هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
بی اذن تــو
هـرگـز عددی صد نشود...
بر هر ڪه نظر ڪنی دگر بد نشود
🥀زهــرا ! تو دعـا ڪن
ڪه بیاید مهـــدی...
زیرا تو اگر دعـا ڪنی ، رد نشود...
🥀تعجیل درفرج #پنج صلوات🥀
#ایام_فاطمیه_تسلیت🏴
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_اربابم
🌹 جانم اباعبدالله
یک باره دلم
گفت بنویس کلامی
در وصف بلند مرتبه
و شاه مقامی
دستی به روی سینه
نهادم و نوشتم
ازمن به #حسین_بن_علی
عرض ســــــلامی
آقاجان از دور سلام..
🌹صلی الله علیک یااباعبدالله
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #مقام_روزقیامت_نیازمندان
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #یکشنبه 22 دی ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:46
☀️طلوع آفتاب: 07:14
🌝اذان ظهر: 12:12
🌑غروب آفتاب: 17:11
🌖اذان مغرب: 17:31
🌓نیمه شب شرعی: 23:28
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ناسپاسی☝️
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمدو3توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🥀رازقی پر پر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست 💔
از این غصه گر بمیرم رواست😭
خدا به خانواده های
این دردانه های وطن صبر بده
روح تک تکشون شاد🙏
دلشکسته خدایی دارد💔😢😭
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
#کیوی همانند قرص آسپرین 🍈
🔹کیوی مانند قرص آسپرین موجب رقیق شدن خون شده و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سکته ها جلوگیری میکند.
♡•♡•♡•♡•♡•♡
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_پنجاه_و_سوم: ✍خواستگاری
💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … .
💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید
نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن …
💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …
💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .
همه وجودم گُر گرفت … .
💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … .
✍ادامه دارد...
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_چهارم:✍ دروغ بود
.
💐تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن …
توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش …
💐.– بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … .
💐از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو …
💐حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … .
✍ادامه دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💚امیر المؤمنین علی علیه السلام :
🔸کسی که بر مرکب صبر و شکیبایی سوار شود
🔸به میدان پیروزی پای می نهد
📚کنزالفوائد ث ۵۸
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💚حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند:
همیشه در خدمت مادر و پای بند او باش، چون بهشت زیر پای مادران است و نتیجه آن نعمتهای بهشتی خواهد بود.
📚کنزالعمال، ج 16، ص 462
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾
✨آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است
✨و نه آنان اندوهگين مى شوند (۶۲)
📚سوره مبارکه یونس
✍آیه ۶۲
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_نود
همونطور که قبلاً گفتم : مدرک نهم رو گرفت . اون خیلی باهوشه . آیناز نگاه شیطونی بهم کرد و گفت : بد جور دل باختی ها برادر من!!! از تو این تعریفات بعیده . خندیدم و گفتم : دل باختن واسه یه لحظشه. با لبخند گفت : پس مبارکه !!! بعد یه دفعه انگار که از یه چیزی وحشت کرده باشه گفت : حالا چطور می خوای به مادر و خان بابا بگی ؟ اونا دو تاتون رو چال می کنن. نمی دونی وقتی از زنجان برگشتن چه حالی بودن . همه جریان رو فهمیده بودن . فریبا جریان رو به همه گفته بود. هیشکی جرأت نداشت طرفشون بره . گفتم : واسه همینه که نمیخوام بهشون بگم !!! بلند گفت :چـــی؟؟ گفتم : ای بابا تو تا ملت رو نریزی اینجا ول کن نیستی ها!!! یواشتر بابا. گفت : می خوای بدون حضور اونا ازدواج کنی ؟ گفتم : بله می خوام فقط با حضور تو عروسی کنم . با یه لبخند کمرنگ گفت : ممنون که من رو از قلم ننداختی و حسابم رو جدا کردی . اما می دونی اگه بفمن چی می شه ؟ زندگی رو به کام و تو اون دختر بینوا زهر می کنن. گفتم : خدا بزرگه . یه کاریش می کنیم . حالام زندگی و شهرم جداست . به این زودی ها متوجه نمی شن . وقتی ای پارا براشون یکی دوتا نوه ی خوشگل بیاره ، کوتاه می یان. آیناز متفکر گفت : چی بگم والا. گفتم : وسایلت رو جمع کن . به بهانه ی عوض شدن روحیّت و همینطور ادامه ی تحصیل تو دانشسرا ، می خوام ببرمت تهران . زود حاضر شو که من دیگه طاقت ندارم . آیناز گفت : اوهوی خواهر شوهر بازی درمیارم ها . یه ساله من رو ندیدی طاقت آوردی حالا یه هفته نشده دلت تنگ شده براش ؟ گفتم : نمی تونی اینکار رو بکنی . این نونیه که تو ، تو دامن انداختی . آخه من رو چه به دختر جماعت؟ خندید و گفت : از سرتم زیاده . اون خیلی با لیاقته . خوشبختش نکنی چشماتو در می یارم . حس کردم از پشت در صدای پا اومد . سریع در رو باز کردم اما کسی اونجا نبود .مادر و خان بابا از زود برگشتن من خیلی دلخور بودن . در ضمن چون آیناز رو هم با خودم میبردم بیشتر اظهار ناراحتی میکردن اما چون تحصیل براشون خیلی مهم بود ، نمی تونستم مخالفت کنن. هم اضطراب داشتم و هم خیلی مشتاق بودم . همه ی وسایل آیناز رو پشت درشکه جاسازی کردیم و راه افتادیم سمت تبریز. خوشحال بودم که حداقل تبریز تا تهران رو با ماشین می ریم . چون واسه آیناز خیلی سخت بود که اینطوری مسافرت کنه . وقتی یاد پاهاش می افتادم ، از خودم متنفر می شدم . تصمیم داشتم ،تو تهران با یه پزشک حاذق مشورت کنم . امیدوار بودم با کمک آی پارا ، آیناز رو واسه عمل قانع کنم . نجاری که واسه خان بابا کار می کرد ، با یه ابتکار جالب ، یه وسیله تاشو واسه دستشویی آیناز ساخته بود که می شد به راحتی تا کرد و همه جا برد . داشتن یه همچین وسیله ای باعث می شد یه کم خیالم از بابت آیناز در این مورد راحت بشه . عصر به تبریز رسیدیم و شبانه سوار اتوبوس شدیم . صندلی چرخدار و بقیه ی وسایل آیناز ربالای اتوس تو باربند جا دادیم و قرار شد هر جا پیاده شدیم ، با کمک ، شاگر شوفر پایین بیاریم که استفاده کنه . همه چی طبق برنامه پیش میرفت . فقط شک آیناز به مسافر پشت سریمون بود که یه کم دلهره انداخت تو دلم . آیناز میگفت : صدای مرده رو وقتی داشت با صاحب گاراژ حرف میزد شنیده که خیلی شبیه آسلان بوده. همین باعث شد به این مرد حساس بشم و دائم حواسم پی اون باشه. بدبختانه صورتش رو با یه دستمال پوشونده بود. وقتی صبح واسه نماز اتوبوس رو نگه داشتن ،از فرصت استفاده کردم و ازش پرسیدم چرا صورتش رو پوشونده که با یه صدای خش داری گفت : به خاطر زخمای آبله ، صورتم بد جور چندش آوره . ترجیح می دم کسی نبینه. نه تنها باور نکردم ، بله از نگاهش هم بدجور ترسیدم . حس میکردم این نگاه برام خیلی آشناست . اگه حدس آیناز درست از آب درمی اومد ، این یعنی یه زنگ خطر بزرگ . اگه آسلان سر از کار من و آی پارا که خیلی هم ازش متنفر بود ، در می آورد و زودتر از اونچه که باید خبر به گوش خانوادم می رسید ، برای من و آی پارا خیلی بد می شد . تصمیم داشتم تهران که رسیدیم خوب حواسم رو جمع کنم که ردم رو نگیره . من ساده رو باش که فکر میکردم اگه این آدم آسلان باشه ، فقط ممکنه پیش پدرم خبر چینی کنه و جریان عروسیم به هم بخوره . نمی دونستم میتونه خیلی خطرناکتر از این حرفا باشه و نمیدونستم درجه ی تنفرش از من و آی پارا چقدر ممکنه زیاد باشه . غافل از اینکه سرنوشت شوم من و آی پارا تو دستای پلیداین مرد آبله رو بود.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh