هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
به روزهای پایانی سال 98 رسیدیم🌸🍃
بوی نو شدن می آید...
ولی تو
همیشه
رفیق کهنه ى من بمان...🌸🍃
🌾گندم هاي هفت سين به گندمهاي آسياب گفتند:
قصه ي ما گر چه نان نداشت🌾
اما پاياني سبزداشت🍀
پايان امسال تون سبز باد🌸🍃
آرزویم برایت این است:
در میان مردمی که می دوند برای "زنده بودن"
آرام قدم برداری برای
"زندگی کردن"🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_نوزدهم:
❤️صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم…همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد… وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد…وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم…وقتی مسلمان شد… وقتی دیوانه شد…وقتی رفت…پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود…مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد…چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید…چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید…. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد… فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم…گرمایش زود گم شد…و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم…فقط خرابه و خرابه…جایی شبیه ته دنیا…ترسیدم…منطقه کاملا جنگی بود…اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید…. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم…تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب…یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه…
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن…اولش همه چی خوب بود…یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود…هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم.
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت…افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم…از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم روحالا با عشق و فکر به ثواب ورضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام توگوشمون میخوندن که جهاد شماکمتر از جهاد مردانتون نیست..
و من ساده لوحانه باور میکردم…و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد… هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!)
ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔅 #حدیث
💎 #امام_صادق_علیه_السلام:
🔸 « مَن سَرَّهُ طولُ العافِيَةِ فَلْيَتَّقِ اللّهَ.»
🔹«هر كه خوش دارد از عافيت طولانى برخوردار شود، تقواى خدا در پيش گيرد.»
📚 بحار الأنوار : ج2 ص 232 ح 72
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز
✨فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ
✨وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ ﴿۱۵۲﴾
✨پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم
✨و شكرانه ام را به جاى آريد
✨و با من ناسپاسى نكنيد (۱۵۲)
📚سوره مبارکه البقرة
✍آیه ۱۵۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ :
#احکام_شرعی #غیب
💎آیا شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک است؟
➕ وظیفه ما هنگام شنیدن غیبت چیست؟
👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
حداقل برای یک☝نفر جهت تبلیغ دین ارسال کنید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💠🌼💠🌼💠🌼💠🌼
#احسن_القصص
«پيشگويى ولادت مولا امیرالمومنین 💎علی علیه السلام؛ توسط راهب نصرانی»
در زمان حضرت ابوطالب (عليه السلام) راهبى زندگى مى كرد بنام «مثرم بن دعيت بن شيتقام» اين مرد در عبادت معروف بود و صد و نود سال خداوند را عبادت كرده بود و هرگز حاجتى از خداوند نخواسته بود. تا اينكه از خدا خواست ، خداوندا! يكى از اولياء خود را به من نشان ده ؛ خداوند حضرت ابوطالب را نزد او فرستاد تا چشم مثرم به حضرت افتاد از جا برخاست و سر او را بوسيد و او را در مقابل خود نشانيد و گفت : خدا تو را رحمت كند، تو كيستى؟
حضرت فرمود: مردى از منطقه تهامه.
پرسيد از كدام طايفه عبد مناف؟ فرمود: از بنى هاشم.
راهب بار ديگر برخاست و سر حضرت ابوطالب (عليه السلام) را بوسيد و گفت: خدا را شكر كه خواسته مرا اعطا كرد و مرا نميراند تا ولى خود را به من نشان داد. سپس گفت: تو را بشارت باد! خداوند به من الهام نموده كه آن مژده اى به توست. حضرت ابوطالب (عليه السلام) پرسيد آن بشارت چيست؟
گفت: فرزندى از صُلب تو بوجود مى آيد كه ولىُّ الله است. اوست ولىِّ خدا و امامِ متَّقين و وَصىِّ رسولِ رَبِّ العالمين. اگر آن فرزند را ملاقات كردى از من به او سلام برسان و از من به او بگو: مثرم به تو سلام مى گويد: و شهادت مى دهد كه خدايى جز الله نيست، يگانه است و شريكى ندارد و محمد بنده و فرستاده خداست و تو جانشين بر حق او هستى نبوت با محمد و وصايت با تو كامل مى شود. در اينجا حضرت ابوطالب (عليه السلام) گريه كرد و فرمود: نام اين فرزند چيست؟ او گفت: نامش على است..
📚روضة الواعظين، صفحه ۶۸؛
📚بحارالانوار، جلد ۳۵، صفحه ۱۰.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
#بدانید
✍ عادتهای بدکه منجر به بزرگ شدن شکم میگردند👇
😴 کم خوابی
🍔 دیر شام خوردن
🍖 دریافت ناکافی پروتئین
😤 غذا خوردن هنگام عصبانیت
🍺نوشیدن نوشابه های گازدار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♥️🍃⇨﷽
🌷 حکایت
❄️⇦ فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :به آسمان رود و کار آفتاب کند .
❄️⇦ پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
❄️⇦ وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
❄️⇦ فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
❄️⇦ راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم،شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ○○○ به آسمان رود و کار آفتاب کند
❄️⇦ وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟
💟← « بہ ما بپیونید » →💟
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#محبتت....
را به برگ ها 🍁
سنجاق نزن که باد با خود میبرد ،
#محبتت....
را به آب جویی بریز که با ریشه ها عجین شود ،
ریشه ها هرگز اسیر باد نمیشوند.....
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🍃⇨﷽
🌷 داستان کوتاه
❄️⇦ مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
❄️⇦ وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
❄️⇦ مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
❄️⇦ آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
❄️⇦ مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
💟← « بہ ما بپیونید » →💟
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🍁زمان به خاطر هیچ کس
منتظر نمی ماند🍁
🍁پس فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست🍁
🍁فردا معما است
و امروز هدیه است🍁
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆