eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هشت سالم بود، تابستان آن سال همه ی رویایم شده بود داشتن یک جوجه رنگی. تا آن روز برای داشتن هیچ چیزی آنقدر اصرار نکرده بودم. اطرافیانم مدام می گفتند به دردت نمی خورد، نمی توانی نگهش داری، اما من گوشم بدهکار این حرف ها نبود، می خواستم جوجه رنگی داشته باشم . در ذهنم تصورش می کردم... آنقدر برای داشتنش پا فشاری کردم تا به دستش آوردم. در یک جعبه ی کوچک بود. به آرزویم رسیده بودم و خوشحال بودم. برایش آب و دانه می گذاشتم. فکر می کردم او هم مثل من خوشحال است. همه چیز عالی بود، تا اینکه کم کم ماجرا عوض شد. مدام خودش را به جعبه می زد و تلاش می کرد بیرون بیاید. وقتی می خواستم با او بازی کنم فرار می کرد. می گفتم یعنی من را دوست ندارد که فرار می کند؟! روز به روز اوضاع بدتر شد. حالا دیگر من هم از داشتنش لذت نمی بردم چون با چیزی که در ذهنم تصور می کردم فرق داشت. یک روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگر صدای جیک جیکش نمی آید! من ماندم و یک بغض، بغضی که می گفت چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم او هم می خواهد برای من باشد؟ می خواهد بماند؟ حالا پس از سال ها جواب سوالم را از زندگی گرفته ام. حالا می دانم به زور خواستن پشیمانی می آورد. می دانم دوست داشتن یک طرفه جواب نمی دهد، حتی اگر همه چیز را برایش فراهم کنی. چون هر کسی برای خودش دنیایی دارد. دوست داشتن ما نباید باعث شود کسی را به اجبار از دنیایش دور کنیم. کسی که از دنیایش دور می شود دیگر زنده نمی ماند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌸 امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️﷽ 💟⇦•شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت ڪنم ! 💟⇦•حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند . 💟⇦•شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :.... ①↫عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم ڪه نیرنگ ما در آنها اثر نمی ڪند ②↫دسته ای هم بر عڪس در پیش ما شبیه توپی هستند ڪه به هر طرف می خواهیم می گردانیم ③↫دسته ای هم هستند ڪه از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از ڪرده خود پشیمان می شوند و استغفار می ڪنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر ڪه نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می ڪنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم . ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✍رمان ❤️مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق… عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا.. آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای… جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید… صدای عثمان کمی بالا رفت: (تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه.. تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو… عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم:( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید… نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:(میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد:( آخه.. ) مرد ایست داد:(هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم…
💎 (ص) : 🔸 أحسَنُ النّاسِ أيمانا أحسَنُهُم خُلُقا وألطَفُهُم بِأَهلِهِ، وأنا ألطَفُكُم بِأَهلي . 🔹 نيكْ ايمان ترينِ مردمان ، كسى است كه خوش اخلاق ترينِ آنها باشد و با خانواده اش مهربان تر باشد ، و من ، مهربان ترين شما با خانواده ام هستم . 📚 عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 38 ح 109
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً ✨وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ✨إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۲۰۸﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨همگى به اطاعت خدا درآييد ✨و گامهاى شيطان را دنبال مكنيد ✨كه او براى شما دشمنى آشكار است (۲۰۸) 📚سوره مبارکه البقرة ✍آیه ۲۰۸
🌸 بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَِّحیم اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوء 🌸 دوستان خوبم برای شفای همه بیماران و بخصوص بیمار عزیز ما ، همه شفا بخوانید و دعا کنید . اجرتون با سید الشهدا 🌸 با آرزوی سلامتی برای شما خوبان ✨💫
دوستان بعلت مشکل ایتا هرپستی میفرستم اخطار میشه پوزش مارو بپذیرید شبتون خدایی التماس دعا برا بیماران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا💖 یاد تو آرام بخش دلهاســ💖ـــت 🌸در هر ثانیه صدایت میزنم و آرام می گیرم و روزم را با نام زیبای تو آغاز می کنم 💖 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 💞الهی به امید رحمت تو 💞 🌷خدایادرهای مهربانیت را🌷 🍃به روی دوستانم بگشا و🍃 🌷شادی،تندرستی وآرامش🌷 🍃رابرای همه آنها مقرر کن🍃 🌷بیماران کرونا را شفابده🌷 سـ🌸ـلام دوستان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یکشنبه ای پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد( ص )💖 و خاندان پاک و مطهرش 🌺 🌺الّلهُمَّ 🍃صلّ 🌺علْی 🍃محَمَّد 🌺و آل 🍃محَمَّدٍ 🌺وعَجِّل 🍃فرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh