی اگه بفمن چی می شه ؟ زندگی رو به کام و تو اون دختر بینوا زهر می کنن. گفتم : خدا بزرگه . یه کاریش می کنیم . حالام زندگی و شهرم جداست . به این زودی ها متوجه نمی شن . وقتی ای پارا براشون یکی دوتا نوه ی خوشگل بیاره ، کوتاه می یان. آیناز متفکر گفت : چی بگم والا. گفتم : وسایلت رو جمع کن . به بهانه ی عوض شدن روحیّت و همینطور ادامه ی تحصیل تو دانشسرا ، می خوام ببرمت تهران . زود حاضر شو که من دیگه طاقت ندارم . آیناز گفت : اوهوی خواهر شوهر بازی درمیارم ها . یه ساله من رو ندیدی طاقت آوردی حالا یه هفته نشده دلت تنگ شده براش ؟ گفتم : نمی تونی اینکار رو بکنی . این نونیه که تو ، تو دامن انداختی . آخه من رو چه به دختر جماعت؟ خندید و گفت : از سرتم زیاده . اون خیلی با لیاقته . خوشبختش نکنی چشماتو در می یارم . حس کردم از پشت در صدای پا اومد . سریع در رو باز کردم اما کسی اونجا نبود .مادر و خان بابا از زود برگشتن من خیلی دلخور بودن . در ضمن چون آیناز رو هم با خودم میبردم بیشتر اظهار ناراحتی میکردن اما چون تحصیل براشون خیلی مهم بود ، نمی تونستم مخالفت کنن. هم اضطراب داشتم و هم خیلی مشتاق بودم . همه ی وسایل آیناز رو پشت درشکه جاسازی کردیم و راه افتادیم سمت تبریز. خوشحال بودم که حداقل تبریز تا تهران رو با ماشین می ریم . چون واسه آیناز خیلی سخت بود که اینطوری مسافرت کنه . وقتی یاد پاهاش می افتادم ، از خودم متنفر می شدم . تصمیم داشتم ،تو تهران با یه پزشک حاذق مشورت کنم . امیدوار بودم با کمک آی پارا ، آیناز رو واسه عمل قانع کنم . نجاری که واسه خان بابا کار می کرد ، با یه ابتکار جالب ، یه وسیله تاشو واسه دستشویی آیناز ساخته بود که می شد به راحتی تا کرد و همه جا برد . داشتن یه همچین وسیله ای باعث می شد یه کم خیالم از بابت آیناز در این مورد راحت بشه . عصر به تبریز رسیدیم و شبانه سوار اتوبوس شدیم . صندلی چرخدار و بقیه ی وسایل آیناز ربالای اتوس تو باربند جا دادیم و قرار شد هر جا پیاده شدیم ، با کمک ، شاگر شوفر پایین بیاریم که استفاده کنه . همه چی طبق برنامه پیش میرفت . فقط شک آیناز به مسافر پشت سریمون بود که یه کم دلهره انداخت تو دلم . آیناز میگفت : صدای مرده رو وقتی داشت با صاحب گاراژ حرف میزد شنیده که خیلی شبیه آسلان بوده. همین باعث شد به این مرد حساس بشم و دائم حواسم پی اون باشه. بدبختانه صورتش رو با یه دستمال پوشونده بود. وقتی صبح واسه نماز اتوبوس رو نگه داشتن ،از فرصت استفاده کردم و ازش پرسیدم چرا صورتش رو پوشونده که با یه صدای خش داری گفت : به خاطر زخمای آبله ، صورتم بد جور چندش آوره . ترجیح می دم کسی نبینه. نه تنها باور نکردم ، بله از نگاهش هم بدجور ترسیدم . حس میکردم این نگاه برام خیلی آشناست . اگه حدس آیناز درست از آب درمی اومد ، این یعنی یه زنگ خطر بزرگ . اگه آسلان سر از کار من و آی پارا که خیلی هم ازش متنفر بود ، در می آورد و زودتر از اونچه که باید خبر به گوش خانوادم می رسید ، برای من و آی پارا خیلی بد می شد . تصمیم داشتم تهران که رسیدیم خوب حواسم رو جمع کنم که ردم رو نگیره . من ساده رو باش که فکر میکردم اگه این آدم آسلان باشه ، فقط ممکنه پیش پدرم خبر چینی کنه و جریان عروسیم به هم بخوره . نمی دونستم میتونه خیلی خطرناکتر از این حرفا باشه و نمیدونستم درجه ی تنفرش از من و آی پارا چقدر ممکنه زیاد باشه . غافل از اینکه سرنوشت شوم من و آی پارا تو دستای پلیداین مرد آبله رو بود. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh