eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او، ناز کشیدن از من ✨اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ✨وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین ‎‌‌‌‌‌
💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
☝️ ☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 24 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:30 ☀️طلوع آفتاب: 06:54 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:43 🌖اذان مغرب: 18:02 🌓نیمه شب شرعی: 23:37
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبه‌ی بهمن و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ میگویند خیرات برای رفتگان😔 مثال نسیم خنکی ست که🌸 در هوای داغ به صورت انسانی می وزد به همین لذت ‌بخشی🌸 و به همین لطافت🌸 پنجشنبه است😔 خیرات رفتگان فاتحه و صلوات❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔻چاقی یکی از علل ایجاد کبد چرب ✍افرادچاق روزی یک عدد سیب باپوست بخورند تاکبد را پاکسازی کنند ✍وهمچنین مصرف روزانه درصبح ناشتا از ابتلا به سرطان درامان نگه میدارد... ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرهفته تون زیبا 🍃یه آرزوی زیبا 🌺یه دعای قشنگ 🍃برای تک تک شمامهربانان 🌺الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم 🍃وزندگیتون پرازعشق باشه
✍داستان_زیبای_آموزنده 🎨 نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد. که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود. براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند. گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ، اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم: 🌿خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. ✍ ✍
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و نهم: خداحافظ زینب ❤️تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه… اشک توی چشم هام حلقه زد… پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم… .🦋– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره… دنبالش راه افتادم سمت دستشویی… پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش… با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو… چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم… ❤️– یادته نه سالت بود تب کردی… سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم… – پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم… التماس چشم هاش بیشتر شد… گریه اش گرفته بود… – خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه… 🦋پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود… – برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن… علی گفت باید بری…و صورتم رو چرخوندم… قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه… بالاخره راضی شد…. ❤️تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد… براش یه خونه مبله گرفتن… حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم… هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… . 🦋پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه… با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد… تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن… پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه: سرزمین غریب . . ❤️نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد… وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد… چند لحظه موند… نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… .سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد… 🦋– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… . زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت… . – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… . نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم، یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن… ❤️ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم… باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم… و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم… .🦋من رو به خونه ای که گرفته بودن برد… یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز… با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی… تمام وسایلش شیک و مرتب… . .فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه… اما به شدت اشتباه می کردن… .❤️هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم… خواهر و برادرهام… من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم… قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود، با یه علامت سوال بزرگ… . – بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💠امام حسن عسکری علیه السّلام: 🌀شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است. 📚تحف العقول، 489 💠🌀💠🌀💠🌀 💠امام حسن عسکری علیه السّلام: 🌀وصال خداوند سفری است که جز با مرکب شب زنده داری به دست نمی آید. 📚بحار الأنوار، ج 78، ص 379
💠صحت و قبولی💠 ✴دو واژه برای بسیاری از مردم درست روشن نشده است و آن واژه صحت و قبولی است.صحت آن جا به کار می رود که عمل شرایط لازم را دارا باشد و واژه قبول در آن جا به کار می رود که از کمال آداب لازم برخوردار باشد. بنابراین آن جا که واژه قبول نشدن یک عمل مطرح می شود؛ نه این است که نباید انجام داد و یا بعدا آن عمل را قضا نمود. ◀مثلا در روایت آمده است : کسی که شراب بخورد نمازش تا چهل روز قبول نمی شود؛ بعضی از مردم از روایت فوق چنین برداشت کرده اند که چهل روز اعمالشان باطل است،پس بهتر آن است که در این مدت نماز نخوانند؛ در حالی که نمازشان در این مدت از کمال لازم برخوردار نیست نه این که صحیح نیست. باید حتما نماز بخوانند منتها ثوابش کم میشود
🌸✨وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ ﴿۵۸﴾ 🌸✨و پروردگار تو آمرزنده و 🌸✨صاحب رحمت است ا(۵۸) 📚 سوره مبارکه الكهف ✍بخشی از آیه ۵۸
📖 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: "با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدر به حمام عمومی رفتم. درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم. امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می داند و بس!" @tafakornab @shamimrezvan
🌸تلخی زبان به دلیل صفرای متعفن در معده است که با مصرف رب انار از بین می‌رود می‌توان آب غوره و عسل نیز به رب انار اضافه کرد حرارت داد و شربت ساخت 📚 طب و شفاء
✨﷽✨ ✨ ♥️هفت راز خوشبختی : ➊متنفر نباش ②عصبانی نشو ➌ساده زندگی کن ④کم توقع باش ➎همیشه لبخند بزن ⑥زیاد ببخش ➐یک دوست و همراه خوب داشته باش...
هدایت شده از خانواده بهشتی
اونقدر به نظرم دور و دست نیافتی اومد که لحظه ای از حس عجيبم ترسیدم . فقط چند دقیقه از حس خفه کننده ای که بهم چیره شده بود ، می گذشت که تایماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد به زن ازش پیاده بشه. زنی بدون روبند و چادر. زنی بی حجاب. به زن فرنگی!!! مطمئنا قلبی برای تپیدن تو سینم وجود نداشت . چون اگه بود باید کوبشش رو حس می کردم . اما من دیگه هیچی رو نمی تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو یه لحظه داشت منو پا درمی آورد. حسادت ، ترس ، عشق ، ندامت ، هر کدوم یه تیکه از قلبم رو داشتن به یغما می بردن . تایماز من، مرد من ، دست تو دست یه زن فرنگی ؟؟؟ بس بود . برای امشبم بس بود نبش قبر احساسات مرده ی گذشته . لحاف پشم شترمو رو سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم . ولی مگه می شد ؟ باز ترس بهم مستولی شد . نکنه برگشته تا بابكم رو ازم بگیرہ؟ نکنه... نه تایماز اینقدرها هم بی رحم نیست !!! چرا هست !!! وقتی با بی رحمی تمام حتی به صورتم سیلی هم نزد ، سیلیی که می تونست آتیش خشمش رو مهار کنه ، وقتی با قصاوت تمام ، بی اعتنا به من، به منی که مادر بچش بودم ، به منی که ادعا داشت زمانی عشقش بودم ، بی تفاوت نگاه کرد و گفت : تو هم که اینجایی آی پارا. به منی که بارها تو خیالاتم ، صحنه ی رویارویی با تایماز رو به شکل های مختلف برای خودم مجسم کرده بودم و هر بار نهایتا تو آغوشش فرو می رفتم، بی اعتنا نگاهی کرد و شروع کرد به نوازش دستهای زنی که وقیحانه با چشمهای شیشه ای و نگاهی سرد و بی تفاوت داشت به مکالمه ی بی روح و اجباری ما نگاه می کرد. آره یادم اومد . تایماز می تونست خیلی بی رحم باشه . وقتی در برابر چشمهای به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من ، رو به عمش گفت : بعد از خیانت همسرش و فرار اون از منزل ، با ژوزفین که حالا در نظرم منفورترین زن دنیاست ازدواج کرده و می خواد دوباره به | فرانسه برگرده و فرصت هر گونه دفاع یا حتی اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خیلی وقته تموم شدی آی پارا. درست از وقتی که پاتو بی اجازه از در اون خونه بیرون گذشتی ، تموم شدی . بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن ، فهمیدم تایماز چقدر می تونه بی رحم باشه . اون ثمره ی پیوستگی خان و بانو بود . کمتر از این انتظار نمی رفت . منم هم به خواسته ی اون و هم به ته مانده ی غرورم احترام گذاشتم و خودم رو دیگه کوچکتر از اونی که شده بودم ، نکردم و همونطور که بی صدا از پله های سرسرا پایین اومده بودم ، با بابک عزیزم محو شدم . تایماز داشت به خیال خودش در حقم لطف می کرد که سایه اش رو از سرم برنمی داشت . وقیحانه به عمش گفته بود، حاضره منو به عنوان یکی از همسرانش بپذیره و برای بچم که مطمئن نبود مال خودشه یا نه ، شناسنامه بگیره و پدری کنه . چقدر سخاوتمند شده بود به خیال خودش. هنوز هم کینم از آسان به همون قدرت باقی بود . مطمئن بودم روزی زهرم رو بهش میریزم. باید دوباره آی پارای یوسف خان از خاکسترش متولد می شد و نشون می داد به تایماز میرزا تقی خان کوچکترین نیازی نداره . همون موقع به خاله پیغام دادم که بهش بگه بچه ی حرام من ، نیازی به سخاوت و مردانگی خان زاده نداره . درضمن خودش وکیله بهتره بره و غیاب زن خطا کارش رو طلاق بده . عمه خیلی بهم اصرار کرد که از خر شیطون پایین بیام و برم التماسش کنم . زن بیچاره به خیال خودش ته چشمای بی تفاوت و نگاه خالی تایماز ، عشق و تحسین به من رو دیده بود. هی می گفت ؛ مرده با رفتنت غرورش پیش خونوادش و حتی خود تو لگد مال شده، می خواد اینجوری حفظ ظاهر کنه . مطمئنم دستش هم به این زن کاباره نخوره. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙خورشیـد ⭐️جایش را به ماه میدهد 🌙روز به شب ⭐️آفتاب به مهتاب 🌙ولی مهـرخدا ⭐️همچنان با شدت میتابد 🌙امیدوارم قلب هاتون ⭐️پر از نور درخشان 🌙لطف و رحمت خدا باشه ⭐️شبتون بخیر و شادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله النور .. مهربانان صبحتون با نور خدا روشن ونور خدا بر قلبتان جاری صبحی سرشار از انرژیهای مثبت اتفاقهای بی نظیر وسر آغاز یک حرکت جدید و پر از خیر وبرکت براتون آرزومندم ‎‌‌‌ 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌻 🌼خدایا به امیدتو🌼 ‎‌‌‌‌‌‌
🌼بازهم آديينہ اي آمد ولي مهدي ڪجاست؟ 🍃يڪ نفرميگفت مهدي جمعہ هادرڪربلاسٺ 🌼رو بہ سوي ڪربلا ڪردم ڪه فريادش زنم 🍃باز هم با ندبہ اي ازهجر مولا دم زنم
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او، ناز کشیدن از من ✨اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ✨وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین ‎‌‌‌‌‌‌‌
🍃 : ،،پس ازنمازظهرجمعه 🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت بعد از حمد ۷ توحید بخواند 🍃 ،100مرتبه 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ این ذکر بهترین داروی ،معنوی است 📚 مفاتیح الجنان أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 18 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:35 ☀️طلوع آفتاب: 07:00 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:37 🌖اذان مغرب: 17:56 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
✅ آنتی بیوتیک‌های گیاهی را جایگزین قرص کنید ... ☑️دوغ به همراه پونه ☑️دمنوش بابونه قبل از نهار ☑️سیر به همراه ماست قبل شام ☑️زنجبیل + عسل و آبلیمو بعد از صبحانه ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇 ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین گل دنیا تو هستے مـادر🌹 خوش بوترین گل دنیا تو هستے مـادر زیباترین روز سال روز توست مـادر عطرتمام گلها تقدیم به تو مـادر♥️🌼🍃 ❤️با یک دنیا عشق ❤️تقدیم مادران گل گروه ❤️مامان های گل پیشاپیش ❤️روزتون مبارکــــــــَ ❤️ ‌ •°•❤️❤️❤️•°• ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آخرین جمعه بهمن ماهتون ❤️شاد و بینظیر ❤️مهربانان ❤️آدینه تون بخیر و شادی ❤️امیدوارم ❤️یه روز عالی کنار ❤️خانواده و عزیزانتون ❤️داشته باشیـد ❤️محفل خانواده تون ❤️گرم و صمیمی ❤️و زندگیتون پراز عشق باشه ❤️هرچی آرزوی خوبه مال تو ‎‌‌‌‌‌‌‌
💫قِصـّـه‌ای دردنــاک وعبـرت آمـوز💫 اسم من اسماست، دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانواده‌ام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی و مهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد. چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم، خیلی خوشحال بودم و از زندگی‌ام راضی وخشنود، ... همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردو من دراوج لذت و شادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم. خداوند به ما پسری داد اسمش را "محمد" گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست... بعد از آن دختری بنام "هدیل" که او هم اینک یکسال ونیمش هست... فرزندانم همه دنیای من بودند و من با تمام وجود خودم را در اختیارآنها قرار داده بودم تا آنها را خوشبخت کنم... همسرم مرد خوب و خانواده دوستی بود در یک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود. بعد از دو ماه اتفاقی در زندگی‌ام افتاد که همه زندگی مرا دگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت...و من هم طبق معمول همه کاربران اینترنتی، برنامه های دلخواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود... شروع کردم به برقراری ارتباط با خانواده و دوستانم و عکس بچه‌هایم را برای خانواده وخواهرم در آمریکا فرستادم.. کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم... همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روز بروز بیشترمیشدند.!و دوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها از آنها بیخبر بودم .. حسابی دراین فضای مجازی (مسموم) غرق شده بودم ... من رسما معتاد گوشی و واتساپ شده بودم! یک لحظه گوشی ازدست من جدا نمیشد.. من که همواره با بچه‌هایم میگفتم و میخندیدم و بازی میکردم وبا هم غذا میخوردیم و... حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم و توجه نمیکردم...!! کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..! تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم.. من تاخرخره غرق شده بودم..!! تقریبا چهارماه بعد از دریافت گوشی از شوهرم یکی از شبها که با دوستم مشغول چت های بیجا و بیهوده که هیچ ربطی به خانواده و یا زندگی‌ام نداشت و فقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه و من تو اتاقی دیگه هستم.. صدایی رشته افکارم پاره کرد، که میگفت: ماما ماما ماما..!! صدای پسرم محمد بود، با عصبانیت برسرش داد زدم و او را ساکت کردم.. چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم ... پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد... بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل رو زمین دراز کشیده وپسرم باچشمانی اشکبار بالای سرش نشسته و او را می نگرد.. داد زدم چی شده؟ ... پسرم جواب دادم من که چندبار صدات زدم مامان جان اما تو سرم داد زدی و نگذاشتی من حرفم رابزنم.. هدیل نمیدانم چی چیزی را بلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارح کنم.! دیوانه وار دخترم راتکان میدادم اما بیفایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم ... دقایقی بعد اونها با آمبولانس اومدند وبعد از معاینه، دکتر گفت:متاسفم من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..او از دنیا رفته است.! لحظاتی بعد پلیس هم از راه رسید و تحقیقات آغاز شد و مرا با دختر عزیزم که دیگه تو این دنیا نبود به بیمارستان برای تحقیقات بیشتر و انجام آزمایشات متتقل کردند... وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ او باور نمیکرد که ما برای همیشه دختر و جگرگوشمون هدیل را از دست داده‌ایم... من جسته گریخته براش تعریف میکردم وکوشش میکردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم را باور نکرد ومن مجبور شدم حقیقت را کامل بدون کم و کاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم از عذاب وجدان آسوده شوم وهم خانواده‌ام را ازدست ندهم..! بعد از اینکه من حادثه را بازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعه‌ای را نداشت با فریاد داد زد وگفت: توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ... و در حالیکه گریه میکرد بیرون رفت... من اعصابم بهم ریخت و دچار افت و شکست روحی شدیدی شدم ... مرا به بخش دیگری از بیمارستان منتقل کردند... منِ احمق.. با ندانم کاریهایم.. همه زندگی ام را از دست دادم؛ دخترم، همسرم، خانواده‌ام، وهمه زندگی‌ام را نابود ساختم چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام و فرزندانم را فدا کردم و به آنها بی توجه بودم..!! ✅این قصه تقدیم به همه زنان و مردانیکه خود را وقف این برنامه ها کرده اند و از دور و بر و خانواده و پدر و مادر و دین و دنیا و زندگی حقیقی خود غافل شده‌اند..!! هوشیار باشید.. زنگ خطری برای همه است http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 🌺🌿🌺🌿🌺